به گزارش خبرگزاری ایمنا از چهارمحال و بختیاری، چشمهایشان ذوق داشت و لبانشان مدام تکان میخورد، بعضیهایشان اهل دل بودند و چیزی را زمزمه میکردند صدای موسیقی بلند بود، چهرهها غزل فریاد میزد، چراغهای رنگی رنگی دور تا دور خانهاش خودنمایی میکردند قرمز و سبز و آبی و زرد با نسیم خنک پاییزی خوش میرقصیدند.
لباسهای رنگارنگ محلی دختران و پسران با شاخههای گلی که دست گرفته بودند، چشمها را نوازش میداد، تا چشم کار میکرد، آدم ایستاده بود، برخی جوان و برخی موی در آسیاب سپید کرده، کودکان هم مهمان همیشگی این جمع بودند و صدای قهقهشان فضا را پر کرده بود، دور تا دور صندلی چیده بودند برخیها نشسته بودند و بعضیها از میان انبوه جمعیت سرک میکشیدند و برای تماشا روی پنجه پا ایستاده بودند.
درختان اما محکم سر جایشان ماندهاند و میخکوب تماشای غزلخوانی شدهاند، صدای غزل که بلند میشد سکوت جمع بیشتر میشد و در پایان این دستها و اشکها بود که پاداش نصفه و نیمه شاعر را میداد، اما خودمانیم گاهی هم برای بالا بردن انرژی مردم پیازداغ بیان شعر را بیشتر میکردند و عدهای انگار با هر یک از این مصرعها خاطره داشتند و در گذر زمان میافتادند و در خاطراتشان گم میشدند، گاهی آدمهایی که بودند و اما حالا نیستند و خود یک غزل بودند.
خدابیامرز بی بی، شب یلدا، بزرگ و کوچک را خانهاش جمع میکرد، بساط دمپخت گوجه و آش دوغش به راه بود، گاهی نوه بزرگش بهانه میآورد و آش دوغ را پس میزد، بی بی برایش دیگ آش رشته علم میکرد، سرخی دانههای انارش و آن مزه شیرین و ترش بعد از ۲۰ و اندی سال هنوز زیر زبانم هست، هنوزم که هنوز هست از شیرینی آن روزها، خوشحالی زیر پوستم میدود و صورتم گل میاندازد.
خانه بی بی همه چیزش خاص بود، بیشترین چیزی که دل من را میبرد، همان حافظ کنار سفره شب یلدایش بود، وقتی که جلیقه قرمزش را روی پاچین سفیدش میپوشید و زیر لحاف کرسی مینشست و حافظ را به دست میگرفت و از بَر میخواند، دلم برایش قنج میرفت، آن روزها شاید ۹ سال بیشتر نداشتم اما همه آرزویم این بود که یک بار از روی آن حافظ که یادگار مادرش بود، بلند بلند بخوانم و دستهایم را تکان دهم، گاهی که به دور از چشم بقیه کتاب را به دست میگرفتم، غرق میشدم در همان غزلهایی که بی بی میخواند، بوی کاغذ کاهیاش هوش از سرم میبرد، مادربزرگ که رفت، دیگر دل و دماغ رفتن به آن خانه را نداشتیم، آخرش هم نفهمیدم آن کتاب به دست که افتاد...
سرم را روی صندلی جابهجا میکنم، راننده میگوید چیزی نمانده است، برسیم، آفتاب خودش را از پشت کوههای بلند به زحمت بالا میکشد و گرمای لاجونش را در شهر میگستراند، دیگر میانه پاییز را رد کرده بودیم اما هنوز هوا گرمای خودش را دارد.
از ماشین که پیدا میشوم در میان اتوبوسهای ترمینال خود را گم میکنم چند ثانیهای چشمهایم را میبندم و محکم نفس میکشم تا بوی بهارنارنجها در عمق وجودم جا خوش کند اما چیزی که نصیبم میشود بوی دود و گازوئیل است، سرمای بیجان هوا صورتم را نوازش میکند و به خود میآیم.
به قول هم شهریهایم دل دل میزدم تا برسم جایی که قرار است، روایتم را از آنجا شروع کنم و قلم بزنم برای کسی که سالهاست از بین ما رفته است اما هر روزی که میگذرد، بیشتر جایش در میان ما گرم میشود و شبهای طولانی و زمخت زمستان را برایم تلطیف میکند و بوی نخود و کشمش و شبنشینیهای طولانی آمیخته با غزل را برایم تداعی میکند.
