به گزارش خبرگزاری ایمنا، بالاخره تمام شد، روی گزینه تأیید کلیک کردم و پیام «زائر عزیز ثبتنام شما انجام شد.» روی صفحه نقش بست؛ چشمانم را بستم و تصور کردم میان مشایه ایستادهام و برادران و خواهران عراقیام «هلابیکم یا زوار» گویان به زور مای بارد و خرما تعارفم میکنند.
نگرانیام کم شده اما تمام نه، هنوز میان من و محبوب، ۴۸ ساعت و هزار کیلومتری فاصله هست، اگر از مرز رد نشوم چه؟ اگر دم آخری مشکلی توفیق زیارت را از من بگیرد چه؟ و البته که خاصیت عشق، همین خوف و رجای آن است!
فرصتی برای خداحافظی باقی نمانده، هرکسی را ببینم سعی میکنم حلالیت بطلبم و هربار که با تعجب میپرسند: الان؟ زود نیست؟ پاسخ میدهم که بله، قسمت ما الان بود!
بله قسمت ما سفر اربعین به وقت دوم ماه صفر بود و خلوتی مرز، دوم ماه صفر و خلوتی ایوان طلای نجف، دوم صفر و خلوتی مشایه! این را وقتی به عمود ۲۸۰ و موکب امام رضای خودمان رسیدیم متوجه شدیم، به قول یک دوستی، حالا غربت اهل بیت (ع) را بهتر میفهمیم.
اول مسیر کمی ترس برمان داشت، نگران بودیم که تنها و بدون امکانات متداول هرساله در این مسیر چه کنیم؟ اما مگر اباعبدالله (ع) غربت زائرش را تاب میآورد؟
اذان صبح بود که کاروان دخترانِ دانشگاه از حرم امام امیرالمومنین (ع) راه افتاد، ساعت به ۱۰ که رسید ناامید از رسیدن به موکب و استراحتگاهِ راحتی وارد خانه یک خانواده عراقی شدیم که هنوز هم کامل آماده میزبانی نبودند؛ سرگروهها روانه جاده شدند تا فکری به حال ناهار کنند و موفق هم شدند! سینی «قیمه نجفی» به دست که وارد شدند، صورت خانم خانه سرخ شد و با ناراحتی و فارسی-عربی دست و پا شکسته به ما گفت که چرا غذا از بیرون وارد این خانه شده؟ به او گفتیم که شما آماده میزبانی نبودید و همینطوری هم مزاحم و شرمنده لطف شما شدیم، اما او پای حرف خودش ایستاد! آن روز ظهر ناهار و هندوانه بعدش را مهمان خانهای بودیم که از حضور میهمانان ناخوانده غافلگیر شده بودند.
بعد از ظهر آفتاب که کمی پایین آمد، پیادهروی عصرانه را شروع کردیم، شاید ۱۰ عمود یک بار کلمن آبهای ساده با آب خنک آماده پذیرایی از زوار بود و خیلی خبری از مایباردهای معروف اربعین نبود.
کمی که قدم زدیم و هوا تاریکتر شد، تعداد موکبهای مسیر و کلمنهای آب هم کمتر شد و نگرانیها بابت جای خواب و شام و… بیشتر؛ قدمهای خسته دخترها از همیشه آهستهتر شده بود که ماشین بزرگ خارجی جلوی پایشان ترمز کرد و چند دختربچه و پسربچه از آن بیرون پریدند.
پدر خانواده هم بعد از آنها پیاده شد و صندوق عقب را باز کرد تا دختر و پسرهایش با آنچه که در خانه آماده کرده بودند از زائران سرورشان اباعبدالله (ع) پذیرایی کنند؛ بزرگترها دخالتی در کار بچهها نمیکردند، عراقیها خدمت به زوار را اینگونه از خردسالی به فرزندانشان میآموزند، اینجا همه خادم زائران کربلا هستند!
روز دوم پیادهروی هم دوباره اتفاقات روز اول تکرار شد، در مسیر عراقیهایی که در حال مهیا کردن و رنگآمیزی مواکب و حتی ساخت و ساز بودند، اول با تعجب و بعد با شرمندگی بابت نداشتن شرایط پذیرایی به ما نگاه میکردند.
لطف میزبان آن هم برای مهمانان ناخواندهای مثل ما، خاکِ مشایه را برایمان به فرش قرمز تبدیل کرده بود؛ یا اباعبدالله جان، راستش را بخواهید ما را جایی اینطور آدم حساب نمیکردند! اندک عزت و احترامی هم اگر داشتیم به مال و مدرک تحصیلی و دکتر و مهندس بودنمان وابسته بود، اینجا اما محبت و عزتها بی قید و شرط است، حبالحسین (ع) کافیست تا خادمانِ کویَت تاج پادشاهی را بر سر عاشقانت بگذارند و پروانهوار دورشان بگردند.
نظر شما