۲۴ تیر ۱۴۰۳ - ۱۵:۰۰
چه خوب شد که نبودی لیلا!

یکی از زیباترین توصیفات از واقعه عاشورا را می‌توان در کتاب «پدر، عشق و پسر» سید مهدی شجاعی خواند؛ این اثر که از زبان اسب حضرت علی اکبر (ع) روایت می‌شود، فرازهایی از زندگی آن حضرت را به تصویر کشیده و مخاطب لیلا مادر حضرت علی اکبر است.

به گزارش خبرگزاری ایمنا، هشتمین روز از ماه محرم به‌نام آقازاده صحرای کربلا یعنی حضرت علی اکبر (ع) گره خورده است؛ همان جوانی که خَلقاً و خُلقاً، نزدیک‌ترین افراد به پیامبر (ص) بود و شجاعانه جان خود فدای مسیری کرد که پدر عاشقانه در آن پای گذاشته بود.

یکی از زیباترین توصیفات از واقعه عاشورا را می‌توان در کتاب «پدر، عشق و پسر» سید مهدی شجاعی خواند؛ این اثر که از زبان اسب حضرت علی اکبر (ع) روایت می‌شود، فرازهایی را از زندگی آن حضرت به تصویر کشیده است، در واقع راوی داستان، عقاب، اسب حضرت علی اکبر (ع) و مخاطب لیلا مادر حضرت علی اکبر است که توصیفات را در ده مجلس بیان کرده و در مجالس پایانی به داستان شهادت حضرت می‌رسد اما هر کدام از برش‌های کتاب نیز به نوعی به واقعه کربلا مربوط می‌شوند و از این رو، تک تک خطوط کتاب، رنگ و بوی عاشورایی خود را حفظ کرده است.

در ادامه بخش‌هایی از این کتاب را می‌خوانیم:

گاهی احساس می‌کنم که رابطه حسین (ع) با علی اکبر (ع) فقط رابطه یک پدر و پسر نیست؛ می‌مانم که کدامیک از این دو مرادند و کدامیک مرید؟ مراد حسین (ع) است یا علی اکبر (ع)؟ اگر مراد حسین (ع) است که هست، پس این نگاه مریدانه او به قامت علی اکبر (ع)، به راه رفتن او، به کردار او، و حتی لغزش مژگان او از کجا آمده است؟! و اگر محبوب علی اکبر (ع) است پس این بال گستردن و سر ساییدن در آستان حسین (ع) چگونه است؟

رابطه حسین با علی اکبر فقط رابطه یک پدر و پسر نیست؛ رابطه باغبان با زیباترین گل آفرینش است، رابطه عاشق و معشوق است. رابطه دو انیس و همدل جدایی ناپذیر است؛ احساس می‌گوید رابطه علی اکبر با حسین فقط رابطه یک پسر با پدر نیست. رابطه ماموم با امام است، رابطه مرید و مراد است، رابطه عاشق و معشوق است، رابطه محب و محبوب است و اگر کفر نبود می‌گفتم رابطه عابد و معبود است.

کاش بودی به وقت لباس رزم پوشاندن علی؛ داماد را این‌طور به حجله نمی‌فرستند که امام علی اکبر را مهیای میدان می‌کرد. با چه وسواسی هدیه‌اش را برای خود آذین می‌بست. صحابی همه رفته بودند. یک به یک آمده بودند اذن جهاد گرفته بودند و رفته بودند. امام خود مهیای میدان شده بود؛ اهل بیت و بنی‌هاشم پروانه‌وار گردش حلقه زده بودند و هریک به لحن و تعبیر و بیانی جان خویش را سد راه او کرده بودند و او را از رفتن باز داشته بودند.

او اما نزدیک‌ترین، محبوب‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین هدیه را برای این مرحله از معاشقه با خدا برگزیده بود. شاید اندیشیده بود که خوبترهایش را فدای معشوق کند، شاید فکر کرده بود که تا وقتی پسر هست چرا برادرزاده؟ چرا خواهرزاده؟ تا وقتی هنوز حسین فرزند دارد چرا فرزند حسن؟ چرا فرزند عباس؟ فرزند زینب؟!

در اینجا باز من رابطه میان این دو را گم کردم. کلام قربانی را پسر به پدر می‌گفت، اما نگاه طواف آمیز را پدر به پسر می‌کرد؛ علی اکبر بوسه لب‌هایش را به دست پدر می‌سپرد و حسین اما سر تا پای پسر را با نگاه غرق بوسه می‌کرد.

اهل خیام که فهمیدند علی اکبر پروانه رفتن گرفته است ناگهان درهم شکستند و فرو ریختند کاش می‌بودی لیلا! اما… اما نه…چه خوب شد که نبودی لیلا! کدام جان می‌توانست در مقابل این مناسبات عاشقانه دوام بیاورد؟ تو می‌خواستی کربلا باشی که چه کنی؟ که برای علی اکبر (ع) مادری کنی؟ که زبان بگیری؟ گریبان چاک دهی؟ که سینه بکوبی؟ که صورت بخراشی؟ که وقت رفتن از مهر مادری سرشارش کنی؟ که قدم‌هایش را به اشک چشم بشویی؟ ببین لیلا! تو می‌خواستی چه کنی که زینب برای این دسته گل نکرد؟ به اشک چشم تمامی مادران سوگند که تو هم اگر در کربلا بودی باز همه می‌گفتند، مادر این جوان زینب است.

امام، با دست‌های لرزانش، خون را از سر و صورت و لب و دندان علی می‌ستُرْد و با او نجوا می‌کرد: «تو! تو پسرم! رفتی و از غم‌های دنیا رها شدی و پدرت را تنها و بی‌یاور گذاشتی.» و بعد خم شد و من گمان کردم به یافتن گوهری، و خم شد و من گمان کردم به بوییدن گلی، و خم شد و من با خودم گفتم به بوسیدن طفل نوزادی، و خم شد و من به چشم خودم دیدم که لب بر لب علی گذاشت و شروع کرد به مکیدن لب‌ها و دندان‌های او و دیدم که شانه‌های او چون ستون‌های استوار جهان تکان می‌خورد و می‌رود که زلزله‌ای آفرینش را درهم بریزد و با گوش‌های خودم از میان گریه‌هایش شنیدم که: «دنیا پس از تو نباشد، بعد از تو خاک بر سر دنیا.» و با چشمه‌های خودم بی‌قراری پسر را دیدم، جنازه علی اکبر را که با این کلام پدر آرام گرفت و فرو نشست: «و چه زود است پیوستن من به تو پسرم، پارهء جگرم، عزیز دلم.»

علی آرام گرفت اما چه آرام گرفتنی! این بار چندم بود که پا به آن‌سوی جهان می‌گذاشت و باز به خاطر پدر از آستانه در سرک می‌کشید و بر می‌گشت. مگر پدر، دل از او نکنده بود که او به کندن و رفتن رضایت نمی‌داد؟؛ درست در همان زمان که بدنش تکه تکه شده بود و روح از بدن به تمامی مفارقت کرده بود، من به چشم خودم دیدم که نشست و به پدر که مضطر و ملتهب به سمت او می‌دوید، گفت: «راست گفتی پدر! این آغوش پیامبر است، این سرچشمه عشق اکبر اس؛. این همان وصال مقدر است. این جام، جام کوثر است. تشنگی بعد از این بی‌معناست.»

کد خبر 771916

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.