به گزارش گروه پایداری خبرگزاری ایمنا، روزهای تلخ جنگ سوریه باز هم خانهای دیگر را داغدار کرد؛ خانهای که هنوز بیست روز از رفتن مرد آن نگذشته است؛ آن هم چه رفتی! رفتنی که تا به امروز بیبرگشت بوده است. «جواد محمدی»، شانزدهم خرداد در حالی در سوریه به شهادت میرسد که پیکرش مفقود میشود و همین شاید داغ رفتنش را برای آشنا و غریبه بیشتر میکند. این روزها بیشتر از هر کسی فاطمه؛ دختر پنج سالهاش منتظر بازگشت پدر است؛ پدری که فاطمه نمیخواهد باور کند به شهادت رسیده و به خیالش هنوز در سوریه است. در این میان حال و هوای همسر شهیدجواد محمدی متفاوتتر است.
وی 19 ســـال بیشتــــر نــــداشت وقتی همسر مردی شد که روحیه مبارزه و دشمنستیزی در گوشت و پوست و خونش بــــود. مـــــردی کـــه تنهــــا شرطش برای زندگی را دینداری و همــــراهی بـــا او در این مســــیر میدانست. میگوید: «فکرش را نمیکردم عمر این همراهی تا این حد کوتاه باشد.» او این روزها بیشتر از هرچیزی فکر کردن به آینده برایش سختتر است. روزهایی که قرار است برای فاطمه هم پدر باشد هم مادر! خانم سلیمانی البته بااقتدار از مردی میگوید که شهادت حقش بود. او که دلبسته ایمان همسرش شد، معتقد است «حیف جواد بود که بخواهد با مردن برود.»آنچه در ادامه میخوانید گفتوگو با همسر شهید مدافع حرم «جواد محمدی» است که در روزهای سخت چشم انتظاری به سر میبرد؛ هر چند معتقد است آرزوی همسرش این بود که پیکرش برنگردد. او البته میگوید: برای عشقم بهترین را میخواهم. هرچه که خودش راضی به آن است؛ حتی اگر نیامدنش باشد!
چطور با جوادآقا آشنا شدید؟
آشنایی ما از زمانی آغاز شد که آقاجواد از طرف خانم یکی از دوستانشان به خانواده من برای ازدواج معرفی شد.
و بعد از این معرفی...
جلسه رسمی خواستگاری با حضور خانواده دوطرف برگزار شد.
روز خواستگاری بیشتر درباره چه مسائلی با شما صحبت کرد؟
صحبتهایی که در جلسه اول خواستگاری عنوان شد؛ صحبتهایی بود که بیشتر به اعتقادات و خواستههای دینی و مذهبی ایشان برمیگشت. گفتند: «من به خاطر ایمان و اعتقاد دینی شما اینجا آمدم.»
ایمانش را چطور دیدید؟
از همان ابتدا واقعا ایمان را در ایشان میدیدیم که صرفا به ظاهرشان محدود نمیشد و در صحبتهایش هم نفوذ کرده بود و هر حرفی میزد آرامشی عجیب به تو منتقل میشد. ایمانی که حرفهایش را دلنشین کرده بود و آنها را به یک روایت یا حدیث یا آیهای از قرآن ختم میکرد.
و مهم ترین خواستهای که از شما داشت؟
دینداری، همراهی در این صراط و اینکه مانع رشد و عروجش نباشم.
چقدر گذشت تا به این یقین رسیدید که آقا جواد میتواند شما را خوشبخت کند و جواب بله دادید؟
همان جلسه اول که با هم صحبت کردیم، از من جواب خواستند. من هم آخر جلسه، به خود ایشان جواب دادم.
مراسم ازدواجتان چه سالی برگزار شد؟
سال 84 عقد کردیم و سال 87 عروسی.
