به گزارش خبرگزاری ایمنا، «آمار شهدای غزه از ۴۰ هزار نفر عبور کرد.» این شاید جمله خبری کوتاهی باشد که هیچ احساسی را در مخاطب ایجاد نکند، بهویژه آنکه با گذشت ۳۱۶ روز از آغاز جنگ غزه، هرروز و به صورت مداوم در معرض خبر آمار کشتهشدگانی از زن، مرد، کودک، پیر و جوان قرار گرفته باشیم که در بمبارانهای وحشیانه رژیم صهیونیستی به شهادت رسیده باشند، انسانهایی که شنیدن خبر کشتارشان به روزمره دیگر انسانهای نقاط عالم تبدیل شده است، اما بسیار فراتر از این اعداد و آمار هستند. انسانهایی که هر یک همچون هرکدام از ما، آرزوهایی داشتند، انسانهایی که عشق میورزیدند، درس میخواندند، عبادت میکردند، به آینده امیدوار بودند و زندگی را بسیار دوست میداشتند، اما بسیاری از آنها حتی پیش از آنکه بتوانند تکلم بیاموزند تا «آرزوهایشان را به زبان بیاورند» به شهادت رسیدند.
به مناسبت رویداد غمانگیز عبور شهدای غزه از مرز ۴۰ هزار نفر، «منیر البرش»، مدیرکل وزارت بهداشت غزه روز جمعه در گفتوگو با شبکه الجزیره اعلام کرد: «۵۱.۴ درصد از مجموع شهدای غزه زنان و کودکان هستند و من به تمام کسانی که درباره تعداد شهدا تردید دارند، میگویم هر شهیدی نام، عکس و داستانی دارد. کودکان غزه ۳۳ درصد از مجموع شهدا را تشکیل میدهند و ۱۸.۴ درصد از شهدا زن و ۸.۶ درصد دیگر نیز سالمند بودند.»
۴۰ هزار را بهانه کردهایم تا کمی بیشتر تأمل کنیم، چراکه حتی این رقم نیز عدد اصلی کشته شدگان غزه نیست و همانطور که سازمان ملل و وزارت بهداشت فلسطین اعلام کرده است، هنوز اجساد زیادی زیر آوار و کنار جادهها وجود دارد و بهدلیل حملات نیروهای اسرائیل، تیمهای پزشکی و مسئولان دفاع مدنی نمیتوانند اجساد را بیرون بیاورند. علاوهبر ۴۰ هزار نفر شناسایی شده، اجساد حداقل ۱۰ هزار فلسطینی زیر آوار باقی مانده است و و تعداد زخمیها نیز به بیش از ۹۲ هزار نفر رسیده است.
حالا اینجا هستیم تا لحظهای درنگ کنیم، به یاد جانهای گرانبهایی که در اعداد خلاصه نمیشوند، به یاد افرادی که زیر بمباران هرروزه صهیونیستها، روایت زندگیشان هم زیر آوار مانده است، اما هر یک انسانی هستند با آرزوها و روایتی. به همین بهانه قصد داریم تا داستان زندگی تعدادی از شهدای غزه را مرور کنیم. داستانهایی که هریک بیش از پیش یادآوری میکند، جنگ امروز غزه، بیش از هر چیز جنگ علیه «انسانیت» است، حتی اگر صهیونیستها سعی کنند تا این شهدا را غیرانسان معرفی کنند، حتی اگر گوشمان به شنیدن آمار شهدا و دیدن پیکرهای سوخته، زخمی و غرق در خونشان عادت کرده باشد. روایتهایی که در ادامه میخوانید از صفحه مجازی «جنگ با آرزوها» نقل شده است. در توضیح این صفحه آمده است: «تاریخ تعداد مردگانش را رند میکند… «جنگ با آرزوها» درصدد بیان روایتی از جنگ با آرزوهای یک ملت است. آرزوهایی که پیش از به بار نشستن پژمرده میشوند. با افزایش شمار شهدای فلسطینی تعداد آنها رند خواهد شد، اما آنها عدد نیستند. هر شهید فلسطینی یک زندگی است و شهادتش پایان این قصه نیست. نامشان را ببینید و داستان هر کدام را بشنوید تا آرزوهایشان به دست فراموشی سپرده نشود.»
