به گزارش خبرنگار اعزامی ایمنا به کاروان شهدا، اما آخرین روز سفر و لحظه ای که قرار بود کاروان در گلستان شهدای اصفهان سفری داشته باشند. ساعت حدوداً 2 یا 3 بعدازظهر بود که تریلرها آمده حرکت شدند اما گفتند بایستید وقت موعدش برسد.
ساعت 4 و نیم بعدازظهر بود اعلام حرکت کردند. حرکت از سمت شهرک آزمایش شروع شد. مسیر جاده شیراز به اصفهان را به سمت اصفهان طی کردیم در راه برخی از مردم از بودن تابوت های شهدا بر روی تریلرها تعجب می کردند که اینها کجا بودند؟! برخی همراهی می کردند و برخی می ایستادند و تصویر بر می داشتند و برخی هم گریه می کردند!
مسیر را تا ترمینال صفه طی کردیم. همچنان همان گونه بود. عده ای با وسیله نقلیه شان ما را همراهی می کردند. درون وسیله نقلیه که نگاه می کردی خانم یا آقایی بود که آرام آرام می گریست. کم کم هوای اصفهان داشت عوض می شد به بزرگراه شهید بابایی رسیدیم آنجا جوعجیبی حاکم بود. ترافیکی درست شده بود به علت اینکه ماشین هایی که حالت اسکورت بودند ما را همراهی می کردند.
همچنان از خیابان های شهر اصفهان می گذشتیم و همچنان عده ای می ایستادند تصویر برمی داشتند و عده ای آرام آرام می گریستند و عده ای همراهی می کردند تا به خیابان جی رسیدیم آنجا این شور و حال بیشتر شد.
خیابان جی کاملاً طی شد تا رسیدیم به میدان احمدآباد که آنجا قصه اصلی آغاز شد. مردمانی که منتظر بودند تا با شهدا همراهی کنند. همراهی با شهدا از میدان احمدآباد آغاز شد و هر لحظه بر سیل جمعیت افزوده می شد و اشک بود که از چهره ها جاری بود.
عجیب حال و هوایی بود. هر لحظه ازدحام جمعیت و شور و حال بیشتر می شد. تریلر عده ای از شهدا جلو ما و تریلر عده ای از شهدا پشت سر ما بود و بین این 2 تریلر مردم تجمع کرده بودند. سینه زنی ای و عزاداری کردند که باید در تاریخ نوشته شود. چه اشک ها که نریختند و چه ضجه ها که نزدند!
خلاصه اینکه حرکت در خیابان بزرگمهر آغاز شد و گام به گام به سمت سر منزل مقصود به جلو می رفتیم. سرمنزل مقصود چه بود؟ فراقی که قرار بود واصل شود. حرکت به کندی پیش می رفت و حال و هوای عجیبی بود. گام به گام مردم با شهدا پیش می رفتند! عده ای می گریستند. عده ای ضجه می زدند عده ای نگاه می کردند.
فرزند شهیدی می گفت: از پدر من خبری نیاورده اید؟ خلاصه خیابان بزرگمهر با ازدحام جمعیت طی شد. عده ای ضجه می زندند که چرا از این قافله جا مانده ایم؟ اما باز هم قصه به اینجا ختم نشد.
جوانی را دیدم با چه اصراری خود را به تریلر رساند و از من اینگونه سوال کرد: جواب زن و بچه ام را چه بدهم؟ گفتم: این چه سوالی است؟ گفت: بچه ام را برده ام پیکر مطهر شهید را ببوسد می گوید: چرا اینقدر این شهید کوچک است؟ گفتم: خودت جوابش را باید بدهی!
خلاصه که این سوالاتی بود که یک به یک بر ذهن ها حک می شد. عکاس ها عکس می گرفتند. خبرنگاران مصاحبه می کردند ولی عده ای فقط در حال مراوده با مسافرانی که از سفر دور آمده، بودند. مسافری که دربین برخی مسافران مادر هم نداشتند و خواهرانشان در میانه شهر به آنها احترام می گذاشتند.
خلاصه کلام اصفهان یکپارچه شور و شعور و معرفت شده بود. اصفهان شهری که این روزها فضایش کاملاً عوض شده بود. این روزها هوای شهدا را پیدا کرده بود و مردم خیابان را کاملاً پر کرده بودند و هرکس جور دیگری با شهدا صحبت می کردند. اشک می ریختند و طلب مغفرت می کردند.
انگار این برنامه آشتی کنان بود. آشتی کنان چه بود؟ باعث شده بود دوستان همدیگر را ببوسند و بعد خداحافظی کنند. این اتفاق افتاد اما چه افتادنی! و چه دیر افتادنی! هرچه بیشتر می رفتیم سیل جمعیت بیشتر می شد. اشک ها روان تر و ضجه های مادرانی که در حقشان مادری می کردند بلندتر! همچنان پیش می رفتیم تا رسیدیم به فلکه بزرگمهر که با آتش نشان های عزیزمان حرف زدیم و یادی از شهدای آتش نشان کردیم که بار سفر بسته بودند و خلاصه همه اینها را گذراندیم تا بدین جا رسیدیم باشد که فراموش نکنیم روزگاری چه اتفاقی در کشورما افتاد. باشد که فراموش نکنیم حماسه امروز مردم اصفهان را...!
نظر شما