اگر بخواهید یک خصوصیت منحصر به فرد اخلاقی همسر خود را نام ببرید که فکر میکنید به خاطر آن اخلاق، شهادت و عاقبت به خیری نصیبش شد، چه میگویید؟
خصوصیات خوب که همسرم خیلی داشت. مثلا یکی از آنها توجه ویژهاش به خانواده بود. آقاجواد در کارهای فرهنگی زیادی شرکت میکرد؛ کارهایی که وقت زیادی از او میگرفت. او هیچ وقت بی خیال خانوادهاش نبود. همیشه برای ما وقت میگذاشت. خودش را ملزم میدانست که هرگاه از ماموریت بازگشت، یک مسافرت ما را ببرد. اگر وقت این کار را هم نداشت، در حد یک روز هم که میشد ما را بیرون میبرد. از طرف دیگر احترام عجیبی به پدر و مادرش میگذاشت. بارها میدیدم دست پدر و مادرش را میبوسید؛ حتی برای مادر من هم احترام ویژهای قائل بود. همیشه میگفت مادر شما با مادر من فرقی ندارد. از دیگر ویژگیهای خوب او این بود که به طور خاصی دغدغه حل مشکلات مردم از آشنا تا غریبه را داشت. دوست و آشنا هم از این خصوصیت اخلاقی ایشان خبر داشتند و میدانستند اگر مشکلی برایشان پیش آمد به او رجوع کنند، بی نتیجه نمی ماند.
فکر میکنید دلیل این گرهگشایی از مشکلات مردم چه بود؟
به عقیده من، آقا جواد تحصیلات دانشگاهی نداشت ولی سطح معرفتش خیلی بالاتر از این حرفها بود.
چقدر در زندگی دغدغه مسائل دینی و مذهبیاش را داشت؟
مهم ترین دغدغه مذهبی همسرم نمازش بود. نمازش را حتما اول وقت و تا جایی که میتوانست به جماعت میخواند. حتما مقید به حضور در مسجد بود. حتی اگر مهمان داشتیم، موقع اذان میگفت من می روم نماز و برمیگردم. گاهی هم نماز جماعت را در خانه برپا میکرد.
برویم سراغ تنها یادگار شهید... اگر اشتباه نکنم یک دختر پنج ساله از آقاجواد به یادگار مانده است!
بله، فاطمه خانم که متولد سال 1391 است.
علاقه پدر و دختریشان چقدر بود؟
خیلی زیاد. به طور عجیبی فاطمه را دوست داشت و به همین نسبت فاطمه پدرش را. جواد با توجه به اینکه زیاد ماموریت میرفت، کمتر در خانه بود؛ اما هیچگاه این موضوع از محبتش به فاطمه کم نکرد. همیشه سعیاش بر این بود که نبودنهایش را جبران کند. از لقمه دهان فاطمه گذاشتن تا بیرون بردن و شبها موقع خواب برایش قصه خواندن. هرطوری که میتوانست برای دخترش وقت صرف میکرد.
و روی تربیتش چطور؟
تاکید داشت تربیت فاطمه با من باشد. میگفت: «بالاخره هرچه باشد دختر به مادرش نزدیکتر است. مواظب باش در مورد تربیت فاطمه کوتاهی نکنی.» البته این به معنای کنار کشیدن خودش نبود. میگفت: «جوانب کارهای دیگر با من و تربیت فاطمه با شما.»
نکته ای بود در مورد تربیت فاطمه که بیشتر روی آن تاکید داشته باشد؟
روی حجاب فاطمه از همان دو،سه سالگی تاکید فراوانی داشت؛ آنقدر به این موضوع البته غیر مستقیم توجه کرده بود که خود فاطمه هم روی آن حساس شده بود؛ طوری که میدانست اگر جایی بدون چادر برود، پدرش ناراحت میشود. بعضی اوقات که چادرش کثیف بود و نمیگذاشتم سرش کند، گریه میکرد و میگفت: «بابا دوست دارد من با حجاب باشم.» به طور کل او حساسیت ویژه ای روی حجاب داشت. یادم است شب عروسی روی شیشه ماشین عروس، جایی که من مینشستم را گل زده بود و میگفت نمیخواهم چشم نامحرم به شما بیفتد.