روایت اول: دختری که راوی فلسطین شد
آچار فرانسه؛ برخی افراد در زندگی ما همیشه به این اسم شناخته میشوند. شما حتماً پدری را میشناسید که همه چیز را تعمیر میکند، همه کارهای فنی را بلد است. از ماشین سر درمیآورد و همیشه سعی میکند همه کارها را خودش یاد بگیرد. حالا در فلسطین یک دختر ۲۷ ساله شهید شده است. دختری که بلد بود مجری باشد، گوینده باشد، پرستار باشد و به وقتش خبرنگار هم میشد. پادکست تولید میکرد و نگران آینده کشورش بود. دختری که همیشه در تکاپو بود. گزارشهایی از او در صفحات مجازی باقی مانده است که او را در حال توصیف وضعیت غزه نشان میداد.
پیش از اینکه همراه مادربزرگ و سه برادرش به شهادت برسد داشت از وضعیت بمبهای فسفری و ترس مردم از این وضعیت اطلاع میداد. خودش هم میدانست این آخرین کلماتی است که میتواند از جسم و زبانش بر روی این زمین فانی جاری کند. در بیت لحم صدای بمبهایی میآمد که داشت همه چیز را نابود میکرد، همه در حال فرار بودند به سمت جایی که نمیدانستند. او در خانه مانده بود چون نمیدانست کجا برود و در آخر ویدئو از خدا خواسته بود تا به داد آنها برسد. در ویدئوی دیگری هم اشهد خود را گفته بود و این در حالی بود که گریه میکرد و از ترس کلمات را به سختی ادا میکرد.
«آیات خضوره» رویایی جز دیده شدن همچون یک انسان نداشت. او میخواست مردم غزه همچون مردم هر جای دیگر دنیا آدم حساب شوند. در نهایت او میخواست پیکر شهدا قابل شناسایی باشد، همانطور که پیکر خودش قابل شناسایی ماند.
روایت دوم: همیشه حس میکنم زود خواهم مرد
مثل همهی دخترها به پدرش علاقه و وابستگی شدیدی داشت. بهطور اساسی دختر حرفگوشکنی بود و درسش را خوب میخواند. از ابتدای کودکی هم مسیر موفقیت را با وجود مشکلات زندگی در این کشور خاص طی کرده بود. کم کم بزرگ شد و به دانشگاه رفت تا حقوق بخواند. دوستانش با او بسیار صمیمی بودند و هر روز با هم به قهوه فروشی آزاکی میرفتند و حالا دیگر همهی آن قهوهفروشیها تبدیل به مشتی آوار شدهاند. همین چند ماه پیش بود که با لباس سفید عروسی از خانه رفت و با لباس سفیدی که این بار کفن بود به خانه بازگشت. تازه ازدواج کرده بود و یک نوزاد چهارماهه را باردار بود. مدتها طول کشیده بود تا بتواند به دندانپزشکی که عاشقش بود، توفیق الفراه برسد و زندگی را با او شروع کند. زندگی کوتاهی که عاقبت ختم به شهادت شد.
در فضای مجازی او توییتها شادی داشت. برای مسجدالاقصی دعا میکرد و در توییتی مشهور که دوستانش هم محتوای آن را بارها شنیده بودند، نوشته بود: «این احساس که جوان خواهم مرد همیشه با من است.» سما یکی از دوستان او هم در توییتی گفته بود: «همیشه میگفتی زود میمیرم و من همیشه باهات مشکل داشتم، چون این حرف رو میزدی. اما مدام به من میگفتی سما! من اینطوری حرف نمیزنم که عصبانیت کنم، من حرف میزنم چون میدونم.»
