از «نفرین زمین» چه می دانید؟

کتاب «نفرین زمین» نوشتۀ جلال آل احمد، داستان تحولات مدرنی را که در یک روستای دورافتاده ایجاد می شود روایت می کند.

به گزارش ایمنا، «نفرین زمین»، یکی از خواندنی‌ترین کتاب‌های جلال آل احمد است، او در این کتاب ورود مدرنیته به ایران را روایت می‌کند.

 آل احمد در این داستان معلمی است که برای تدریس به روستایی دورافتاده فرستاده می‌شود و تحولات و رویدادهای آبادی را گزارش می‌کند. او در نفرین زمین، مقایسۀ مداومی بین زندگی روستایی و شهری دارد و فرق اصلی شهر و ده را در رابطه‌ای می داند که ما با زمین‌داریم و در بخشی از کتاب می نویسد: «شهری، زمین را در یک کف دست خاک گلدانش محصور می‌کند، یا در عرصۀ باغچه‌اش که از دو تخته قالیچه پهن تر نیست. یعنی که زمین برای او تفنن است. اما دهاتی زمین را می کارد؛ یعنی زنده نگه می‌دارد و از عقیم ماندنش جلو می‌گیرد. بهش کود می‌دهد؛ باهاش ور می رود؛ بوی خاکش را می‌شناسد و جنسش را و طاقتش را و لیاقتش را و ازش محصول بر می‌دارد. این است که زمین برایش شخصیت دارد.»

این کتاب در سال ۱۳۸۷ از سوی نشر دانشگاهیان منتشر شده و در صفحۀ نخست آن می خوانیم:

«بسیار خوب. این هم ده. دیروز عصر رسیدم. مدیر، بچه‌ها را به خط کرده بود و به پیش‌باز آورده. بیست سی تایی. وسط میدانگاهی ده. اسمش؟...حسن‌آباد یا حسین‌آباد یا علی‌آباد. معلوم است دیگر. اسم که مهم نیست. دهی مثل همۀ دهات. یک لانه‌ی زنبور گلی و به قد آدم‌ها. کنار آب باریکه‌ای یا چشمه‌ای یا استخری یا قناتی. یعنی که آبادی. با این فرق که من در یکی معلم ورزش بودم در دیگری معلم حساب و حالا این جا باید معلم کلاس پنجم باشم که امسال باز شده و راه بردنش دیگر کار محلی‌ها نیست. اصلاً نمی‌دانم چرا نمی‌گذارند مدرسه‌های شهر بمانم. پنج سال است که از دانشسرا درآمده‌ام و همه‌اش ویلان این نیمچه آبادی‌ها. شاید خودم اینجور خواسته‌ام؟... نه. حتماً چیزی توی این پیشانی نوشته. «بی خودی که خرجت رو ندادن.» سه سال آزگار نان یک دانشسرای ولایتی را خوردن و جای دیگران را تنگ کردن و پسر یک مأمور پست بودن که دنبال خربندری آن قدر از رودک به هشتگرد سگ دو زد تا خره مرد و حالا براش دوچرخه خریده‌اند. بله دیگر چشمت کور. تو هم می‌خواستی تخم و ترکۀ یک آدم پدر و مادردار شهری باشی تا لای دست فاحشه‌های پاریس راه و رسم تمدن را بیاموزی، و گره کروات و دستمال سفید و خم رنگرزی غرب ... و آن وقت در فرودگاه که از لای زرورق بازت کردند، بدانی که سر غذا، چنگال به دست چپ و... از این خزعبلات، رها کنم.

بدی کار این بود که معلم ورزش توی ده خیلی بی‌کار می‌ماند. جایی که داس زدن روزانه‌اش کمر پرمدعاترین میدان‌دارهای زورخانه‌ی باغ پسته‌بک را می‌شکند، معلم ورزش یعنی سرنگه‌دار. آن جا هم که معلم حساب بودم، برایم درآوردند که میان مالک و رعیت را به هم زده و بفهمی نفهمی... بله اخراج. مدیریت هم که ازم نمی‌آمد. یعنی برام پاپوش دوختند. چه طور؟...خوب دیگر. روزگار است و پر از کلک. فعلاً هم ولم کنید. بعداً اگر حوصله داشتم راستش را برایتان می‌گویم.»/

کد خبر 323874

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.