به گزارش ایمنا، به نقل از شرق. زهرا اشراقی در مصاحبه با روزنامه شرق، خاطرههایی از امام تعریف کرده که تاکنون بازگو نشده است؛ از مواجهه امام با وضعیت گزینش و برخورد کمیتههای امربهمعروف و نهیازمنکر در دانشگاهها و پارکها در اوایل دهه ٦٠، زندگی و زمانه پدرش مرحوم اشراقی، ماجرای برخوردها بر سر رأی به بنیصدر در انتخابات، ازدواجش با رضا خاتمی، دیدگاههای سیاسی فرزندان مرحوم سیداحمد خمینی، نحوه رهبری امام بدون اینکه از جماران خارج شود، نحوه حضور بیت امام بر سر مقبره او و... خبرگزاری ایمنا بخشهایی از این مصاحبه را در ادامه آورده است.
وی در مصاحبه خود با روزنامه شرق در ۲۲ آبان گفت: در زمان رهبری پدربزرگش، در گزینش دانشگاه سراسری رد شده و نهایتا با پادرمیانی دایی خود احمد خمینی اجازه حضور در دانشگاه را یافته است. وی در پاسخ به خبرنگار این روزنامه در مورد علت رد شدن خود در گزینش می گوید:«به خاطر نمره انضباط و رأی به بنیصدر بود. سال آخر دبیرستان نمره انضباطم را پنج دادند. به بابام میگفتم به من گفتهاند تو به بنیصدر رأی دادی برای همین به من پنج دادهاند».
امام گفتند رأی دادن به بنی صدر که دلیل نشد برای رد صلاحیت!
زهرا اشراقی در مورد واکنش آیت الله خمینی به رد شدن نوه خود در گزینش دانشگاه چنین روایت می کند: «گفتند: علت چه بوده؟ گفتم: میگویند به بنیصدر رأی دادی. خب شما هم احتمال دارد به بنیصدر رأی داده باشید. گفتند: اینکه دلیل نشد برای ردکردن». وی می افزاید: «فورا دایی (احمد خمینی) را صدا زدند و گفتند احمد برو ببین چه شده. خلاصه آنجا پارتیبازی کردم. اما مثل من تعداد زیادی بودند که مجبور به ترک وطن شدند».
خانم اشراقی در قسمت دیگری از مصاحبه گفته که به خاطر اشتهار یافتن شهابالدین اشراقی به هواداری از ابوالحسن بنی صدر، «تندروها» بعد از درگذشت ایشان با برگزاری «مراسم عزا» برای او مخالفت کرده اند و خانواده، نهایتا به برگزاری یک «مراسم معمولی» تشییع بسنده کردهاند.
زهرا اشراقی در بخشی دیگر از مصاحبه خود حکایت می کند که سازمان گزینش، همچنین مریم خمینی، دختر مصطفی خمینی نخستین پسر بنیانگذار جمهوری اسلامی را هم رد کرده بوده؛ هر چند توضیح بیشتری نمیدهد که آیا در آن مورد هم نهایتا پادرمیانی مشخص صورت گرفته است یا نه.
وی در پاسخ به سوال خبرنگار شرق که آیا مسئولان گزینش، دختر دایی او را »بهخاطر برادرش رد کردند» می گوید: «خیر. آن زمان مساله برادرش مطرح نبود. او هم مثل من به اتهام ضدانقلابیبودن رد شده بود»
مصطفی خمینی، که در آبان ۱۳۵۶ در گذشت، دارای دو فرزند به نام های حسین و مریم بود که حسین از زمان بنی صدر در زمره منتقدان سرسخت جمهوری اسلامی ایران قرار گرفت و مریم، بعدها پزشک و مقیم اروپا شد.
نوه امام را به خاطر آستین کوتاه گرفتند
زهرا اشراقی در بخشی دیگر از گفتگوی خود با شرق می گویدامام خمینی از طریق نوه هایش از برخی اتفاقات جاری در اجتماع مطلع می شده و بعضا واکنش نشان می داده است. به گفته خانم اشراقی: «حتی یکی از نوههای آقا [آامام خمینی] را که آستین کوتاه پوشیده بود در پارک ارم گرفته بودند و میخواستند دست او را رنگ بزنند. ما اینها را انتقال میدادیم». نوه آیت الله خمینی خاطره دیگری را هم نقل می کند که حکایت دارد: «یک روز یک دست لباس مشکلی پوشیدم و به دانشگاه رفتم. عصر همان روز هم پیش آقا رفتم. آقا گفت چرا عزادار هستی؟ چرا مشکی پوشیدی؟ گفتم از دانشگاه شما میآیم!»