از چه زمانی بحث رفتن به سوریه را مطرح کرد؟
اول که این تصمیم را گرفته بود، به من نگفت. بعد که در جریانم گذاشت، گفت: «یک هفته است دارم با خودم کلنجار میروم که ببینم برای چه میخواهم بروم. اول برای خودم حل کنم که قصدم از رفتن چیست و خدای ناکرده هوا و هوسی در آن نباشد؛ بعد دیگران را درجریان بگذارم.»
و عکس العمل شما از اینکه همسرتان داوطلب دفاع از حرم شده بود چه بود؟
خب طبیعتا هر کسی از اینکه بخواهد دوری همسرش را تحمل کند، ناراحت میشود، ولی آقاجواد در مورد رفتنش به سوریه جمله قشنگی را گفت که برای همیشه در خاطرم حک شد. میگفت: «تنها چیزی که در آن ریا نیست، صبر است. حضرت زینب(س) خیلی سختی کشید، ولی در مقابل همهاش صبر کرد. پس شما هم صبوری کنید.» آقا جواد معتقد به سختی این دوری بود و مرتب میگفت: «فکر نکنید دل کندن و جدا شدن از شما برای من راحت است. من هم دوستتان دارم و دوست دارم کنارتان باشم، ولیدر حال حاضر تکلیفم چیزی دیگری است که عمل به آن برایم مهمتر است.»
فکر نمیکنید این حرفها را برای آرام شدن شما میزد؟
بله، البته خودم هم اعتقاد داشتم یک تکلیف است و باید برود. وقتی به این فکر میکردم که اجازه ندهم این راه را برود، واقعا از حضرت زینب(س) خجالت میکشیدم.
پس خودتان را مکلف به این همراهی میدانستید؟
بله، دقیقا
و اولین بار کی عازم سوریه شد؟
آبان 94
از اولین اعزامش خاطرهای دارید؟
لحظات خیلی سختی بود. با اینکه آقاجواد خیلی اهل ماموریت رفتن و دوری از خانواده بود، ولی نمیدانم چرا آن روز و آن لحظه برایم جور دیگری گذشت.
یعنی متفاوت بود این رفتن؟
بله خیلی. البته من تلاش زیادی کردم که اصلا به رفتن بدون برگشت همسرم فکری نکنم، ولی خب واقعا سخت و متفاوت بود.
پس دلتان چیز دیگری میگفت!
بله، با این حال امیدوار بودم.
به چه چیزی؟
به حضرت زینب سلام الله علیها خیلی امیدوار بودم. آقا جواد همیشه میگفت: «نخواه که من سالم برگردم. برای من عاقبت بهخیری مهمتر است.» به همین خاطر تلاش میکردم بیشتر از هرچیزی به عاقبت به خیری همسرم فکر کنم و آنچه خیر است را برایش بخواهم.
چقدر به شهید شدنش فکر میکردید؟
اصلا به شهید شدنش فکر نمیکردم.
اصلا؟!
نه، اصلا فکرش را نمیکردم که یک روزی شهید شود. شاید به خاطر دل خودم بود که به این موضوع فکر نمیکردم، ولی بازهم میگویم عاقبت بهخیریاش را دوست داشتم. چون واقعا حیف بود چنین فردی با این سطح بالای معرفت و اخلاق به مرگ عادی از دنیا برود.
پس شهادت را حقش میدانید!
بله، واقعا شهادت حقش بود. نوش جانش؛ لیاقت و سعادتش را داشت.
سوریه که بود زیاد با خانواده تماس میگرفت؟
هرشب حتما با من تماس داشت. حتی سری اولی که مجروح شده بود و من از این موضوع کاملا بی خبر بودم، از بیمارستان تماس میگرفت و آنقدر عادی برخورد میکرد که من اصلا متوجه نشدم؛ یعنی خودش را مقید به تماس با خانواده میدانست که در آن شرایط هم حواسش به این موضوع بود. وقتی هم که من از مجروحیتشان خبر دار شدم، گفت: «هراتفاقی افتاده باشد مهم نیست! مهم این است که تو الان در حال صحبت با من هستی.»
گفتید سری اول مجروحیت! مگر چندبار مجروح شد؟
دوبار. هم سری اول و هم سری سوم.