با صدای پیرمرد و آن لهجه شیرین شیرازیاش به خود میآیم، صورتم را برمیگردانم دیگر او را نمیبینم، ساعتم را نگاه میکنم، نیم ساعتی میشود که خود را به آن مزار سنگی مر مر بزرگ چسباندهام، سر که میچرخانم ابیات زیبای جناب شمسالدین چشمانم را نوازش میدهد.
مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
به ولای تو که گر بنده خویشمخوانی
از سر خواجگی کون و مکان برخیزم
اینجا حتی دیوارها و سنگها شعر میگویند و با صدای بلند میخوانند، اینجا پُر از غزل هست، آن هم غزلهای ناب با خطهای شکسته و نستعلیق، میانشان گم میشوم و داستان شمسالدین و شاخه نباتش وجودم را قلقلک میدهد و خنده بر لبانم میآورد، چند باری روی آن سنگ مرمر دست میکشم.
اینجا در میان هجوم خواستنها از آسمان هم غزل میبارد، غزلخوانان و حافظ شناسان یک به یک سخن میگویند و ادای عاشقی خود را محکمتر فریاد میزنند.
اینجا انگار خودِ عشق را نفس میکشی و برای منی که نخستین سفرم را به حافظیه تجربه میکنم، انگار کَنده شدهام از هر چه ناخالصی بود و حالا خودم را در میان جمعی پیدا کردهام که عاشقی میکنند.
زمانی که چشمم به آن گنبد سبز و آبی میافتد که در میان پرتوهای خورشید خودنمایی میکن، د نفس کم میآورم اینجا فقط یک چیز را کم دارد آن هم بوی بهارنارنج است که کپسول اکسیژن این جمع باشد.
روی بلندی پلههای مقبره ایستادم و همه جا را خوب نگاه میکنم تا چیزی از قلم نیفتد، برنامهها یک به یک با نظم اجرا میشوند، هر چند گاهی شوق و قدرشناسی مردم بالا میرود اما خروجی همان بود که انتظار میرفت، مردم خودشان خودجوش غزل زمزمه میکنند و مجلس را دست گرفتهاند.
بزرگترها به کوچکترها غزل یاد میدهند و تشویقشان میکنند که با صدای بلند آنها را بخوانند، گاهی صدای موسیقی و غزلخوانی بالا میرود و روح از تن آدمی خارج میشود، به اطرافم که نگاه میکنم این فصل مشترک آدمهایی است که خود را به اینجا کشانده است.
اینجا در حافظیه شیراز در این روز و در این ساعت جمع همه عشاق جمع است و حافظخوانی به راه، یک به یک اشعار شمسالدین با صدای بلند خوانده میشود و شاعران جوان جویای نام به تقلید از استاد خفته و بیدار شعرهایشان را میخوانند و همه حظ میبرند و صدای سوت و کف بلند میشود.
میهمانان اینجا متفاوت هستند و هر کدام در حالوهوای خودشان سیر میکنند، آنهایی که سن و سالشان بیشتر است و اهل دل، مُدام شعر میخوانند و بیتاب میشوند و در اطراف مقبره میچرخند، عدهای هم کِز کرده و داخل تنهایی خود خزیدهاند و با همان سکوتشان غزل فریاد میزنند، زوجهای عاشق نیز با دستانی گره کرده در هم برای خودشان عالمی دارند و مشق عشق میکنند خدمت حافظ و شاخ نباتش.
هر چه به انتهای روز نزدیک میشویم و آسمان شب هویدا میشود، جمعیت بیشتر و بیشتر میشود و محفل به قول خودمان گل میاندازد، همه را حتی شده برای قرائت یک فاتحه و ادای دین یک عمر عاشقی به حافظیه کشانده است، شوق و اشتیاق جمع غیرقابل توصیف بوده، طوری که انرژی جمع خستگی چند ساعتهام را از یادم برده است.
سعی میکنم چهره آدمها از یادم نرود، هر کدامشان یک روایت بودند، یک داستان عاشقانهای که به تازگی جوانه زده بود، همچون آن جوانی که مدام غزلهایش را بلند بلند میخواند و از نگاه اطرافیانش که نکند، دیوانه شده باشد نمیهراسید و به عشقش خیره مانده بود و انگار عالم همان جا متوقف شده بود برایش یا آن پیرمردی که با ریش و سبیل سفیدِ شانهزده تکیه بر دیوار زده و زیر لب غزلی را زمزمه میکند و هراس دارد نکند کسی بشنود و داستان عاشقی اش در سالهای دور رسوایش کند، اینجا آدمها با غزل زندهاند....
صَنَما با غمِ عشقِ تو چه تدبیر کنم
تا به کِی در غمِ تو ناله شبگیر کنم
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شِنَوَد
مگرش هم ز سرِ زلفِ تو زنجیر کنم
نظر شما