وی می افزاید: [پدربزرگم] گفت چرا دانشگاه من؟ گفتم اگر غیر از این بپوشم اذیت میکنند. بعد نگاهی به کفشهایم انداخت و گفت کفشهایت چرا این مدلی است. گفتم آقا به خدا گیر میدهند. گفت برو بگو خمینی گفته این رفتار که انسان داشته باشد و لباس خوب نپوشد، این ریاکاری است. زهرا اشراقی در جای دیگر می گوید: یک بار گفتم آقا دانشگاه خیلی سخت میگیرد؛ من ازدواج کردهام، به من میگویند چرا حلقه در دستت انداختهای. یادم است، زمان دانشگاه خانمی بود هر روز با پنبه میآمد سراغ من! من گونهام بهصورت طبیعی رنگ داشت و او فکر میکرد آرایش کردهام. با اینکه من را میشناختند، اما ازایندست برخوردها انجام میدادند.
او در عین حال تاکید می کند که از او خواسته می شده «مسائل انتقادی» را برای پدربزرگش نقل نکند، با این توجیه که ناراحتی قلبی داشته است. نوه بنیانگذار جمهوری اسلامی در پاسخ به این سوال که چه کسانی از او می خواسته اند چنین چیزهایی را به پدربزگش نگوید می گوید این درخواست، «بیشتر» از سوی پزشکان مطرح می شده و توضیح بیشتری در مورد افراد دیگر نمیدهد.
امام اصرار داشتند زود ازدواج کنم
وقتی بابا فوت کرد، احساس کردم آقا اصرار عجیبی داشتند که من ازدواج کنم. هر از چندی می گفت: «بابا جان اگر خواستگار خوبی بود، ازدواج کن». با اینکه می گفتم سنم کم است -۱۸ سال بیشتر نداشتم- ولی امام می گفتند اگر مورد خوبی بود، ازدواج کن. اما وقتی پای رضا(محمدرضا خاتمی) به میان آمد، عاشق شدم (می خندد). واقعا او را دوست داشتم. حتی قبل از اینکه او را ببینم، نسبت به او حسی داشتم. بار اول رضا را در مکه دیدم. سال ٦١ بود که از طرف بعثه به حج مشرف شدیم.
من به همراه لیلی، دخترخاله ام، در هتل منتظر رسیدن آسانسور بودیم. رضا هم چون مجروح جنگی بود، با پای گچ گرفته و عصابه دست و البته سر تراشیده آمد! باهم که برخورد کردیم، لیلی هم به من سقلمه زد و گفت: «این رضا بود»، گفتم: «فهمیدم!» چه مکه ای شد (می خندد). بعدها آقای خاتمی گفت: من همه تلاشم را کردم که زهرا، رضا را با آن سر تراشیده و پای در گچ نبیند! ناخودآگاه او را دوست داشتم، ولی وقتی او را دیدم، عاشقش شدم. رضا، روشن ترین نقطه زندگی من است.
امام می فرمودند وقتی قصد بر ازدواج باشد، زیاد نباید رو گرفت
خانم اشراقی در مورد روز خواستگاری خود می گوید: روز خواستگاری یک شلوار زرشکی پوشیده بودم، یک صندل پوشیده بودم که آن هم زرشکی بود با چادر سفید. فراتر از آنچه معمولا ظاهر می شدم، حاضر شدم تا در مجموع متوجه نحوه و سبک پوشش من بشوند. امام هم در این زمینه می گفتند وقتی قصد بر ازدواج باشد، زیاد نباید رو گرفت.