او همچون تمام مردم عادی فعالیت میکرد، وقتی سال گذشته حملاتی از جانب اسرائیل به غزه اتفاق افتاد او که در دانشگاه الازهر درس میخواند از اینکه نتواند درسش را ادامه دهد و درگیر جنگ شود، اعلام ناراحتی کرد. او میخواست یک زندگی عادی را در کنار همسر و کودک در راهشان ادامه دهد، اما نتوانست، نگذاشتند و نشد. به نقل خواهرش، بعد از این شهادتش پدرش بسیار شکسته شده و همه خانواده دلتنگ او هستند و از خاطراتشان با او و حتی دستپخت او در درست کردن ماکارونی یاد میکنند.
«دانا السقا» دختری ۲۳ ساله بود که وکیل دادگستری شده بود و با همسرش «توفیق الفرّا» که یک دندانپزشک بود به همراه کودک در شکمش زیر بمبهای رژیم صهیونیستی در بیستوچهارم اکتبر ۲۰۲۳ به شهادت رسیدند.
روایت سوم: صدایی که خاموش شد
شهید «معروف الاشقر» جوانی خوش صدا بود و قرآن را به زیبایی تلاوت میکرد. معروف آرزو داشت که خانواده تشکیل بدهد و در آرامش زندگی خود را سپری کند. حمزه شب پیش از شهادت معروف را اینطور نقل میکند: «آن شب معروف به دیدن من آمد و بعد از صحبتمان رو به من کرد و گفت: خداوند با هر ترسی که بر ما در غزه وارد میشود بخشی از گناهان ما را میآمرزد. مطمئناً در نهایت این سختیها باعث بخشیده شدن کوه بزرگی از گناهان ما خواهد شد.»
در نهایت معروف الاشقر در هشتم ژانویه ۲۰۲۴ میلادی به شهادت رسید. پیکر او یک ماه و نیم بعد از شهادتش به صورت کاملاً سالم و در حالی که چهرهاش همان نورانیت همیشگی را داشت پیدا شد، به خاک سپرده شد.
روایت چهارم: آنکه زیر آوار مانده جان من است
شهید «حمزه البحیصی» فرزند هفت ساله، پرستار امدادگر نادر البحیصی بود.
حمزه عاشق پدرش بود و رابطهی بسیار خوبی با او داشت، همچنین بسیار فوتبال بازی کردن را دوست داشت و با دوستانش هر روز فوتبال بازی میکردند. با شروع جنگ پدر حمزه بهعنوان پرستار آمبولانس دائم در حال امدادرسانی بود و حمزه را کمتر میدید.
یکم فوریه ۲۰۲۴ دشمن اردوگاه دیر بلح را بمباران کرد. نادر البحیصی برای امدادرسانی به آن منطقه اعزام شد، دقایقی نگذشت که هواپیمای دشمن در بمباران بعدی خانه نادر البحیصی که در نزدیکی اردوگاه بود را هدف گرفتند و حمزه به شهادت رسید. نادر البحیصی که چند دقیقهی پیش فرزندش را در آغوش گرفته بود حالا باید جنازهی او را از زیر آوار بیرون میکشید.
روایت پنجم: پیش از آنکه بتواند آرزو کند
شهید «لین غباین» تنها یک سال داشت. به زیبایی میخندید و بهتازگی توانسته بود چند کلمهای حرف بزند و برای پدرش شیرین زبانی کند. لین خیلی عاشق بازی کردن بود و به پدرش بسیار وابسته بود. باسل به خوبی نخستین روزهایی که لین زبان باز کرده بود و بابا میگفت را به خاطر دارد. پس از شروع جنگ خانواده غباین برای امنیت بیشتر همگی به خانهی پدربزرگشان، مازن غباین پناه بردند تا کنار همدیگر باشند.
