به گزارش خبرگزاری ایمنا، گلستان شهدای اصفهان و خاک مقدس آن، آرامگاه و دربرگیرنده مردانِ مرد این دیار است که هر کدام از هستی خود گذشته و برگی زرین به کتاب تاریخ این دیار افزودهاند؛ خاکی که در پس آن روایتهای فراوانی جا خوش کرده است و باید خواند و شنید.
در گوشهای از گلستان شهدای اصفهان و بالای سنگ یکی از مزارها، حکاکی «یا زهرا (س)» بیش از هر چیز دیگر، حتی جمعیت همیشگی که به دور مزار او جمع شدهاند، خودنمایی میکند؛ واژهها و روایتهای همرزمان در توصیف او بسیار است، اما عاشقانهترین توصیفی که میتوان از او داشت این است که عاشق حضرت زهرا (س) و فرمانده گردان یا زهرا (س) بود و با اصابت ترکش به پهلو شهید شد؛ مداحی دلسوخته بود و وقتی به پای صوت دعای کمیل او بنشینی، از سوز دل خواندن او را متوجه میشوی و میان همین اشکها بود که رزق شهادت خود را از حضرت مادر (س) گرفت.
گفته بود من در عملیاتی شهید میشوم که رمز آن یا زهرا (س) است و خودش هم وصیت کرده بود که روی سنگ قبرش بنویسند: «یا زهرا (س)»؛ عجیب است این دلدادگی میان مادر و برخی از فرزندانش.
محمدرضا تورجیزاده متولد ۱۳۴۳ بود و پدرش اطراف مقبره علامه مجلسی نانوایی داشت؛ در گرمای طاقتفرسای تابستان و کنار تنور روزههایش را میگرفت و مقلد امام (ره) بود و در همان روزهایی که بسیاری حتی جرئت بردن نام امام (ره) را نداشتند و داشتن رساله او جرم بود، آن را در منزل داشت.
تا چهار سالگی محمدرضا اتفاقات زیادی برای او میافتاد و به همین واسطه مادرش هم زیاد به حضرت زهرا (س) متوسل میشد و در میان یکی از همین توسلها بود که به خدای خود گفته بود «دوست دارم پسرم سرباز امام زمان (عج) شود» و از همان روز بود که مشکلات قبلی به سراغ محمدرضا نیامد.
سال ۱۳۵۷ بود که محمدرضا ۱۴ سال داشت و با چند جوان انقلابی از هممحلهایهایش اعلامیههای امام (ره) را پخش میکرد؛ یکشب که با برادر و پدرش به مسجدی در خیابان فروغی رفتند آقای کافی سخنرانی داشت و با پایان سخنرانی بود که همه جمعیت به سمت بیرون حرکت کردند و شعار دادند و همان حین بود که مأموران ساواک هم به مردم حمله کردند پدر و برادر محمد یکدیگر را پیدا کردند، اما محمد چند ساعت بود که گم شده و وقتی پیدا شد، کمر او سیاه و کبود شده بود و ظاهراً چندین ضربه با باتوم خورده بود، اما بعد از این اتفاق هم دست از فعالیتهایش برنداشت و حتی شبهای بعد مشغول به شعارنویسی شدند.
با آغاز جنگ تحمیلی چندین بار به محل اعزام رفت اما شرط اعزام اجازه کتبی پدر بود و و پدرش هم میگفت دیپلمت را که گرفتی برو؛ سال ۱۳۶۰ و در زمانی که ۱۷ ساله بود، یک روز به خانه آمد و وسایلش را جمع کرد و در پاسخ به تعجب مادرش گفت: «حضرت امام پیام دادند برای جبهه رفتن کسب اجازه از پدر شرط نیست و من اگر تا الان صبر کردم به احترام شما بوده اما دیگر جای صبر نیست.»
محمدرضا احترام و علاقه زیادی برای سادات قائل بود؛ روزی یکی از همرزمانش که برای بار اول به جبهه رفته بود دنبال بود تا به گردان یا زهرا (س) برود اما میگفتند ظرفیت تکمیل است؛ نزد فرمانده گردان رفت و گفت: «آقای تورجی من دوست دارم به گردان یا زهرا (س) بیایم.» و محمدرضا پاسخ داد: «شرمنده جا نداریم» و او نیز گفت: «من میخواهم به گردان مادرم بروم، برای چی جا ندارید؟»؛ محمدرضا جا خورد و پرسید: «اسمت چیه؟» که پاسخ گرفت سید احمد و همان موقع نام او را در گردان ثبت کرد و وقتی سید احمد به داخل گردان رفت متوجه شد بیشتر بچهها از سادات هستند.
پنجم اردبهشت ۱۳۶۶ بود که محمدرضا بعد از سرکشی به نیروها به سنگر رفت؛ پنج نفر در سنگر کنار هم نشسته بودند و با انفجار مهیبی که رخ داد، محمدرضا در همان حالتی که نشسته بود مجروح شده بود و لبخندی به لب داشت و وقتی قرار شد او را از سنگر بیرون بیاورند تازه متوجه شکاف عمیق پهلوی چپ و خونی شدن بازوی راست او شده بودند؛ قرار شد او را منتقل کنند و هنوز چند دقیقه از رفتنش نگذشته بود که پشت بیسیم اعلام شد: «برادر تورجی رفت پیش حاج حسین…» و در آن لحظات باید کسی حضور داشت و میخواند «در بین آن دیوار و در، زهرا صدا میزد پدر…»
شهید تورجیزاده نیروی رسمی سپاه بود، اما بنا به اذعان دوستانش تقریباً هیچگاه از لباس سپاه استفاده نکرد چرا که معتقد بود: «این لباس حرمت دارد و مقدس است، اما قبل از دفن این لباس را به من بپوشانید میخواهم با آن وارد محشر شود»
وصیت کرده بود مادر و پدرش او را داخل قبر بگذارند و انگار که میخواست صبر آنها را زینبی کند؛ مادر در تابوت را باز کرد و موهای پسرش را شانه کرد، به او عطر زد و بعد هم شروع به سخنرانی کرد و اجازه نداد کسی گریه کند و میگفت پسرم راضی نیست.
یک ماه پیش از شهادتش بود که قبر کنار سید رحمان را به مسئول گلستان شهدا نشان داده و گفته بود اینجا را یک ماه برای من بگذارید و جانش را داد و پای وعدهاش ماند؛ شب جمعه اول ماه رمضان با هفتم محمدرضا همزمان شده بود و قرار شد اول مراسم افطاری و بعد دعای کمیل برگزار شود؛ یکی از دوستان محمد به محض ورود به مراسم شروع به گریه کرد و وقتی اطرافیان علت را پرسیدند اینطور پاسخ داد: «محمد چند روز قبل از شهادتش میگفت من دوست دارم در مراسمم اول به مردم شام دهند و بعد دعای کمیل باشد.» و بدون هیچ دخالتی بود که این خواسته محمد هم اجرا شد.
نظر شما