به گزارش خبرگزاری ایمنا، شب آرام بود، نسیم خنکی از کوچههای قدیمی سیچان اصفهان عبور میکرد و در میان دیوارهای آجری و درختان توت پیر، بوی عطر بهار نارنج به مشام میرسید، خانهای کوچک و محقر، با چراغی روشن که در آن، علیرضا به دنیا آمد، در دل همین کوچهها جا داشت، ماه رمضان بود، ماهی که گویی همه چیز در آن، رنگ دیگری میگرفت، کودکی که به دنیا آمد، در همان نخستین لحظات، نگاه مادر را به آسمان گره زد.
او کودکی بود که زندگیاش از همان ابتدا با معجزه عجین شده بود، بیماری سختی که از همان سالهای نخست گریبانش را گرفت، برای خانوادهاش نشانهای از آزمون الهی بود، پزشکان گفته بودند که امیدی به زنده ماندن این کودک نیست، اما قلب مادر و پدر به نیرویی دیگر متوسل شدند و نذر حضرت ابوالفضل (ع) کردند و زندگی این خانواده زیر و رو شد و علیرضا شفا پیدا کرد، معجزهای که نه فقط خانوادهاش که تمام محله را در حیرت فرو برد، او دیگر نه تنها یک کودک عادی، بلکه نشانی از لطف خداوند بود.
سالها گذشت و علیرضا با همان روح پر از عشق و ایمان بزرگ شد و کودکیاش با صدای اذان و گامهای شتابانش به سوی مسجد گذشت و از همان ابتدا عاشق خدا بود، نه در حرف، بلکه در عمل.
علیرضا به نوجوانی رسید و علاقهاش به ورزشهای رزمی شکوفا شد، او معتقد بود که بدن قوی باید بازتابی از روحی قوی باشد، ساعتها تمرین میکرد، نه برای رقابت، بلکه برای آمادگی در مسیری که باور داشت روزی باید در آن گام بردارد و در میان دوستانش به مهربانی و سکوتی آرام شناخته میشد، کلامش کوتاه و تأثیرگذار بود.
او به گفته مادرش، زمانی که نماز میخواند، گویی تمام دنیا از حرکت میایستاد، با چنان خضوع و خشوعی سر به سجده میگذاشت که انگار هر لحظه، در برابر پروردگارش ایستاده است، نمازش طولانی بود، ذکرهایش شمرده و اشکهایی که از چشمانش جاری میشد، نشانهای از پیوندی بود که تنها خودش و خدا از آن خبر داشتند.
علیرضا از کودکی عادت داشت در سحرگاهان بیدار شود و در سکوت شب، قرآن بخواند، او میگفت: این قرآن، نامهای از خداوند است، چطور میتوانیم ندانیم که در این نامه چه نوشته شده است؟
زمانی که جنگ آغاز شد، علیرضا دیگر نوجوانی نبود که با معجزهای شفا یافته باشد، او یک سرباز بود، اما نه فقط در میدان نبرد، بلکه در میدان ایمان نیز در خط مقدم ایستاده بود، علیرضا در عملیات محرم زخمی شد و گلولهای که به سر و پاهایش اصابت کرد، او را از حرکت بازداشت، اما علیرضا نمیتوانست دور از جبهه بماند و هنوز درد زخمهایش التیام نیافته بود که بار دیگر به میدان بازگشت.
او در آخرین دیدار با مادرش دستهای او را در دست گرفت و گفت: «ما مسافر کربلاییم. وقتی راه کربلا باز شود، برمیگردم.» و همین جمله، یادگاری شد که سالها بعد مادر بارها و بارها در خلوت خود تکرار کرد، البته نامه آخرش هم پر از نور بود، پر از امید و این گونه نوشت: «به امید دیدار در کربلا»
روز عملیات والفجر ۱، علیرضا حدود ۱۶ سال بیشتر نداشت، اما روحش به وسعت آسمان بود، او که حالا مسئولیت دستهای از گردان امیرالمؤمنین (ع) را بر عهده داشت، همچون چراغی در دل شب تاریک جنگ میدرخشید.
در میان گلولهها و خمپارهها، علیرضا زخمی شد، پاهایش هدف تیر دشمن قرار گرفت. اما حتی در همان لحظات دردناک، لبخند از چهرهاش محو نشد، فرماندهاش که او را دید و گفت: علیرضا، بچهها منتظر من هستند. باید بروم. «علیرضا، لبخندی زد و گفت: شما بروید، من همینجا میمانم.»
او با دستانش، تلاش کرد خود را به سوی تپهها بکشد، اما ناگهان، تانکی دشمن، بیرحمانه از روی پاهای این نوجوان ۱۶ ساله عبور کرد، علیرضا در آن لحظه، چشمانش را به آسمان دوخت، شاید همان لحظهای بود که روحش پرواز کرد، به سوی معشوقی که تمام زندگیاش را وقف او کرده بود.
۱۶ سال طول کشید تا پیکر علیرضا به وطن بازگردد، او که همیشه از کربلا میگفت، حالا در روز تاسوعای حسینی، بازگشت، پیکر او گویی بوی عطر کربلا را با خود آورده بود.
مزار این شهید والامقام در گلزار شهدای اصفهان حالا جایی است که بسیاری به آنجا میروند تا نه فقط برای او فاتحه بخوانند، بلکه از او بیاموزند؛ از ایمانی که هیچگاه شکسته نشد، از عشقی که هیچگاه پایان نیافت و از روحی که همواره در جستوجوی نور بود.
زندگی علیرضا کریمی، قصهای از نور و عشق است، او کسی بود که زندگیاش را وقف چیزی بزرگتر از خودش کرد، صدای اذان، صدای قرآن، صدای گلولهها و در نهایت، صدای پرواز علیرضا، فراتر از زمان رفت، اما نامش در دلها ماند.
نظر شما