به گزارش خبرگزاری ایمنا از چهارمحال و بختیاری، امروز از همان صبح بدعنق بودم، انگار که از دنده چپ برخاسته باشم، امروز برایم روز خاصی بود، باید جایی میبودم که یک سال بود برایش برنامهریزی کرده بودم اما قرار نیست همه چیز آن طور که من میخواهم پیش برود، قلبم محکم به سینهام میکوبد، گویی که جایش تنگ باشد، یاد سالهای گذشته افتاده بودم، یاد دوستانم نسیم، زینب و طاهره همیشه این موقعها قول و قرارمان را چاق میکردیم تا برای یک سالمان سوخت و انرژی داشته باشیم اما امسال نشد که نشد قسمت نبود.
با خودم قرار گذاشتم حالا که نتوانستهام در این مراسم حضور داشته باشم حتماً بعد از اذان ظهر برای انجام مراسم «ام داوود» پیش دوستانم میروم و همین هم برایم خیلی شیرین بود، با این فکرها به خودم دلداری میدادم که سال آینده قسمتم میشود و من هم میروم.
در همین فکر و خیالات بودم که صدای گوشیام بلند شد و رشته افکارم را پاره کرد، یک مکالمه کوتاه برقرار شد و بعد هم تمام، دیگ بزرگی از آب یخ روی سرم خالی میشود، هیچ پاسخی ندادم جز چشم…
انگار سردبیر هم امروز همچون من از دنده چپ برخاسته باشد «خانم فلانی خودتان را سریع به فلان مسجد برسانید و یک گزارش تهیه کنید»، همین قدر کوتاه و خلاصه بدون هیچ توضیحی پیش خودم گفتم، حتماً شوخی بوده است، این همه راه بروم فقط برای یک گزارش، این همه مسجد در همین نزدیکی چرا آنجا…
همه عالم دست به دست هم داده بودند تا من امروز آن جایی که باید باشم نباشم به عالم و آدم غُر میزدم، البته به نظرم ماه تولد آدمها هم در این یک مورد بی تأثیر نیست، دی ماهیها همیشه غُر میزنند، بگذریم هر چه زودتر باید میرفتم تا موقع برگشت به تاریکی روزهای کوتاه پاییزی برنمیخوردم امروز انگار کائنات هم با من بنای ناسازگاری داشتند.
در طول مسیر مُدام با خودم میگفتم چه دلیلی دارد این همه مسجد، چرا بروم به یک روستا، آن هم با این همه فاصله اما به خودم دلداری میدادم که حتماً مداح یا سخنران مهمی آنجا حضور دارد یا مثلاً مسئولی، وزیری و وکیلی قرار است در آنجا حرف بزند وگرنه این همه اصرار معنا ندارد.
مسیر ناهموار بود و سخت اما مقصد قرار بود زیبا باشد و همین سختی مسیر را برایم آسان کرده بود، من که قرارِ امروزم مسجد بود حالا چه آن مسجد چه این مسجد، مهم این است که در بین معتکفان باشم، به مقصد که رسیدم در همان دیدار اول با مردمانی صمیمی و خوش برخورد روبهرو شدم که به زبان شیرین ترکی و لری صحبت میکردند، روستای «پَهنا» در ۳۰ کیلومتری مرکز شهرستان «بن» قرار دارد.
روستا خلوت بود و اندک جمعیتی در حال آمدوشد بودند، روال عادی زندگی در جریان بود، باید هر چه زودتر خودم را به مسجد میرساندم، آدرس را پرسیدم و پشت پسربچهای که حالا حکم بلد راه را برایم داشت، راه افتادم.
صدایی از پشت در شنیده نمیشد، از قسمت زنانه وارد شدم، کسی را پیدا نکردم به قسمت مردانه رفتم، خوب اطرافم را رصد کردم دیوارها و ستونهای سنگی و فرشهای رنگارنگی که کنار هم پهن شده بود، چند ساک، پتو و بالشت گوشه مسجد از چشمم پنهان نماند، از آن زرق و برق برخی مساجد شهری هم خبری نبود اما صدای آرامشش بلند بود.
