به گزارش خبرگزاری ایمنا، بانو زینب کبری (س) دختر بزرگوار امیرالمؤمنین (ع) و حضرت فاطمه زهرا (س) و خواهر حسنین (ع) است که حیا و لطافت و مهر را از مادر و صلابت و اقتدار و سخنوری را از پدر به ارث برده است، او در تمام صحنههای مهم اسلام حضور مؤثر داشته است؛ هرگاه نیاز به سخن میدید، غرا سخن میگفت، هرگاه نیاز به سکوت بود، حکیمانه سکوت میکرد، هرگاه نیاز به مبارزه بود، زیبا میجنگید، هرگاه نیاز به صبر بود، جمیل شکیبایی میکرد و هرکجا مظلوم و ستمدیدهای بود، به یاریاش میشتافت و از او مراقبت میکرد به همین دلیل است که روز میلاد با سعادت این بانوی مهربان و شجاع را روز پرستار نامیدهاند.
رهبر انقلاب در کنگره ۷۰۰۰ زن شهید کشور، نقش زن مسلمان ایرانی در معرفی الگوی جدید از «زن» را تاریخساز خواندند و با اشاره به ظهور هزاران زن، با روحیه کربلایی در صحنهی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، خاطرنشان کردند: اقتدار و جَذبه تازهای به برکت خون این زنان مجاهد در عصر جدید، ظهور کرده است که دیر یا زود در سرنوشت و جایگاه زنان جهان، اثرگذار خواهد شد؛ ایشان پس از معلم اول زنان شجاع و آزاده جهان که امالائمه حضرت زکیه انسیه فاطمه زهرا (س) بود، زنان مسلمان ایرانی در دفاع مقدس را معلم ثانی زنان جهان خواندند و از شجاعت و صلابت ایشان در عین حفظ سنگر اسلام و خانواده تقدیر به عمل آوردند؛ همسران گرامی جانبازان نیز از طایفه همین لشکر فرشتگاناند که سالها فداکارانه همچون پروانه به گرد شمع اسلام و انقلاب گشتند و سوختند و شعله این عشق را در سینه جهان زنده نگاه داشتند که تا روز آمدن خورشید جانها در تاریکی باقی نماند.
همسرم حتماً باید مجروح باشد
یکی از این بانوان مقاوم، شهناز آقایی، همسر جانباز شهید خیرالله شیرانی است که به خبرنگار ایمنا اظهار میکند: من متولد ۱۳۳۶ در اصفهان هستم و آقا خیرالله متولد ۱۳۴۲ در خوزستان بود، ما سال ۱۳۶۴ و بعد از جانبازی ایشان بود که با هم ازدواج کردیم.
وی میافزاید: من پیش از ازدواج با یک جانباز هم درگیر حوادث جنگ بودم، خانواده ما بهطوری بود که همه به نوعی به جنگ مرتبط میشدند، پدرم ارتشی بازنشسته و از ارتشیهای مبارز زمان شاه بود و با آغاز جنگ بیشتر در جبهه مشغول نقشآفرینی بود، برادرهایم نیز همه در جبهه بودند، من هم از اواخر سال ۵۹ به عنوان پرستار از طرف هلالاحمر به بهداری سپاه کردستان معرفی شدم و تا ۵ سال آنجا مشغول به کار بودم، حوالی ۴ ماه هم در سنندج به مجروحان در بیمارستان امداد میرساندم، با اینکه در آنجا بهطور شبانهروزی درگیر کار بودیم و فرصتی برای فکر کردن به موارد دیگر نداشتیم، هربار به اصفهان برمیگشتم پدر و مادرم اصرار میکردند که حتماً باید ازدواج کنی وگرنه سنت بالا میرود، من هم دوست نداشتم از حال و هوای دینی که از شهدا به عهده خود احساس میکردم، خارج شوم، به همین علت برای خانوادهام شرط گذاشتم که همسرم حتماً باید مجروح باشد، آن زمان نمیگفتیم جانباز میگفتیم مجروح، ولی مادرم مخالفت میکرد تا اینکه حادثهای برایش پیش آمد و دستش آسیب دید و من از کردستان به اصفهان آمدم و مشغول پرستاری از او شدم، وقتی بهبود یافت گفتم مادر دیدی هنگام سختیها و جراحات چقدر آدم دوست دارد یک نفر کنارش باشد و از او مراقبت کند؟