در مورد سبک پوشش با همسرم اختلاف نظر داشتم
زهرا اشراقی در رابطه با اختلاف نظرهایش با همسرش گفت: اوایل آشنایی، با هم اختلاف روحیه داشتیم؛ رضا یک جوان انقلابی، خیلی ساده زیست (که البته الان هم همین طور است) و از من متدین تر بود. از طرف دیگر، من یک دختر شیک پوش و از یک خانواده متمول بودم. (این رویه البته مربوط به قبل از انقلاب است! در خانه بابای من، صبح که چشمم را باز می کردم یک راننده و دو خدمه آماده بودند) با این حال هر دو (من و رضا) با هم تعدیل شدیم. به یاد دارم اولین میهمانی ای که دعوت شدیم، لباس مخصوص میهمانی و کفش پاشنه بلند پوشیده بودم. [وقتی] رضا دنبال من آمد، یک نگاهی کرد و گفت این طور می خواهی بیایی؟ گفتم چطوری؟ گفت آنجا همه خیلی مومن هستند، همه با مانتو و بدون آرایش هستند. گفتم رضا تو من را به این شکل پذیرفتی، سعی نکن من را تغییر دهی و او هم قبول کرد.
امام مخالف استفاده خانواده از رانت ایشان بودند
زهرا اشراقی در رابطه با نظر امام نسبت به استفاده از موقعیت و اسم و رسم خانوادگی گفت: آقا زمان حیاتشان، حواس شان به این بود که خانواده هیچ استفاده ای از رانت ایشان نکند. مثلا می خواستم به سفر سوریه بروم، مانع شدند. گفتند نمی شود بروی، گفتم آقا نه از اسم شماست و نه از امکانات شما. گفتم دوستم ثبت نام کرده و همسرم هزینه اش را می پردازد.
برای همین وقتی فوت کردند غیر از اینکه رهبر جامعه بودند، خلا نبودن یک بابابزرگ برای ما پیش آمد. بعضی وقت ها فرد از طریق خانواده به جایی می رسد و وقتی موقعیت ها را از او می گیرند، ادامه مسیر خیلی سخت می شود. اما ما آقا را به عنوان بابابزرگی که واقعا پدربزرگ بود از دست دادیم. منزل ما نزدیک بود، بیشتر عصرها به دیدن ایشان می رفتیم. با فوت امام، پدربزرگ خیلی خوبی را از دست دادیم.
پدربزرگم فضای شهر بعد از انقلاب را ندید
زهرا اشراقی، در مصاحبه با شرق همچنین در مورد روابط محدود پدربزرگ خود با محیط خارج از جماران هم صحبت کرده است. امام خمینی پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، در اسفند ۱۳۵۷ از تهران به قم رفت، اما ۱۱ ماه بعد در پی حمله قلبی، در بهمن ۱۳۵۸ به تهران بازگشت و تا پایان عمر خود در خرداد ۱۳۶۸ در جماران به سر برد. اشراقی یادآور می شود که امام خمینی در این دوره ده ساله به هیچ مسافرتی نرفت و اشاره می کند که برای پدربزرگش مهم بوده که به همراه تشریفات خاص و محافظ در انظارعمومی تردد نکند.
وی می گوید:«وقتی وارد تهران شدند، اول به دربند رفتند، بعد وارد جماران شدند. یک روز پیشنهاد دادند که برای اولین سفر، آقا را به شاه عبدالعظیم ببرند. بهخوبی یادم است که آقا به دایی [احمد خمینی] گفت من با محافظ نمیروم. دایی گفته بود بدون محافظ امکان ندارد. آقا گفته بود محافظها خیلی مشخص نباشند. موقع حرکت وقتی دیدند که ماشین ضدگلوله است، منصرف شدند و نرفتند»
زهرا اشراقی می افزاید: «بعد از آن، سفر مشهد مطرح شد. گفتند که با تشریفات نمیروم و در نهایت هم گفتند که اصلا از خیر آن گذشتم. چون من هرجا بخواهم بروم، باید با تشریفات باشد و تشریفات نمیخواهم». نوه امام خمینی تاکید می کند که پدربزرگش در دوران ده ساله اقامت در پایتخت، سفرهای درون شهری هم نداشته است. وی به سوال خبرنگار شرق مبنی بر اینکه "یعنی در شهر هم نگشته بودند؟" جواب منفی می دهد و میگوید پدربزرگم حتی به طور «پنهانی» هم در پایتخت تردد نکرده بود.خانم اشراقی در نهایت، در واکنش به پافشاری خبرنگار که یعنی«اصلا فضای شهر را بعد از انقلاب ندیده بودند؟» جواب می دهد: « ندیده بودند».
نظر شما