چند دقیقهای را منتظر ماندم، خبری نبود، نه استقبالی، نه خوشآمدی، هیچ خبری نبود، پسر نوجوانی را در گوشه مسجد دیدم به سراغش رفتم تا پرسوجویی کنم.
بادی به غبغب انداختم و خودم را معرفی کردم، سرش پایین بود و قرآن کوچکی به دست داشت و عبایی قهوهای روی شانههایش بود، پیش خودم گفتم: نکند اشتباه آمده باشم، مگر یک روستا چند مسجد دارد، سراغ معتکفان را گرفتم، پس چرا اینجا هیچکس نیست، شما خبر ندارید، آقای فلانی گفت: «همه در این مسجد هستند!»
سرش را بالا آورد ۱۳ یا ۱۴ ساله بود، بلوز سفیدی به تن داشت با موهای مشکی کوتاه، آرام بود، خبری از شیطنت در چهرهاش نبود، خندید و گفت: «به ما نمیآید معتکف باشیم» باز هم سرش را پایین انداخت و من ماندم با ذهنی پُر از سوال سر چرخاندم تا بزرگتری را ببینم، این همه راه آمده بودم فقط همین.
در این فکر و خیال بودم که در ورودی مسجد از سمت دیگری باز شد، دو نوجوان دیگر با آستینهای بالا زده و صورتهای خیس داخل مسجد شدند کمی سنشان از این یکی بیشتر بود نزدیکتر که شدند، باز هم همان سوال و باز هم همان پاسخ «به ما نمیآید معتکف باشیم، شما منتظر چه کسی هستید؟ اگر خدا قبول کند امسال ما تو خونهاش معتکف شدیم، بلکه به خدا نزدیکتر بشیم» آن یکی گفت: «آقا معلم تو مدرسه گفت: آدمهایی که معتکف میشن به خدا هم نزدیکتر میشن حالا ما اومدیم تو خونه خدا دعا کنیم تا بلکه به خدا نزدیک بشیم».
خبری از مداح و قاری نبود فقط خودشان بودند، یکی از آنها که صدای قشنگی داشت، شروع به قرائت کرد، خط به خط میخواند، صدایش سوز عجیبی داشت، اشک چشم آدم را جاری میکرد، سکوت عجیب و غریب فضای مسجد را پُر کرده بود، عقبتر نشسته بودم و هر چه منتظر ماندم کسی را ندیدم که داخل شود، سه نوجوانی که یکی عبا به دوش داشت، آن یکی چفیه به سر کشیده بود و آن یکی کتاب دعا را به صورتش چسبانده بود و شانههایی را که مردانه میلرزیدند، خوب میدیدم، سر چرخاندم تا بقیه جاهای مسجد را ببینم اما هیچ خبری نبود، نمیدانم خواب بود یا بیداری اما در نظرم مسجد غرق جمعیت بود، صفهای فشرده، جوانانی که که دوشادوش آن سه نوجوان ایستاده بودند، اینها حتماً فکر و خیالات من بود، این بچهها مگر چقدر سن داشتند که این طور برای خدایشان دلبری میکردند و چقدر خوب بلد بودند از معبودشان دل ببرن، خودشان را در سلول عشق و معرفت زندانی کرده بودند و همیشه حساب و کتاب خدا با این آدمها فرق دارد، اما آنچه من با چشم میدیدم، برایم قابل باور نبود، معتکفان مسجد در این روستا همین سه نوجوان بودند کس دیگری آنجا نبود مگر اینکه کسی برایشان غذایی بیاورد یا امام جماعت برای نماز بیاید.
خلوت این مسجد آرامش خاصی به آدم میداد در حالی که هیچکس جز آن سه نوجوان را نمیدیدم اما بدونشک فرشتگان صف تا صف ایستادهاند، به تماشای صحنههایی که آن سه مشغول خلقش بودند، صدای اذان که طنینانداز شد، هر سه پشت امام جماعت ایستاده بودند، برنامه این سه روز همین بود، چند رکعتی نماز قضا میخواندند، مگر چند سالشان بود، اصلاً مگر به سن تکلیف رسیده بودند که نماز قضا داشته باشند، اینجا چه خبر بود و من روسیاه اینجا چه میکردم با هر رکوع و سجدهای که میرفتند و بلند میشدند انگار دهها شاید صدها فرشته تکبیر میگفتند مسجد غرق در نور بود، نور خورشید خود را از پنجرههای مشبک سبز مسجد به روی فرشهای قرمز رسانده بود، نمیدانم حکمتش چه بود در وسط سرمای استخوانسوز چهارمحال مسجد حسابی گرم بود.