همسر شهید شیرانی عنوان میکند: مادرم موافقت کرد و من مختصری از مشخصات را به بنیاد شهید دادم، مادرم گفته بود همسرت قطع نخاع نباشد که آسیب نبینی من هم به احترام مادرم پذیرفتم، اما از آنجا که میخواستم واقعاً به فردی که نیازمند یاری بود خدمت کنم در فرم ثبتنامم اینگونه نوشتم: «شرایط مورد نظرم این است که آقا مجروحیت جدی داشته باشد، یا دو دست یا دو پا یا دو چشم» چون میدانستم مجروحانی که تنها از یک ناحیه دچار آسیب شدهاند میتوانند از عهده امور برآیند و به مراقبت جدی نیاز ندارند، فرم را پر کردم و به کردستان رفتم و اصلاً این اقدام در خاطرم نبود.
پرستاری از کردستان تا خانه
آقایی ادامه میدهد: یک روز از بنیاد شهید اصفهان تماس گرفتند و گفتند آقایی را سراغ داریم که با شرایط موردپسند شما مطابقت دارد، همسرم سال ۱۳۶۲ در والفجر مقدماتی در اثر موج انفجار از ناحیه هر دو چشم آسیب میبیند و بهرغم درمانهای زیاد و یکباری که برای عمل به آلمان ارجاع شده بود، بیناییاش را به دست نمیآورد و نابینا میشود؛ او اگرچه اصالتاً خوزستانی بود به خانوادهاش گفته بود من برای ازدواج دختر اصفهانی میخواهم چون شنیدهام دخترهای خوب و بسازی هستند، خانواده همسرم هم سه بار به اصفهان سفر میکنند تا برای پسرشان همسر پیدا کنند تا اینکه بار آخر من توسط بنیاد شهید معرفی میشوم؛ آن روز با مادرم و آقا خیرالله هم با مادرشان به بنیاد شهید رفتیم و صحبت کردیم، مادر ایشان برای عروسش معیارهای خاصی داشت و میگفت حتماً باید دختر مقاومی باشد و هم زن باشد و هم مرد، چرا که شرایط پسرش را میدانست، ما سال ۶۴ با هم ازدواج کردیم و من همراه همسرم به خوزستان رفتم و پرستاریام را در کردستان ادامه ندادم، چرا که معتقد بودم وقتی مسئولیتی به عهده گرفتهام باید زمانم را به آن اختصاص بدهم.
وی میگوید: در خوزستان در خانه با ایشان قرآن کار میکردم و شهید آن را حفظ میکرد، یک روز از بهزیستی شوشتر آمدند و به من گفتند میخواهید خط بریل را به شما آموزش دهیم تا با آقا خیرالله کار کنید؟ گفتم خیلی هم خوب است، خط بریل را یاد گرفتم و به آقا خیرالله هم یاد دادم تا بعضی کتابها و قرآن را بتواند بخواند؛ از آنجایی که پدر همسرم در کودکی فوت شده بود، او بعد از کلاس ششم ادامه تحصیل نداده بود و به کار مشغول شده بود و بعد هم به جنگ رفته بود و مجروحیت برایش پیش آمده بود، اما بسیار دوست داشت درس بخواند، از بهزیستی شوشتر نوار کتابهای درسی را برایش تهیه میکردیم، گاهی هم خودم کتابها را میخواندم و ضبط میکردم و آقا خیرالله با علاقه وصفناپذیری درسهایش را دنبال میکرد و تقریباً تا سالهای آخر نزدیک به دیپلم را خواند.
