«مهدی؛ احمد؛ بهشت» / اینجا طلائیه، مقر ابالفضل‌العباس (ع) است

اینجا طلائیه، مقر ابالفضل‌العباس (ع) است؛ در این سرزمین حتی به قمقمه‌های عطشان سلام می‌دهیم و سراغ عباس‌های تشنه لب را می‌گیریم.

به گزارش خبرگزاری ایمنا، ساعت حوالی ظهر را نشان می‌دهد و آفتاب بر خاک خونین طلاییه می‌تابد؛ می‌گویند درست همینجا یعنی در سه‌راهی شهادت عده‌ای همسن و سال من و تو حسین‌وار جنگیدند و شاید هرکدام از ما از بدو ورود به ابن خاک پاک، تشنگی و انتظار اهالی خیام را دیده باشیم؛ اینجا چقدر بوی حنجره‌های سوخته می‌آید.

اینجا طلائیه، مقر ابالفضل‌العباس (ع) است؛ من در این سرزمین حتی به قمقمه‌های عطشان سلام می‌دهم و سراغ عباس‌های تشنه لب را می‌گیرم و با تمام وجود در این خاک جاری می‌شوم تا در میان نیزارها و نیزه شکسته‌ها، سرهای ستاره‌گون شهیدان را به دامن گیرم و برایشان از زخم بگویم، از اسارت، از تنهایی، از غربت…

می‌گویند «همت» از همین نقطه آسمانی شده است، عاشقی که در پی لیلای شهادت در بیابان‌های طلائیه مجنون شد؛ می‌گویند آقا مهدی باکری چند کیلومتر آن‌طرف‌تر دفن شده و من از اینجا فاتحه‌ای برای روح‌های خسته خودمان می‌خوانم و بر وجود آن‌ها سلامی می‌کنم؛ در میان همین سلام‌هاست که راوی شروع می‌کند و از عملیات بدر می‌گوید: بعد از عملیات بدر وقتی دستور عقب‌نشینی آمد، بی‌سیمچی حاج احمد کاظمی بودم و در آن لحظات ترسیده بودم چرا که تا آن عملیات چنین وضعیتی ندیده بودم.

یادی می‌کند از آن مکالمه ماندگار حاج احمد کاظمی و مهدی باکری و می‌گوید: مکالمه حاج احمد و مهدی باکری را در سنگر فرماندهی به چشم دیدم و بعد از آن بود که ارتباطشان قطع شد: حاج احمد به سراغ من آمد و گفت اسمت چیست، گفتم ریاضی پور و مرا شناخت؛ گفت ترسیدی؟ گفتم نه، گفت از سنگر بیرون برو، سوار موتور شو.

و این‌طور ادامه می‌دهد: کف دستش نقشه را کشید و گفت به شهرک همایون و لب دجله برو؛ آنجا بچه‌های لشکر ۳۱ عاشورا هستند و زمانی که مهدی باکری را زنده یا شهید دیدی بازگرد و اگر ندیدی برنگرد؛ این مسافت را به سختی و زیر آتشان فجر و گلوله‌ها را طی کردم؛ به بچه‌های لشکر ۳۱ عاشورا رسیدم و همه ترک زبان بودند، به هرکه می‌رسیدم سراغ آقا مهدی را می‌گرفتم و یکی گفت آن دو قایق را ببین، آقا مهدی با آن‌ها برمی‌گردد.

با بغض تعریف می‌کند: یکی از قایق‌ها به ساحل رسید و چندین مجروح در آن بودند، یکی از مجروح‌ها را کنار کشیدم و مدام سراغ آقا مهدی را می‌گرفتم که گفت آقا مهدی مجروح شده و با قایق دوم می‌آید؛ همه چشم‌هایمان به قایق بود چون می‌دانستیم آقا مهدی آنجاست اما زمانی که قایق از ساحل جدا شد، عراقی‌ها با فاصله ۳٠ ثانیه پشت آن رسیدند و هم‌زمان با حرکت قایق هر عراقی با هر سلاحی که داشت به قایق حمله کرد؛ دیدیم قایق به دور خود می‌چرخید و افراد داخل قایق به آب پرتاب می‌شدند و قایق شروع به حرکت به سمت عراقی‌ها کرد و ۱٠-۱۵ متر مانده به ساحل عراقی‌ها، قایق با آرپی‌جی منفجر شد.

می‌گوید از رفاقت حاج احمد و مهدی مطلع بودم اما باید این خبر را به حاج احمد می‌رساندم و بیان می‌کند: خودم را در راهرو سنگر انداختم، حاج احمد بلندم کرد و سراغ آقا مهدی را گرفت اما به قدری هول کردم که با کد بی‌سیم گفتم آقا مهدی آسمانی شد؛ در آن لحظات گریه حاج احمد را دیدیم اما عملی انجام داد که برای ما عجیب بود، او در کنار سنگر و زیر آتش شروع به نماز خواندن کرد اما آنجا بود که آیه «الا بذکرالله تطمئن القلوب» را درک کردیم.

کد خبر 736320

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.