انتظار متفاوت یک مادر شهید برای دیدار با فرزندش

مادر است دیگر؛ هنوز و پس از گذشت ۶ سال، داغ پسرش را بر دل دارد اما استوارتر از آن است که فکرش را می‌کنیم و می‌گوید: «من حتی کوچک‌ترین وسایل رضا را هم نگه داشته‌ام تا وقتی برگشت از آن‌ها استفاده کند و منتظر ظهور حضرت صاحب‌الزمان (عج) هستم.»

به گزارش خبرگزاری ایمنا، وقتی مطمئن می‌شویم همه آمده‌اند و کسی جا نمانده بسم الله را می‌گوئیم و اتوبوس حرکت می‌کند، از پشت پنجره خیابان‌ها را نگاه می‌کنم و نگرانی به دلم می‌افتد، به خودم می‌گویم شهدا رفتند که ما بمانیم و حالا وظیفه ما چیست؟ چقدر به آرمان شهدا نزدیک شده‌ایم و شهدا اگر امروز و اینجا به جای ما بودند چه می‌کردند؟

در همین فکرها بودم که اتوبوس آخرین پیچ خیابان را پیچید و در کنار چند کافه شیک و به‌روز متوقف شد، این بار حکایت، حکایت شهیدی از دهه ۵۰ و ۶۰ نیست، شهید رضا رحیمی پسر جوان ۲۱ ساله‌ای است که در همین سال‌ها به شهادت رسیده و خانه‌اش از قضا یکی دو کوچه بالاتر از ماست، پسر جوانی که مثل ما در همین خیابان‌ها راه می‌رفته، از کنار همین مغازه‌ها و کافه‌ها می‌گذشته و یکی از روزها همین خیابان را به مقصد بهشت برای همیشه ترک می‌کند.

از اتوبوس پیاده می‌شویم و پدر شهید مهربان به استقبالمان می‌آید، می‌گوید هرکس به منزل شهدا می‌رود با پای خودش نمی‌رود، حتماً رضا به شما دعوت نامه داده که آمده‌اید، شما مهمان رضا هستید؛ خجالت زده از لطف و مهربانی این پدر صبور پله‌ها را پایین می‌رویم، یک خانه بسیار ساده و صمیمی که جای جایش به عکس شهید مزین شده است، خانه‌ای که مادر شهید به منزله قلب آن در تکاپو و رفت و آمد است و خواهر شهید هم مهمان‌ها را خواهرانه اکرام می‌کند.

مدتی در سکوت می‌گذرد تا اینکه پدر شهید گوشی‌اش را در می‌آورد و عکس شهید را نشان می‌دهد و می‌گوید: «رضا عادت نداشت موهایش را مدل بدهد اما اینجا من و مادرش خیلی اصرار کردیم که موهایش را بزند بالا [با خنده] بالاخره گفتیم یک امشب موهایش را مدل بدهد.»

انتظار متفاوت یک مادر شهید برای دیدار با فرزندش

بچه‌ها عکس را دست به دست می‌کنند؛ ادامه می‌دهد: «برای آقا رضا می‌خواستیم برویم خواستگاری، در خانه نشسته بودیم و با مادرش می‌گفتیم برای مهریه چه فکری کنیم؟ من می‌گفتم ۱۲ تا سکه، مادر شهید بیشتر می‌گفت، ۱۴ تا؛ رضا که تا آن موقع ساکت بود به شوخی گفت: خوب برای خودتان می‌برید و می‌دوزید و نظر من را هم نمی‌پرسید ها! گفتیم خب نظر شما چی است؟ با همان لحن شوخ طبعانه همیشگی‌اش گفت خدا یکی، زن یکی، مهریه‌اش هم یک سکه! دروغ که نمی‌خواهم بگویم بابا، باید چیزی باشد که بتوانم بدهم.... گفتیم رسم‌ها حرف دیگری می‌زنند.»