از کجا خبردار شدید؟
با واسطه؛ از طریق دوستان و اطرافیانشان.
و این باری که شهید شد بار چهارم رفتنش بود!
بله
با این حساب، رفتنش به سوریه برای شما عادی نشده بود و اینکه کمتر از این رفت و آمدها اذیت شوید؟ یا نه اینطور بود که هر دفعه میرفت و برمیگشت، دلتنگیها بیشتر و بیشتر میشد؟
واقعا هرباری که میرفت، دلتنگیها بیشتر میشد. خصوصا سری سوم که این دلتنگی هم برای من، هم برای همسرم زیاد شده بود؛ طوری که دائم پشت تلفن به زبان میآورد. سریهای قبل اصلا این موضوع را به رو نمیآورد و در جواب دلتنگیهای من هم میگفت راه دور است و باید با این دلتنگیها کنار بیایی.
خسته نشده بودید؟
نه، خستگی نداشت. واقعا راه، راه شهدا بود. آقا جواد همیشه در صحبتهایش وقتی میخواست به من دلداری بدهد، میگفت: «الگوی شما باید حضرت زینب(س) باشد. سختیهای شما کجا و سختیهای خانم حضرت زینب(س) کجا.» واقعا راست میگفت؛ خستگی ما کجا و خستگی خانم کجا؟
فاطمه چقدر برای پدرش دلتنگی میکرد؟
خب فاطمه هم بچه است و دلتنگیهای بچهگانه خودش را دارد. پدرش سوریه که بود همیشه سراغش را میگرفت و منتظر آمدنش بود. حتی الان هم فکر میکند پدرش سوریه است و این روزها باید منتظر برگشتنش باشد.
چطور فاطمه را از رفتن پدر به سوریه آگاه کردید؟
خود پدرش قبل رفتن، اول قصه حضرت رقیه(س) را برایش گفت و بعد در مورد سفرش برای فاطمه توضیح داد. آنقدر فاطمه با این قصه حضرت رقیه(س) انس گرفته بود که برخی اوقات در اوج بیتابیاش به من میگفت: «مامان حضرت رقیه(س) هم مثل من اینقدر گریه میکرد؟»
از همان ابتدای رفتنشان؟
نه! سری اول را اصلا به فاطمه نگفت و رفت.
آخرین صحبتی که با هم داشتید، کی بود؟
ظهر همان روزی که شبش به شهادت رسید.
یعنی حدودا چند ساعت قبل؟
ما ساعت یک بعدازظهر روز سهشنبه، شانزدهم خرداد با هم صحبت کردیم و آقا جواد چند ساعت بعد از آن؛ یعنی قبل از اذان مغرب به شهادت میرسد.
و خبر شهادتش چطور به شما رسید؟
از شب قبلش خیلی دلشوره داشتم. یک دلشوره عجیب و متفاوت. همان روز در آخرین تماس تلفنی هم از دلشوره و نگرانیام برایش گفتم. ولی باز مثل همیشه گفت: «هیچ مشکلی نیست. اینجا همه چیز آرام است. اصلا دلشوره نداشته باش.»
پس این دلشوره را به او هم منتقل کردید؟
بله، ولی مثل همیشه سعی کرد من را آرام کند.
کی این دلشوره بیشتر شد؟
همان شب طبق عادتی که داشتم منتظر تماسش بودم، که تماس نگرفت؛ تا دیروقت هم منتظر ماندم.
بالاخره کی خبردار شدید؟
ظهر روز چهارشنبه از طرف داییام خبردار شدم که آقا جواد مجروح شده و تیر به دستش خورده؛ اما بعد گفتند نه، تیر به پهلویش خورده و بیهوش است. به هر صورت من با روحیاتی که از همسرم سراغ داشتم نمیتوانستم موضوع مجروح شدنش و بی خبر گذاشتنم را قبول کنم. گفتم: «نه! جواد در بدترین شرایط هم که باشد به من زنگ میزند.» نمیخواستم تحت هرشرایطی موضوع را قبول کنم.