یکم ژانویه ۲۰۲۳ نیروهای کودککش با موشک خانه مازن غباین را مورد هدف قرار داد و هفت نفر از خانوادهی غباین در یک لحظه به شهادت رسیدند. باسل غباین در آن انفجار همسر و دخترش لین را از دست داد. او که عاشق دخترش بود در فراقش اینگونه نوشت: «دختر شهیدم شمع کوچکی از عشق و #امید در زندگی من بود و رفتنش دنیا را تلخ و تاریک کرد. دخترم تو همیشه در قلب من خواهی ماند و خاطرات زیبای تو ستارهای خواهد شد در شبهای تاریک آسمان زندگیام.»
لین در یک سالگی به شهادت رسید، پیش از اینکه بتواند کامل صحبت کند، به مدرسه برود و برای زندگیاش آرزو کند.
روایت ششم: عروسک
شهید «شمس مشتهی» کودک دو ساله شیرینی بود که همه او را عروسک صدا میزدند. پدر و مادر شمس عاشق بچه بودند و با تولد شمس شادی و نور بزرگی به خانوادهی آنها بخشیده شد. مادر شمس تازه به شیرین زبانیهای دخترش دلخوش کرده بود و آرزوهای زیادی برای شمس داشت ولی جنگ همهی این آرزوها را کشت. در هجدهم فوریه ۲۰۲۴ هواپیماهای دشمن خانهی شمس را هدف قرار دادند و شمس را به همراه مادرش به شهادت رساندند. پدر شمس وقتی با پیکرهای زیر آوار مانده همسر و دخترش روبهرو شد از شدت غم و رنج دنیا بر سرش خراب شد.
روایت هفتم: او برای حقیقت سرش را داد
«اسماعیل هنیه» که شهید شد اسماعیلهای دیگری نیز با او همراه شدند. این اسماعیل جوانتر بود و در سال ۱۹۹۷ متولد شده بود. برخلاف هنیه که در اردوگاههای آوارگان چشم به جهان گشود، او در خانه خودشان متولد شد. در دانشگاه غزه خبرنگاری خواند و کار خودش را بهعنوان نویسنده در روزنامههای الرساله و فلسطین آغاز کرد. بعد از مدتی و در نوامبر ۲۰۲۳ خبرنگار تلویزیونی الجزیره شد. اسماعیل از ابتدای جنگ، همه تلاش خود را کرد که وضعیت درونی نوار غزه را در توئیتر خود گزارش کند. حضور او در میدان حضوری بسیار جدی بود و از همه اتفاقات و سختیهای زندگی در این شهر تحت حمله گزارش تهیه کرده بود. هجدهم مارس ۲۰۲۴ او را دستگیر کردند، اما چون اتهامی به او وارد نبود پس از ۱۲ ساعت آزاد شد. این آزاد شدن سندی بود بر دروغ بودن توئیت حساب نظامی اسرائیل که او را همکار حماس و نظامی معرفی کرده بود. توئیتی که سعی در توجیه رفتار وحشیانه رژیم صهیونیستی داشت که اصلاً موفق نبود. اسماعیل این دستگیری را برای الجزیره اینطور ترسیم کرده بود که: «دستها و چشمهای ما بسته بود و ما را در جایی نامشخص بر روی شکم خوابانده بودند.»
بعد از شهادت اسماعیل هنیه، «اسماعیل غول» در حساب توئیتر خود عکسهای متعددی از کودکان اهل غزه که عکس شهید هنیه را در آغوش گرفته بودند، منتشر کرد. در فردای همان روز وقتی در اطراف خانه هنیه در غزه مشغول تهیه گزارش بود، با حمله مستقیم جنگندههای دشمن به خودروی او، همراه یکی از همکارانش به شهادت رسید. تصویر بدن بدون سر او این روزها در توئیتر دست به دست میشود؛ موقعیتی که او بارها به چشم خود دیده بود و عکس کودکانی بیسر را در دستان والدین خودشان در توئیتر منتشر کرده بود.