پدر شهید از مدتی پیش از شهادت آقا رضا برایمان می‌گوید و ماجرای شب خواستگاری‌اش را تعریف می‌کند: «وقتی رفتیم منزل آن خانواده برای خواستگاری اصلاً حرفی از طلا و سکه نزدند، گفتند همین که آقا رضا آمده به خانه‌ی ما خانه‌مان نورانی شده، انگار را را که دیده بودند چیز دیگری جز این به زبانشان نیامده بود، وقتی برای انجام کاری به حیاط رفتم دیدم پدر دختر دوان دوان به سراغم آمد، گفت آقای رحیمی فارغ از بحث خواستگاری و این‌ها می‌شود به آقا رضا بگویید این مأموریت را نروند؟ پرسیدم چرا؟ گفت، نمی‌دانم، یک حسی به من می‌گوید که اگر برود بر نمی‌گردد، نور زیادی در چهره‌اش می‌بینم.»

مادر شهید ادامه می‌دهد: «انگار ۴-۵ ماهی بود که به دل‌هایمان الهام شده بود اتفاقی می‌افتد، برای خرید حلقه که رفته بودیم هرچه اصرار می‌کردم حلقه سنگین‌تری بردارد می‌گفت نه مامان، فقط در حد یادگاری، طلا فروش که از آشناها بود می‌گفت چیزی شده؟ چرا شما ناراحت هستید؟ انگار من و رضا هر دو می‌دانستیم چه اتفاقی قرار است بیفتد ولی به روی خودمان نمی‌آوردیم، در هوای بهمن ماه قبل از اینکه برویم مغازه هوا آفتابی بود، وقتی آمدیم بیرون یک دفعه باران گرفت، رضا لبخندی زد و گفت: مامان فکر نمی‌کنی این باران اشک شوق آسمان باشد؟ گفتم اشک شوق برای چی؟ گفت: برای اینکه پسرت دارد به آرزویش می‌رسد… آن موقع فکر می‌کردم منظورش ازدواج است اما خودش می‌دانست این بار که برود شهید می‌شود.»

انتظار متفاوت یک مادر شهید برای دیدار با فرزندش

اینجای قصه که می‌رسد بچه‌ها از مادر شهید می‌پرسند آقا رضا چه خصوصیتی داشت که به شهادت رسید؟ اصلاً چه شد که اسمش رفت در فهرست شهدا؟ مادر شهید پاسخ می‌دهد: «مادران شهدا امانتدار حقیقت‌اند، این نیست که اگر چیزی از فرزند شهیدشان بگویند اغراق باشد، نه، حقیقت را می‌گویند: رضا هیچ ویژگی منفی‌ای نداشت، از چیزهایی که بگویم خیلی در او بارز بود صبرش بود، صبر عجیب و زیادی داشت، بعدها هم که به شهادت رسید همین ما را سر پا نگه داشت، از رضا خواستم با صبرش کمکمان کند؛ رضا خیلی با گذشت بود و خیلی خیلی مهربان، مهربانی‌اش هم از سر ریا و مصلحت نبود، واقعاً به آدم‌ها محبت قلبی داشت، یادم نمی‌آید درخواستی از او داشته باشیم و چیزی جز چشم گفته باشد، بارها می‌شد که می‌گفتم دیگر سنت به جایی رسیده که نظرت مخالف ما باشد، اما می‌گفت پدر و مادر که بد بچه شأن را نمی‌خواهند مامان! ما رضا را صادقانه اول رفیق می‌دیدیم و بعد عضو خانواده، بعدها هم هرچی پیش می‌آمد می‌گفتیم اگر رضا بود فلان حرف را به روی خودش نمی‌آورد، اگر رضا بود ناراحت نمی‌شد، اگر رضا بود ادامه می‌داد، رضا بعد از شهادتش برای ما معلم شد.»

پدر شهید هم از ویژگی‌های بارز فرزندش می‌گوید: «با اینکه از ۷ سالگی کلاس ورزش رزمی می‌رفت هیچوقت نخواست خودش را مطرح کند، هیچوقت در دعوا شرکت نکرد و به کسی زور نگفت، سر به زیرانه می‌رفت و می‌آمد انگار نه انگار که اینقدر مهارت و نیرو باشد، می‌گفت اگر قدرتی دارم باید با دشمنم به جنگم نه با هم وطنم.»

