به گزارش خبرگزاری ایمنا، همزمان با پخش سراسری مستند «آرمان روحالله» رسانه KHAMENEI.IR لحظاتی متفاوت از دیدار خانواده شهدای امنیت با رهبر انقلاب را منتشر کرد که در آن حلما دختر خردسال شهید پوریا احمدی خطاب به رهبر انقلاب، جملاتی بهیادماندنی را بیان میکند.
روزهای آخر شهریور بود؛ چندشبی بود که به خاطر شلوغیهای تهران، خیابانها چندان امن نبود، هر بار جوانی دست و پا شکسته که از چپ و راست کتک خورده بود به بیمارستان منتقل میکردند، آن شب مادر، شیفت شب و در بیمارستان مشغول خدمت بود و دو دخترش هم در خانه تنها بودند، حین کار متوجه شد که تلفنش زنگ میخورد. ارتباط که برقرار شد، آن طرف خط پوریا بود. میخواست اطلاع دهد که قرار است به هیئت برود، این هیئت رفتنها جزئی از زندگیاش بود.
ساعت از ۹ شب گذشته بود که همسر پوریا تماسی با او گرفت که از بابت برگشتش به خانه خیالش راحت شود و نگرانیاش بابت تنهایی بچهها رفع شود، اما پوریا برنداشت، خانه را گرفت، یکی از دخترها گوشی را برداشت و گفت: مامان بابا به خانه نیامده است. نگرانی در دل همسر پوریا چنگ انداخت، هر چند دقیقه یک بار شماره پوریا را میگرفت، اما خبری نبود که نبود، دلش تاب نیاورد. جمع کرد و رفت خانه. هنوز به خانه نرسیده بود که تلفن همراهش زنگ خورد، صدایی از آن طرف خط خبری به همسر پوریا داد. «پوریا بیمارستان است، بیمارستان فجر، خودتان را به آنجا برسانید.» او دیگر رسیده بود به خانه، بچهها را برداشت و به بیمارستان رفت، همین که بالای سر همسرش رسید، دنیا روی سرش خراب شد.
باران سنگ بر سر پوریا میبارید
شبهای آخر ماه صفر بود، هیئت که تمام شد پوریا با یکی از رفقایش از در هیئت بیرون آمد، مقصدشان خانه بود، اما در همان حین متوجه شدند که اغتشاشگران در یکی از خیابانهای پیروزی آتشبازی راه انداختهاند و زنانی که چادر به سر دارند را آزار میدهند و اذیت میکنند. دلش تاب نیاورد و با رفقایش رفتند تا کاری کنند که یک مرتبه اراذل و اوباش روی سرشان ریختند، یکی با قمه میزد و دیگری با چاقو. یک ضربه، دو ضربه، سه ضربه، ۹ ضربه به پوریا زدند، نامردها بیخیال هم نمیشدند.
خشمشان به اینجا ختم نشد، باران سنگ بود که بر سر پوریا و رفقایش میبارید آن هم چه سنگهایی، پوریا تمام قوایش را جمع کرد تا بایستد، همینکه قدمی برداشت ناگهان چاقویی از پشت، قلبش را نشانه رفت و کار برای او سختتر شد، نامردها رها نمیکردند، بنزین ریختند تا او را آتش بزنند.
یک نفر از اوباش با بنزین خودش را بالای سر پوریا رساند، میخواست او را آتش بزند، بنزین را ریخت و زمان زیادی نبرد که بوی بنزین همه جا را گرفت، خبر دادند آمبولانس بیاید، آمبولانس هم آمد اما اغتشاشگران آمبولانس را هم آتش زدند، خون بود که از بدن پوریا میرفت، اما در آن شرایط کاری نمیشد انجام داد، با یک وانت پرایدی که پنهانی و بهسختی جور کردند، پوریا را به بیمارستان رساندند، فردای آن روز پوریا به هوش آمد، اما هیچ جای سالمی در بدنش نمانده بود، ۱۰ روز این شرایط را تاب آورد، اما روز دوازدهم مهر بهخاطر آمبولی ریه به شهادت رسید و مادر برای خدا از پسرش گذشت.
مادرش میگفت: «پسرم عمیقاً عاشق رهبر بود. خدا این رهبر را از ما نگیره میدونی چرا؟ خیلی باسواده، خیلی مومنه، من از جوونی مریدش بودم. هدیه دادم بهش، خدا از من قبول کنه. باشه که ما باشیم، رهبر باشه که ما باشیم. بدون رهبر میخواهیم چیکار کنیم؟!» و مادر مادرانههایش را لای همین کلمهها با صدایی که دیگر نایی در آن نمانده بود، ادا کرد؛ مادر از پسرش به خاطر خدا گذشت.
نظر شما