آرزوی به حقیقت پیوسته فرزندان شهیدان جمشیدی و دشتبان در هیاهوی بازار اصفهان

فرزندان شهیدان جمشیدی و دشتبان که دلشان برای حضور پدر تنگ شده بود در نامه‌ای به فرمانده انتظامی استان اصفهان او را پدر معنوی خود خواندند و آرزویی کوچک، اما پرمعنا را با او در میان گذاشتند و امروز در میان هیاهوی بازار اصفهان، آرزویشان به حقیقت پیوست.

به گزارش خبرگزاری ایمنا، فرزندان شهیدان جمشیدی و دشتبان که دلشان برای حضور پدر تنگ شده بود در نامه‌ای به فرمانده انتظامی استان اصفهان او را پدر معنوی خود خواندند و آرزوی خود را با او در میان گذاشتند و مسعود طریفی، معاون فرهنگی و اجتماعی فرماندهی انتظامی استان اصفهان، در شرح ماجرا نوشت:

«"با اینکه مثل بقیه دوستانم بابام پیشم نیست، اما شما مثل بابای مهربون ما هستید… دوست داریم شما رو ببینیم و با هم اسکیت و اسکوتر بخریم."

نامه کوتاه بود، اما وزنش سنگین‌تر از هر نامه‌ای که تا به حال خوانده شده بود. واژه‌ها از دل کودکانی برمی‌آمد که پدرشان را در لباس مقدس انتظامی و درراه امنیت این سرزمین از دست داده بودند. واژه‌هایی که می‌شد در پشت هر کدامشان دلتنگی، اشتیاق، و یک آرزوی ساده را دید.

سردار علینقیان‌پور وقتی نامه را خواند، مکث کرد. چشمانش برای لحظه‌ای روی جمله‌ها ثابت ماند. چگونه می‌توانست به این درخواست ساده اما عمیق بی‌تفاوت باشد؟

و این‌گونه بود که امروز، آرزو به واقعیت تبدیل شد…

در بازارهای شلوغ اصفهان، میان مغازه‌های پرنور، دست‌های کوچک فرزندان شهدا در دستان فرمانده‌ای بود که آن‌ها را نه فقط به‌عنوان یک فرمانده، بلکه به‌عنوان پدر معنوی‌شان می‌دید. از یک مغازه به مغازه دیگر، از اسکیت‌های رنگارنگ تا اسکوترهای درخشان، بچه‌ها با ذوق نگاه می‌کردند.

چشم‌هایشان برق می‌زد. هیجان در تک‌تک حرکاتشان پیدا بود. گاهی سردار با لبخند به آن‌ها نگاه می‌کرد و می‌گفت: "همونی که دوست داری رو انتخاب کن، عزیزم."

کودکی که تا چند لحظه پیش با شک و تردید به اسکیت‌های رنگی نگاه می‌کرد، ناگهان با خوشحالی یکی را برداشت و رو به دوستش گفت: "دیدی؟ واقعاً برامون خرید! "

سردار که تمام مدت با نگاهی پدرانه حرکاتشان را دنبال می‌کرد، به آن‌ها نزدیک شد. دستی بر سر یکی از بچه‌ها کشید و گفت: "این برای شماها کمترین کاره، دل خوشی شما یعنی دل خوشی ما."

لحظه‌ای بعد، یکی از بچه‌ها که اسکیت جدیدش را در آغوش گرفته بود، به فرمانده نگاه کرد، مکثی کرد و آرام، اما از ته دل گفت: "حالا آرزومون برآورده شد…"

و در آن لحظه، در آن نگاه پر از معصومیت و شادی، چیزی بود که از هزاران جمله هم بیشتر می‌گفت. شاید هیچ‌چیز نتواند جای خالی یک پدر را پر کند، اما امروز، دست‌هایی که با محبت گرفته شد و لبخندهایی که بر لب نشست، دل‌های کوچک را آرام کرد.»

کد خبر 852378

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.