خواهر شهید تمام مدت از هیچ کمکی به مهمان‌ها دریغ نمی‌کرد و آرام در گوشه‌ای از جمع نشسته بود، اما چشم‌هایش می‌گفت که حرف‌های زیادی برای گفتن دارد، چشم‌هایی که برایمان از زنده زنده شهدا حکایت‌ها می‌گوید: «شهید خیلی هوای خواهرهایش را داشت! همیشه زنگ می‌زد و پیگیر کارهای ما بود، وقت‌هایی که می‌رفتم دانشگاه تا میانه راه با من می‌آمد، غیرتش اجازه نمی‌داد تنها بروم، آخرین باری که زنگ زد دانشجوی ارشد تهران بودم، داشتم غر می‌زدم که پایان نامه‌ام خوب پیش نمی‌رود و حالا چه کار کنم! با اینکه هیچوقت از لفظ شهید برای خودش استفاده نمی‌کرد به شوخی گفت: شهید حاج رضا رحیمی پشتت است و تنهایت نمی‌گذارد! گفتم رضا این حرف‌ها دیگر چی است که می‌گویی؟ مامان بابا بفهمند ناراحت می‌شوند! اما همان شد آخرین تماس ما و بعد از شهادتش چه در پایان نامه و چه در سایر قسمت‌های زندگی‌ام هروقت به مشکل بر می‌خورم می‌گویم رضا تو قول دادی تنهایم نگذاری و مشکل حل می‌شود، یا وقتی در آزمایشگاه مجبور بودم تا شب به تنهایی کار کنم و گاهی می‌ترسیدم به خوابم آمد و گفت من همیشه کنارت هستم اما تو درگیر کارهایت هستی و من را نمی‌بینی.»

به اذان مغرب نزدیک می‌شویم و اگرچه از توفیق حضور در محضر خانواده شهید سیر نمی‌شویم اما عقربه‌ها به یادآوری می‌کنند که تا همین جا هم خیلی خانواده شهید را به زحمت انداخته‌ایم، با چشم‌هایی خیس و قلبی مطمئن و قدم‌هایی مصمم آماده خداحافظی با خانواده شهید می‌شویم که در آخرین لحظات مادر شهید قلب همه‌مان را با جملاتی روشن می‌کند، جمله‌هایی که انگار کلیدی بودند برای تمام سوال‌هایی که از ابتدا در ذهنم پرسه می‌زدند، مادر شهید در پاسخ به یکی از بچه‌ها که می‌پرسد برای جبران خون آقا رضا و سایر شهدا چه باید بکنیم پاسخ می‌دهد: «همه شهدا برای هموار کردن مسیر ظهور امام زمان (عج) رفتند و شهید شدند، امروز هم اگر بودند راهی را جز این طی نمی‌کردند و آرزویی غیر از ظهور حضرت نداشتند، من امید دارم که ان شاالله فرج آقا را به زودی ببینم و شهدا هم در رکاب حضرت رجعت کنند، من حتی کوچک‌ترین وسایل رضا را هم نگه داشته‌ام تا وقتی برگشت از آن‌ها استفاده کند و منتظر ظهور حضرت صاحب‌الزمان (عج) هستم.»

انتظار متفاوت یک مادر شهید برای دیدار با فرزندش

ای تشنه کامان، روح باران خواهد آمد
با خاطرات سرخ یاران خواهد آمد
ای رهروان راهِ خون‌رنگ حسینی
«او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد»

این شعری است که دائماً در ذهنم تکرار می‌شود، این یقین که یک روز منجی عالم از راه می‌رسد و پاک‌ترین انسان‌ها نیز در رکابش باز می‌گردند تصور شیرینی است، اما برای دیدنش باید از جا برخاست و مجاهدانه کوشش کرد؛ مجاهدانه تقوا داشت، مجاهدانه اندیشید و مجاهدانه از جان گذشت، باید برخیزیم و با هرچه در دست داریم حق را به قله خودش در دنیا برگردانیم و روح‌های خسته و آزرده را از زنجیرهای نفسشان آزاد کنیم، به قول شهید سردار حسن باقری: «راز شهادت در دوچیز است، اول اخلاص و دوم سخت‌کوشی، اگر مخلص و سختکوش باشیم شهید می‌شویم.»

کد خبر 804408

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.