به گزارش خبرگزاری ایمنا از چهارمحالوبختیاری، همیشه لبخندی به لب دارد، شوخطبع و پر انرژی، گویی هنوز طراوت روزهای جبهه و جنگ را حفظ کرده، خاکی بودن و مرام و معرف را از آن دوران به یادگار نگه داشته، شاید کمتر کسی بداند پشت همه لبخندهایش غمی و راز بزرگ را مخفی کرده است، غمی که همه این سالها او را همراهی میکند.
کودکیاش را در یک خانواده پر جمعیت روستایی سپری کرده و در کوچه پسکوچههای شلمزار که حالا مرکز شهرستان کیار شده گذرانده است؛ ابراهیم خدابخشی شلمزاری ۱۳، ۱۴ ساله بوده که در روزهای ابتدایی جنگ، جبهه را تجربه میکند و پس از ۵۶ ماه حضور در جبهه به اسارت دشمن بعثی در میآید.
او که آزاده و جانباز دفاع مقدس است، خودش را ذرهای ناچیز از اقیانوس بزرگ ایثار و شهادت میداند که در کلاس عاشقیاش مردود شده و نمره قبولی نگرفته است، این پیشکسوت دفاع مقدس حالا به بهانه هفته دفاع مقدس در دفتر سپرستی خبرگزاری ایمنا در چهارمحالوبختیاری حاضر شد، تا از راز بزرگی که در دل مخفی کرده است با ما بگوید.
گذر از هفتخان رستم برای رسیدن به جبهه
او ورودش به جبهه را این گونه روایت میکند: گزینش بسیار سختگیر بود، بارها برای ثبتنام و حضور در جبهه اقدام کردم، اما به دلیل سن کمم پذیرفت نمیشدم، پس با هفت نفر از همشهریان تصمیم گرفتیم برای اعزام به جبهه از طریق لشکر هشت نجف اقدام کنیم، البته علاوهبر گزینش فرار از مدرسه و پدر هم خودش حکایتی داشت، بلاخره قرار گذاشتیم و از شلمزار به سمت خراجی و آنجا به وسیله بوزینگ (ماشینی شبیه به مینیبوس) به سمت فلکه آبی شهرکرد و از آنجا با ماشینهای گذری حرکت کردیم و نرسیده به پلیس راه اصفهان پیاده شدیم، هوا کم کم داشت رو به تاریکی میرفت که به کشتارگاه نجفآباد رسیدیم و شب را در آنجا سپری کردیم.
صبح فردا سه کیلومتری پیادهروی کردیم تا به حسینه اعظم نجفآباد رسیدیم، یک هفتهای در حسینیه مستقر بودیم تا به جبهه اعزام شدیم، من به همراه بچهها رهنان اصفهان در گردان علی باقری معروف به علی بلبلی تقسیم شدیم، کم کم وارد تدارک شدم و در سال ۱۳۶۰ در اولین عملیات یعنی فتحالمبین شرکت کردم.
گرفتاری در بازی دراز
دی سال ۱۳۶۶ بود که نیروهای خودی برای آنکه فشار را از روی جبهه جنوبی کم کنند، عملیاتی را در جبهه میانی با هدف آزادسازی ارتفاعات ماووتی عراق صورت دادند، من در آن زمان به لشکر ۴۱ ثارالله بهعنوان راننده مامور شده بودم و در این عملیات در منطقه بازی دراز مستقر شدم، پس از تصرف بازی دراز و پایین آمدن از ارتفاع در شرایطی که فاصله ما با دشمن تنها پنج تا سه کلیومتر بود، نیروهای کمکی نرسید و به مدت ۱۰ شبانهروز در شرایطی که روزها هوا گرم و شبها هوا سرد بود، گرفتار شدیم و شرایط بسیاری سختی را گذراندیم.
تک پسری که فدا شد
بازیدراز برای صدام اهمیت ویژهای داشت و توپخانه عراق از چهار جهت مدام بر سر ما گلوله میریخت و تنها ۱۰-۱۱ نفر از بچهها باقی مانده بودند، این ۱۰ نفر از شهرهای مختلف بودند، یکی از این افراد که حسین نام داشت از گردان عشایری خراسان به ما پیوسته بود و اهل روستاهای اطراف اسفراین و من تنها در این ۱۰ روز با او آشنا شدم، او میگفت در زمان کودکی پدر را از دست داده، تک پسر خانواده است و تنها با مادر و دو خواهر زندگی میکند و مادرش با کار کردن در خانههای مردم او را بزرگ کرده است.