مسجد را مالامال از جمعیت میدیدم صدای یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ که فضای مسجد را پُر کرد علیاکبر، محمدرضا و محمدمهدی قد کمان کرده بودند و صدای گریهشان بلند بود، خود را در آغوش خدا رها کرده بودند و برای آن ۳۶۲ روز دیگر سالشان ناله میزدند که نکند خدا رهایشان کند، نکند در میان هیاهو و زرق و برق دنیا گم شوند ضجههای الهی العفوشان در گوشم با صدای بلند اکو میشد.
امروز روز آخر است و غروب آفتاب نزدیک، باید اعمال یک به یک و دقیق انجام شود، بعد از نماز ظهر و عصر هر کدامشان اندکی با خود و خدای خود خلوت میکنند تا عهد و قرارشان را با خدا مرور کنند تا قول بدهند و قول بگیرند، حلقه کوچکی درست میکنند سورههایی که از قبل روی کاغذ نوشتهاند را با صدای زیبای محمدمهدی تلاوت میکنند.
انگار این چند ساعت آخر را غنیمت شمردهاند، صف اول نشستهاند کسی را نمیبینند، خستگی از چهرههایشان شُره میکند اما این خستگیها و شب بیداریها در میان آن همه نور رنگ میبازد.
من هم قرآن کوچکم را از کیفم درآوردم، همیشه فکر میکردم اعمال «ام داوود» را باید یک قاری کاربلد بخواند اما صدای این سه نوجوان از صدای هر قاری برایم دلنشینتر شده بود، انگار وسط خانه خدا در بیتالحرام نشسته بودم، حالا شیر فهم شده بودم امروز خدا خودش ویژه دعوتم کرده بود.
تازه میفهمم که اعتکاف به تعداد معتکفان و شلوغی مسجدش نیست، به پاکی و صفای دل آدمهاست؛ آدمهایی که راهشان را پیدا کردهاند و خوشان را در آغوش خدا حل کردهاند و به دور از هر هیاهو و شوآف تبلیغاتی و رسانهای و به دور از هر تکلفی با خود خلوت کردهاند.
دعای «ام داوود» که شروع میشود، همه چیز جدیتر میشود و صدای نالههایشان بلندتر با هر فرمولی هم که حساب و کتاب میکنم، نتیجه نمیگیرم آخر سنوسال این بچهها کجا و این حجم از دعا و اشک و آه کجا، به آخر مهمانی نزدیک شدهاند و همین چنگ میزند بر قلبهایشان؛ سر به سجده میگذارند تا فراز آخر را از اعماق وجودشان فریاد بزنند: اللّهُمَّ لَکَ سَجَدْتُ، وَبِکَ آمَنْتُ، فَارْحَمْ ذُلِّی وَفاقَتِی وَاجْتِهادِی وَتَضَرُّعِی وَمَسْکَنَتِی وَفَقْرِی إِلَیْکَ یَا رَبِّ، خدایا! برای تو سجده کردم و به تو ایمان آوردم، پس رحمت آور بر خواریام و تنگدستیام و کوششم و زاریام و درماندگیام و نیازم به سویت ای پروردگار من.»
و منی که در اشتباهی عمیق غرق شده بودم و تا به امروز فکر میکردم، باید خدا را در بزرگترین مساجد صدا بزنم و اعتکافی که در یک روستای کوچک با جمعیتی محدود باشد و در شلوغی نباشد و مداح و سخنرانی مشهور نداشته باشد، اعتکاف نیست، چقدر این بچهها خوب فهمیدهاند و من سالهاست راه را اشتباه رفتهام...
گزارش از مریم رضیپور، خبرنگار ایمنا در چهارمحال و بختیاری
نظر شما