و کی با واقعیت روبهرو شدید؟
وقتی امام جماعت مسجد محل آمدند خانه ما و با صحبتهایی که شد شک من درباره شهادت جواد را به یقین تبدیل کردند.
چقدر آماده شنیدن خبرشهادتش بودید؟
سریهای قبل اصلا، ولی این سری باتوجه به دلشورهای که به سراغم آمده بود، انگار آمادهتر شده بودم.
از حال و هوای این روزهایتان بگویید. روزهایی که از شهادت همسرتان زیاد دور نشده است!
واقعا خیلی سخت است. شهادت با همه شیرینیاش، ولی تنهایی تلخی را برای اطرافیان، به خصوص همسر و فرزند شهید به همراه دارد. هرچند این روزها به محض اینکه وارد خانه خودمان میشوم، قدم به قدم حضورش را احساس میکنم؛ اما بازهم سختی خودش را دارد.
این روزها چقدر صبوری کردید؟
صبر زیادی به من داده شده که مطمئنم از دعای خودش بوده و هست. یک صبر خاص!
چطور به این نتیجه رسیدید؟
قبلتر روحیات من جوری بود که وقتی آقا جواد زنگ نمیزد یا کمی تماسش دیر و زود میشد، آنقدر به هم میریختم و آشفته میشدم که همه اطرافیان متوجه میشدند. الان نزدیک به 20روز است که صدایش را نشنیده ام، ولی نه آشفتهام نه بیقرار و بازهم صبر میکنم.
اولین حرفی که بعد از شهادت همسرتان به او گفتید...؟
گفتم: «قرار بود با هم برویم چرا تنها رفتی... قرار نبود رفیق نیمه راه شوی.»
شهادت بابا را چطور به فاطمه گفتید؟
شب اول خیلی بهانه بابایش را گرفته بود. نمیدانم چرا ناخودآگاه رفتم سراغ قصه حضرت رقیه(س). آنقدر گریه کرد که خوابش برد. ولی الحمدلله از فردای آن روز آرامتر از قبل بود.
پس از شهادت پدر مستقیم چیزی به او نگفتید!
نه، من مستقیما از شهادت پدرش حرفی نزدم، ولی چیزی که در رفتارهایش میبینم و در حرفهایش میشنوم این است که منتظر برگشت پدرش است. مرتب میگوید: «بابا سوریه است و همین روزها میآید.»
و این شما را اذیت نمیکند؟
چرا خیلی، ولی خب باید تحمل کنم. من فقط نباید خودم را درنظر بگیرم. باید به فاطمه و روحیاتش هم توجه کنم؛ البته سعی میکنم جلویش گریه نکنم که به هم نریزد، ولی واقعا سخت است.
چقدر خودتان را در شهادت همسرتان شریک میدانید؟
ما از اول قرارمان این بود که در مسائل دینی و مذهبی پا به پای هم برویم و الحمدلله از ابتدا هم همین طور بود ولی خب حالا او با شهادتش از من جلو زد و به درجه و مقامی رسید که من نمیدانم اصلا قابل رسیدن به آن هستم یا نه.
اینکه همسر شما از پیکرش هم گذشته و شما را چشم انتظار بازگشتش نگه داشته است، اذیتتان نمیکند؟
خودش دوست داشت و آرزویش این بود که برنگردد. وقتی بهترین برای خودش این بوده که پیکرش برنگردد، پس منم به خواسته او راضیام و برای عشقم بهترین را میخواهم...
با این حال چقدر امیدوارید که برگردد؟
من به برگشت پیکر همسرم هنوز امیدوارم. امید دارم برگردد و ما را هم راضی کند.
اینکه میخواسته پیکرش برنگردد را به شما هم گفته بود؟
به من نه، ولی به دوستانش گفته بود که نمیخواهد برگردد. حتی سری قبل به داییام گفته بود که دوست ندارم چیزی از من برگردد.
ان شاءالله هرچه خیراست پیش بیاید. دعا میکنیم که هرچه زودتر از چشم انتظاری دربیایید.
منبع: روزنامه اصفهان زیبا
نظر شما