به گزارش خبرگزاری ایمنا از کرمانشاه، در یکی از محلههای شهر کرمانشاه دختری به نام فاطمه همراه با خانوادهاش زندگی میکرد، دختری که در رویاهای دخترانهاش تصویری زیبا از مهمترین روز زندگیاش برای خود ترسیم کرده بود.
فاطمه به روز تولدش فکر میکرد و دوست داشت جشن تولد ۲۰ سالگیاش را زیباتر از همیشه برگزار کند، در جمع گرم و با صفای خانواده و دوستان غرق در شادی باشد و سال جدیدی را برای خود آغاز کند.
دختر قصه ما در رویاهای شیرین دخترانه خود غرق بود که ناگهان این شیرینی و لبخند جای خود را به بغضی غریب و دل آشوبهای عجیب داد، جای خالی یک نفر بدجوری عزابش میداد، کسی که ۱۹ سال همچون کوهی استوار پشت و پناه و آغوش مهربان او پناهگاه خستگیهایش بود.
فاطمه به یاد پدر افتاد، پدری که بیش از یک سال بود صدای مهربانش را نشنیده بود و دستان نوازشگرش را بر سر خود احساس نکرده بود، به یاد سال گذشته افتاد و روزهایی که در تب و تاب برگزاری جشن تولد ۱۹ سالگیاش بود و ناگهان خبری شنید که نزدیک بود قلبش از تپش بایستد، خبری که حاکی از تصادف پدر در مأموریت تعقیب و گریز با قاچاقچیان مواد مخدر و سوداگران مرگ بود.
آنچه که نباید اتفاق میافتاد رخ داد و پدر قهرمانش به شهادت رسید تا فاطمه در روز تولد به جای قرار گرفتن در آغوش گرم و پرمهر پدر، قبر او را در آغوش بکشد، به جای اشک شوق، اشک یتیمی بریزد و به جای فریاد شادی و خنده، ناله و مویه سر بدهد.
قلب فاطمه از یادآوری خاطرات تلخ سال گذشته به درد افتاد، تولد آن هم بدون حضور پدر! مگر میشود، مگر دل رضایت میدهد و مگر خوش میگذرد تولدی که در آن پدر نباشد؟.
دخترک قصه ما روزهای منتهی به تولدش را با همین فکر و خیال میگذراند و شبها نیز عکس زیبای پدر را به آغوش میکشید، با او صحبت میکرد و میخواست مثل همیشه جوابش را بدهد، بابا بابا میکند اما صدایش را نمیشنود، میپرسد بابا هر وقت تو را صدا میزدم هزار بار قربان صدقهام میرفتی، الان چرا جوابم را نمیدهی، بابا – بابا – بابای خوبم…
ستاد فرماندهی انتظامی استان در تب و تاب برگزاری مراسم
کمی آن سوتر، ستاد فرماندهی انتظامی استان کرمانشاه خود را برای مراسم مهمی آماده میکرد، مراسمی از جنس عشق که صاحب مراسم نیز از برگزاری آن و جشنی که برایش تدارک دیده بودند، بی خبر بود.
ایده برگزاری مراسم از روزها پیش طراحی و همه هماهنگیها نیز انجام شده بود تا جشن تولد سر ساعت انجام شود، وظایف مشخص و اقدامات لازم صورت گرفته بود.
از نیروی انسانی فرماندهی انتظامی استان با خانواده شهید بابایی تماس گرفته و از آنها دعوت میشود تا برای روز نوزدهم دی خود را در ساعت مقرر به ستاد فرماندهی انتظامی استان برسانند.
فاطمه و مادرش در روز و ساعت یاد شده به ستاد انتظامی استان مراجعه میکنند، یکی از کارکنان آنها را تا قرارگاه امام علی (ع) همراهی میکند و حرفی از مراسمی که تدارک دیده شده نمیزند.
فاطمه وارد سالن جلسه میشود و فرمانده انتظامی استان را میبیند که به استقبال او آمده است، بعد از سلام و احوالپرسیهای اولیه، فرمانده تولد فاطمه را به او تبریک میگوید و از تدارک پلیس برای گرفتن جشن تولد ۲۰ سالگیاش خبر میدهد؛ پس از آن تشویق حاضران و برف شادی بر سر او میریزد.
همه چیز غافلگیرکننده بود، فاطمه که از تدارک این مراسم توسط پلیس بی خبر بود غافلگیر شد، شاید هرگز در فکر و خاطرش نمیگنجید که فرمانده پدرش، مهربانانه چنین مراسمی برای او تدارک ببیند.
فاطمه در میان تشویق حاضران پشت کیک تولدش قرار میگیرد و فرمانده هم در کنارش، فرماندهای که بارها ثابت کرده پدر همه فرزندان شهدایی است که برای امنیت این آب و خاک از جان شیرین خود گذشتند و آسمانی شدند.
فاطمه چشمش به فرمانده که میافتد، صلابت و مهربانی را میبیند و به یاد پدر خودش میافتد، به یاد همان صلابت و مهربانی پدر و دست نوازشگری که همیشه بر سرش بود.
دلش قرص میشود که اگر پدر نیست، فرماندهای هست که همچون پدر، همانقدر مهربان و دلسوز باشد و همچون کوهی استوار، پشتش بایستد.
این بار فاطمه لبخند میزند و اشک شوق از چشمانش جاری میشود، شاید در آن میانه پدرش را همراه با فرشتگان آسمانی دیده بود که به تولدش آمده بودند، بوی بهشتی پدر را استشمام و دست نوازشگرش را بر سر خود احساس میکرد، مگر میشود پدر به مهمانی دخترش نیاید، مگر میشود پدر از دخترش غافل شود، مگر میشود پدر باشی و دخترت را چشم انتظار بگذاری.
بی شک دیده فاطمه قصه ما به دیدار پدر قهرمانش در مراسم بیستمین جشن تولدش روشن شد تا یکی از زیباترین روزهای زندگی او رقم بخورد.
شهید شهریار بابایی روز چهارشنبه ششم دی سال گذشته حین تعقیب خودروی حامل مواد مخدر در محور پلیس راه به بیستون دچار حادثه رانندگی شد و با وجود تلاش پزشکان و انجام اقدامات درمانی لازم، روز بعد (پنجشنبه هفتم دی) به علت شدت جراحات وارده به فیض شهادت نائل آمد.
نظر شما