روایت هشتم: کلاسی که برای همیشه تعطیل شد
شهید «فادی ابو سلیمه»، استاد جوان و تحصیل کرده زبان انگلیسی و اهل رفح بود. محبوبیت او تنها حاصل تدریس جذاب و شیرین او نبود و خارج از فضای کلاس نیز در حمایت از شاگردانش چیزی کم نمیگذاشت. به گفته یکی از دانشآموزانش او بعضی شبها تا سحر بیدار بود و برای رفع اشکال آنها وقت میگذاشت. دلسوزی و علاقه او نسبت به شاگردانش به حدی بود که در این چند سال اخیر به علت شهادت تعدادی از آنها تدریس و حضور در کلاس درس را تعطیل کرده بود تا با رنج یادآوری خاطرات آنها روبهرو نشود.
او در سال ۲۰۲۲ ازدواج کرد و در همان سال نیز صاحب فرزندی شد و نام او را فیروز گذاشت. سرانجام در بیستوسوم اکتبر ۲۰۲۳ میلادی فادی به همراه همسر و فرزندش که هنوز شمع تولد یک سالگیاش را فوت نکرده بود در خانه مورد هدف قرار گرفتند و به شهادت رسیدند.
روایت نهم: به امید آزادی
پدرش نام او را کارمل گذاشت. همنام کوههای کارمل در حیفا. به این امید که بتواند در روز آزادی فلسطین همراه دخترش از آنجا دیدن کند.
شهید «کارمل علاء حمدان» کمتر از یک سال داشت که در مقابل چشم پدر و مادرش، در اثر موشکباران به طرز غم انگیزی به شهادت رسید.
روایت دهم: کشته شدن در راه آنچه نمیتوان کشت
متولد شدن در یک اردوگاه ممکن است به شما نوید یک زندگی باثبات را ندهد. وقتی در یک اردوگاه پناهندگان در غزه به دنیا بیایید، روی خوش زندگی پشت به شما ایستاده است. شما زندگی عادی و رایجی نخواهید داشت. با این حال دختر این غصه در اردوگاه البوریج غزه به دنیا آمد و درس خواندن را شروع کرد. با علاقه شدیدی که به هنر داشت دیپلم خود را در هنرستانهای غزه گرفت و به دانشگاه رفت. مدرک لیسانس خود را در سال ۲۰۰۷ در رشته هنرهای زیبا از دانشگاهالاقصی کسب کرد و به کشیدن طرحها و نقشهایی پرداخت که همه در مورد یک موضوع بودند: وطن!
«هبه قاضی زاغوت» متولد بیستونهم بهمن ۱۳۶۲ به تاریخ شمسی است. بعد از مدرک دانشگاه خانواده تشکیل داد، مطالعه کرد، معلم بود، نقاشی میکشید و در هر لحظه در تلاشی بیپایان بود. کنار معلم بودن در نمایشگاههای هنری متعددی آثار خود را به نمایش میگذاشت. در سال ۲۰۲۱ هم یک نمایشگاه شخصی با عنوان «فرزندان من در قرنطینه» برگزار کرد. آثارش را در صفحه مجازی خود منتشر میکرد و میفروخت و همه چیز را همچنان خرج هدف خود میکرد: وطن!
یادگاریهایی که از او مانده است آثار هنری و صفحه اجتماعی او در اینستاگرام هستند. صفحهی او پر است از نقاشی و خاطراتی که با مادر بسیار عزیز و فرزندانش گذارنده است. خاطراتی که در سیزدهم اکتبر سال گذشته و تنها شش روز پس از حماسه ۷ اکتبر در بمباران منزلش سوختند. خودش، دو فرزند از چهار کودکی که داشت و تمام چیزهایی که کشیده بود زیر آوار رفتند. در این حمله هوایی یک معلم، یک مادر، یک نقاش و هر چیز دیگری که هبه به آن اهمیت میداد کشته شدند. تنها محور مرکزی شخصیت هبه کشته نشد که آن چیزی نبود بهجز: وطن!
نظر شما