چند روزی از این آشنایی نگذشته بود که گلوله خمپاره پشت سر حسین خورد که تمام امعاواحشا شکمش به صورت کامل خالی کرد، زمانی که بالا سر حسین رسیدم از من درخواست آب کرد، میدانستم نباید به مجروح آب داد، اما از یک طرف دیگر هم میدانستم که حسین دیگر زنده نمیماند، برای آنکه متوجه نشود که وضعیتش به چه صورتی است، جسمش را نزدیک خودم نگه داشتم، قمقمه آب را به کنار دهانش گذاشتم و به او آب دادم، وقتی آب میخورد مستقیم آب و خون از شکمش بیرون ریخت، در لحظات پایانی مدام به من سفارش میکرد و قسم میداد که تو را به خدا جنازه من را اینجا نگذارید و برگردانید.
پیکری که به امانت ماند
در کانالی که بودیم یک شیار در دیواره وجود داشت، پیکر حسین را درون یک نایلون و کیسه خواب پیچیدم و جنازه را درون شیار قرار دادم و برای اینکه حیوانات به او دسترسی پیدا نکنند، کنارش جعبه و تخته گذاشتم که به قول خودم فردا برش گردانم، روز چهارم بود که کف دره مجروح شدم و بعد از مدتی به اسارت عراقیها در آمدم و تا سال ۱۳۶۹ در اسارت دشمن بعث و جز آخرین اسرایی بودم که آزاد شدم، سختیهای اسارت به کنار و فکر حسین هم به کنار، در اسارت گاهی خواب حسین را میدیدم و گاهی از اسرای جدید پیگیر او میشدم با خودم فکر میکردم بچههای جهاد آمدن و پیکر را با خودشان برگرداندند و حتماً پیکر حسین برگشته است، حسین دینی گردنم گذاشت و من بهش قول داده بودم که پیکرش را برگردانم.
مادری در فراق فرزند
سال ۱۳۷۱ یا ۱۳۷۲ بود یکی از بچهها تماس گرفت که با هم به راهیان نور غرب برویم و من راهی شدم، زمانی که به گیلانغرب رسیدم، چندین کاروان نیز حضور داشتند، یکی از بچهها گفت شما که اینجا اسیر شدی بفرمایید یک روایتگری بر ما داشته باشید، من هم ناخواسته شروع کردم به تعریف داستان شهادت حسین کردم، که بله یک همچین فردی بود به این صورت شهید شد و کل ماجرا را گفتم غافل از اینکه خواهر و مادر حسین در این جمع نشستهاند، در همین حال بودم که دیدم یک خانمی از وسط جمعیت پیراهنم را گرفت و یک عکس از زیر چادرش درآورد و گفت: «داستان این فردی که تعریف کردی این نبود، چه کردی با فرزند من» من شوکه شده بودم و گریه امانم نمیداد.
پیکری که مهر تاییدی بر دفاع مقدس شد
اکنون شش سال گذشته بود و مادر اصرار میکرد که جنازه باید همین امروز پیدا بشود، با التماس و درخواست و با کمک بچههای تفحص فردای آن روز به محل شهادت اعزام شدیم، زمانی که به آن محل رسیدم، با وجود اینکه خاک کانال را پر کرده بود، اما کانال مشخص بود، من نیز محل تقریبی جنازه فراموشم نشده بود و با کلنگ شروع به کندن کردم، کمی که خاکها را کنار زدم، جعبهها مشخص شدند، به آرامی جعبهها را کنار زدم، کیسه خواب مشخص شد به آرامی کیسه خواب را به بیرون کشیدم و زیپ را باز کردم، صورت ماه حسین سالم اما خشک شده بود، با عقل منطق جور در نمیآمد که جنازه فاسد نشده باشد، اما هیچ تغییری نکرده بود، یک صدای اذان دلنشینی به گوش میرسید که تاکنون نشنیده بود، فکر کردم خیالاتی شدم از بچهها تفحص پرسیدم شما هم صدا اذان میشنوید همه تایید کردن باورش برایم سخت بود، اما همه این ماجرا مهری بر جنگی بود که دفاع مقدس نام گرفت.
گفتوگو از پوریا حشمتی، سرپرست خبرگزاری ایمنا در چهارمحالوبختیاری
نظر شما