شهر به احترامتان، تمام قد ایستاد

با همان مرامی که دارند  خواهری را دیدم  چادری نبود ولی محجوب اما بیشتر از چادری ها اشک می ریخت فهمیدم بچه آبادان است گفتم چرا گریه می کنی گفت او رفت که تن من نلرزد در خانه باشی موشک و بمبی به سرت بیاید و تو بدنت بلرزد و کسی دیگری از تو دفاع کند

به گزارش خبرنگار اعزامی ایمنا همراه با کاروان شهدا، بالاخره روز پنجم صبح قرار بر این شد تا کاروان به سمت فولاد شهر حرکت کند ،شهر سرسبز فولاد شهر

آری تریلی را که حرکت دادند وتزیینات مجدد تریلی تمام شد حرکت کردیم راننده تریلی گفت کجا گفتم فولاد شهر دیدم کدر شد و حالت خاصی به او دست داد.

گفتم محمد تو را چه می شود گفت نگرانم اینجا فولاد شهر است گفتم خب؟ گفت شاید استقبال خوبی نباشد و ما شرمنده شهدا بشویم.

گفتم من سابقه فولاد شهری ها را می دانم ما را شرمنده خواهند کرد همه را شرمنده خواهند کرد  به دنیا ثابت خواهند کرد فولاد شهر آن نیست که درباره اش می گویند.

مردمانی غیور و خونگرم و مهمان نواز دارد و بین فولاد شهری ها و شهدا علقه ی عجیبی است.

وارد فولاد شهر شدیم جمعیت کم کم اضافه می شود هر چه پیش می رفتیم بر جمعیت افزوده می شد به گونه ایی که تعجب همه را بر انگیخت.

جمعیتی که آمدند اشک بود که بر گونه هایشان می غلطید همه آمده بودند با همان رنگ و لعابی که دارند.

با همان مرامی که دارند  خواهری را دیدم  چادری نبود ولی محجوب اما بیشتر از چادری ها اشک می ریخت فهمیدم بچه آبادان است گفتم چرا گریه می کنی گفت او رفت که تن من نلرزد در خانه باشی موشک و بمبی به سرت بیاید و تو بدنت بلرزد و کسی دیگری از تو دفاع کند جانش را بدهد که دل تو نلرزد برای منی که مانده سخت جانسوز است.

او بعد از سی و چند سال برگشته است او که فدای من شد همان که فدای خانواده من  و مردم شد امروز آمده ام و جای خواهرش می گریم.

آری جای خواهرش اشک میریزم مادری را دیدم او هم همین را میگفت، میگفت ما اهل خوزستان هستیم جنگ زده ایم در فولاد شهر که ساکن شدیم برای امنیت بود و پس ما می فهمیم که جنگیدن و دفاع کردن یعنی چه و این شهدا چه کردند چه حماسه ایی آفرید ند.

خلاصه کلام فولاد شهر عاشورایی شده بود ناگهان صدای تبل به گوشم رسید همان آهنگ معروف که خوزستانی ها در عزای امام حسین (ع) میزنند.

دلم لرزید گفتم گوش کنید این همان نوایی است که شما سال های سال با آن برای حسین (ع) گریسته اید فرزندانش و خاندانش و امروز نواخته می شود برای یاران  حسین.

این جملات را که گفتم صدای هق هق گریه بود که از میانه جمعیت به گوش می رسید نگاه کردم دیدیم مردم اشکباران و گریان هستند.

چه خبر است ؟ خبر این است ، خبر ناب این است شهدا آمده اند تا دل ما را زنگال زدایی کنند.

 عده ایی شبه انداخته بودند برای چه این شهدا را می آورند و با احساسات مردم بازی می کنند از جان مردم چه می خواهند جنگ تمام شد.

اما غافل اند یک عده فدا شدند قیمتش را یک عده پرداختند.

پدری می گفت من خوشحالم این شهدا را می آورید گفتم چرا ؟ گفت تلنگری است به من خفته که بیدار شوم آهای کسی که در خوشی در غرقی و آوازه خوشی ات به عالم و آدم رسیده است بدان این ها رفته اند این جوانان از جان و هستی خویش گذشتند از آرزوهای خویش گذشتند تا تو امنیت و آسایش داشته باشی.

این امنیت و آسایش مفت به دست نیامده است من دیده ام موشک باران ها را تجاوز دشمن را ویرانی خانه ها را همه را دیده ام شهر من ویران شده است.

مردم ندیده اند که انتقاد می کنند بگذار گلوله ایی نزدیکشان بخورد تن بچه اشان بلرزد لکنت زبان بگیرد آن موقع میفهمند چرا این شهدا را می آورند.

من بیدار می شوم و هوشیار تلنگری است به من به همه که آهای تویی که امروز آسایش داری آن جانباز قطع نخاع، آن جانباز شیمیایی، آن آزاده عزیز آن رزمنده سرافراز جانفشانی کرد و این شهیدی که امروز آمده است و سالهاست در غربت بوده است جان عزیزی و گران مایه اش را داد مادری از او دل کند پدری از او دل کند او از خانواده اش دل کند و رفت

امروز ما امنیت داریم این ها را پدری می گفت و میگریست میگفت کاش می شد هر روز و هر هفته این ها را دید و آهای از خواب غفلت بیدار شوید در خواب نباشید هشیار باشید که بهای این آسایش این گل های پرپر هستند.

علی اکبرهایی که رفتند و علی اصغر بازگشتند آری این را از زبان پدری می شنیدیم که جنگ با تمام وجود احساس کرده بود ناامنی ترس ویرانگی خانه خرابی ترس زن و بچه ایی که از ترس زانوهایش را بغل می کند همه را احساس کرده بود و همه می گریستند آری ...

مادران، خواهران و برادرانی  که اهل خوزستان بودند همه می گریستند من به ظاهر آن ها توجه نمیکردم که بگویم آن اینوری هستند یا آنوری من با دل آن ها کار داشتم و آن را خدا می داند و بس.

دل هایی صاف و بی آلایش که اگر دلت بی آلایش نباشد نمی توانی قطره ایی اشک بریزی آری حتی قدمی نمی توانن در تشیع شهدا بردارند و این را به چشم دیدیم

سفر فولاد شهر هم تمام شد و از فولاد شهر آمدیم بیرون اما چه آمدنی مردم تا خروجی شهر به دنبال تریلی می دویدند و اشک می ریختند.

زجه میزدند به جای پدران و مادران و خواهران و برادرانشان و فرزاندانشان اشک می ریختند

حرکت کردیم به سمت شهر ورنامخواست به شهر قهرمانی همچون محمد علی شاهمرادی این ابر مردی که حماسه ها آفرید

وارد ورنامخواست شدیم چه شور و حالی بود مردم با همان بی آلایشی با همان سادگی اشان به استقبال شهدا آمده بودن و اشک می ریختند و گریه می کردند

حال و هوایی حاکم بود تمام شهر را که طی کردیم جز بی آلایشی و صفا و صمیمیت جز دل هایی پاک که آمده بودند با دل های پاکشان علقه و پیمانی با شهدا ببندند چیز دیگری نبود

ورنامخواست را با تمام بی آلایشی هایش طی کردیم با مردمی باصفا که این صفا باعث آن میشد که آن ها در فراق شهیدان بگرید

تا رسید به اذان وقت نماز و همه برای اقامه نماز به مسجدی در ورنامخواست مراجعت کردند صبح پنجم روز سفرمان تمام شد 

کد خبر 311820

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.