همسر شهید شیرانی تصریح میکند: در یکی از سفرهایی که به اصفهان داشتیم ایشان به بهزیستی ایشان سری زدن و از محیط آن خوشش آمد و گفت در اصفهان بهتر میتوانم کار کنم، ما خانهمان را به اصفهان آوردیم تا اینکه اتفاقی افتاد و پدر من به رحمت خدا رفت، آقا خیرالله بسیار به پدر من وابسته بود و ایشان را به جای پدر خود دوست داشت و با این حادثه سوگ عاطفی سختی را تجربه کرد و مکرر حالش بد میشد، پزشکها گفتند موج انفجار مانند مار خفتهای بوده که با این سوگ در ایشان بیدار شده است و کاری از دست ما برنمیآید، موج انفجار بهحدی بود که ایشان چند مرتبه در بیمارستان فارابی اصفهان بستری شد و به علت حساس بودن به صدای نوارها نتوانست درسش را ادامه دهد.
زندگیام مدیون دعای جانبازان است
آقایی تاکید میکند: همسر من همیشه فرد فعالی بود و هرجا به حضورش نیاز بود حضور مییافت، هرگز نمیگفت من نابینا هستم پس کاری از من برنمیآید، بعد از نمایان شدن موج انفجار هم اگرچه نتوانست درسش را ادامه دهد، اما در ورزش شنا با مهارت بالایی که داشت درخشید و به عضویت تیم ملی شنای جانبازان درآمد و تا سالها در ایران بدون رقیب بود، در مسابقات خارجی و کشورهایی نظیر کانادا هم به مقاماتی رسید، اما در اثر حملههای عصبی قلبش درگیر میشد و در نهایت هم به همین دلیل به شهادت رسید.
وی با بیان اینکه من ۳۵ سال با ایشان زندگی کردم که همچون دوران زندگیام در کردستان از شیرینترین زمانهای زندگیام بود و بسیار خوشبخت بودم، توضیح میدهد: من خوشبختی و آرامشی که کنار شهید و سه پسرمان داشتم را مدیون دعاهای جانبازانی میدانم که در کردستان به آنها خالصانه خدمت کردم؛ شهدایی که همه تلاشم را میکردم تا درست شناسایی شوند و به آغوش خانوادههایشان بازگردند. آن زمان در ازدواجها برایمان رضایت خدا مهم بود خداوند هم با عنایات خاصش همیشه خوشبختی را در زندگیمان جاری میساخت، اما اکنون در ازدواجها چیزهای دیگری مهم است.
بانوی مجاهد و پرستار، شهناز آقایی حسینآبادی برای از دست رفتن ارزشهای انقلاب در جامعه افسوس میخورد و معتقد است که آرمانهایی که با این همه سختی به دست ما رسیده است را نباید ساده از دست داد و امید دارد که نسل جوان آن را دریابد و احیا کند.
به گزارش ایمنا، گاهی میگویند که پشت هر مرد موفق یک زن ایستاده است، اما در این جغرافیا پشت هر شهیدی، شهیدهای ایستاده است که با لطف و مهر و ایمانش خانواده را کنار هم نگاه میدارد، از همسر و فرزندانش مراقبت میکند و عاقبت آنها را صبورانه به اسلام تقدیم میکند، این فرشتگان زمینی مصداق بارز آیه شریفه «وَلَلْآخِرَةُ خَیْرٌ لَکَ مِنَ الْأُولَی» هستند که جهان آخرت را به متاع ناچیز و اندک دنیا ترجیح دادند، از بندهای تعلقات رستند و قلبهای عاشق خود را با عشق ابدی خداوند پیوند دادند؛ روز این پرستاران خاموش و مخلص مبارک باد.
نظر شما