به گزارش خبرگزاری ایمنا از کردستان، قصه، قصه جنگ و خاک و خون است، داستان پرسوزوگداز مردمانی که هیچگاه با کسی سر جنگ نداشتند، اما رژیم بعث عراق با هر بهانهای بر آنها میتاخت و دلشان را خون میکرد.
سال ۱۳۶۵ است و در بحبوحه جنگ تحمیلی، هر روز دشمن در فکر تدارک آشوبی برای بر هم زدن آرامش و آسایش مردم کردستان است و هر روز خبر شهید شدن عزیزی از فرزندان این سرزمین به گوش خانوادهاش میرسد.
زمستان این سال، بسیار سرد و بیرحم به تن انسانها تازیانه میزند و سوز سرمای دی تا مغز استخوان رسوخ میکند، اما کانون خانواده دانیایی با پنج فرزند قد و نیمقد گرم است و آنها روزگار خود را در کوی دماوند محله چهارباغ شهر سنندج میگذرانند.
«منصور دانیایی» مرد ۴۵ ساله این خانواده، راننده تاکسی است و با جابهجایی مسافر و درآمد رانندگی در داخل شهر، امور زندگی را میگذراند. «حبیبه شیروانی» هم که هنوز یک بهار دیگر با ۴۲ سالگی فاصله دارد، به عنوان زن این خانه، علاوه بر تربیت فرزندان، اداره امور منزل را عهدهدار است.
ثمره زندگی مشترک منصور و حبیبه پنج فرزند (چهار پسر و یک دختر) است که سروصدا و همهمه بچهها همیشه در داخل خانه پیچیده است.
«فرشاد» اولین فرزند «منصور» و «حبیبه»، تازه نوجوانی ۱۵ ساله شده و در مقطع اول دبیرستان مشغول به تحصیل است. «فرانک» فرزند دوم خانواده هم که سه سال از فرشاد کوچکتر است، امسال در پایه اول راهنمایی در مدرسه آمنه ثبتنام کرده است و درس میخواند.
«فرید» و «فرامرز» هم دو فرزند دیگر خانواده دانیایی به ترتیب ۱۱ ساله و ۹ ساله هستند که فرید در پایه پنجم و فرامرز در پایه سوم ابتدایی در دبستان صلاحالدین ایوبی مشغول به تحصیل هستند، اما تهتغاری این خانه، «فواد» است که تنها دو سال دارد و هر وقت بچهها از مدرسه برمیگردند، ابتدا سراغ او را میگیرند و دقایقی نوازشش میکنند.
ماه دی به روزهای پایانی خود نزدیک شده است و ورق تقویم امروز را روز بیستوهشتم نشان میدهد. هنگام ظهر است و کاک منصور برای صرف نهار به خانه آمده، حبیبه خانم هم نهار را آماده کرده است، بچهها بر سر و کول پدر راه میروند و با او بازی میکنند، پدر هم بر سر و صورت آنها بوسه میزند و اینگونه خستگی کار را از تنش بیرون میکند.
هنوز ماشین راه نیفتاده کمی احساس نگرانی میکند، آن را خاموش میکند، گویا ماشین هم با بیزبانی خودش میخواهد او را از رفتن بازدارد. پس از چند دقیقهای صبر، دوباره به راه میافتد
پدر خانه بعد از خوردن نهار و صرف چای برای کسب رزق و روزی حلال، تاکسی را روشن و با خانواده خداحافظی میکند. هنوز راه نیفتاده است که کمی احساس نگرانی میکند، ماشین را خاموش میکند، گویا ماشین هم با بیزبانی خودش میخواهد او را از رفتن باز دارد. پس از چند دقیقهای صبر، دوباره به راه میافتد.
عقربههای ساعت ۳:۵۷ دقیقه بعدازظهر را نشان میدهد…
آفتاب کمرمق «بهفرانبار» (دیماه در زبان کردی) در کنارههای آسمان پدیدار است و نمیتواند حریف سرمای استخوانسوز شهر سنندج شود، عقربههای ساعت ۳:۵۷ بعدازظهر را نشان میدهد، ناگهان صداهای مهیبی سکوت و آرامش شهر را درهم میشکند.
هواپیماهای بمبافکن رژیم بعث عراق ۱۸ نقطه از شهر سنندج را مورد آماج حملات بیرحمانه خود قرار میدهند و در عرض شش دقیقه، ۲۲۰ نفر از مردم بیدفاع این شهر از جمله زن و مرد و کودک شهید و بیش از ۱۲۰ نفر هم مصدوم میشوند.
مردم شهر به شدت هراسان هستند و نمیدانند که به کدام سمت فرار کنند و پناه بگیرند، کمکم نقاط مشخص شده مورد اصابت قرار میگیرد و مردم به یاری افرادی که خانه و کاشانه آنها مورد هجوم قرار گرفته است، میروند.
خیابان انقلاب، محله پیرمحمد (۴ نقطه)، چهارباغ (۲ نقطه)، آپارتمانهای ادب، تک واحدیهای بنیاد مسکن (۲ نقطه)، تقاطع بلوار جانبازان و خیابان فلسطین، میدان نبوت، خیابان نمکی (۲ نقطه)، خیابان اکباتان (۳ نقطه)، منازل مسکونی جنب پادگان و محله اسلامآباد (تقتان)، ۱۸ نقطهای است که بمباران شده و مردم بیگناه شهر در آنها در خاک و خون میغلتند.
شرح وقایع تلخی که بر خانواده دانیایی گذشت
ادامه این وقایع را از زبان «منصور دانیایی» که در این حادثه شش نفر از اعضای خانواده او شهید شدهاند، میشنویم. کاک منصور که در حال حاضر ۸۲ سال دارد و گرد پیری بر سر و روی او نشسته است؛ حادثه بمباران روز ۲۸ دی سال ۱۳۶۵ را اینگونه برای ما بازگو میکند: در داخل شهر مشغول مسافرکشی بودم که صدای آژیر خطر بلند شد، تاکسی را در گوشهای کنار زدم و خودم و مسافران از آن پیاده شدیم و پناه گرفتیم.
دیدم که چهار فروند هواپیما در آسمان ظاهر شدند و صدای آنها مردم شهر را به وحشت انداخت، مردم سراسیمه این طرف و آن طرف میدویدند، ناگهان صدای دلخراشی همه جا را پر کرد و به چشم خودم دیدم که بمبهای زیادی در نقاط مختلف شهر ریخته شد
وی ادامه میدهد: دیدم که چهار فروند هواپیما در آسمان ظاهر شدند و صدای آنها مردم شهر را به وحشت انداخت. مردم سراسیمه به این طرف و آن طرف میدویدند، ناگهان صدای دلخراشی همه جا را پر کرد و به چشم خودم دیدم که بمبهای زیادی در نقاط مختلف شهر ریخته شد.
دانیایی میگوید: در دلم دعا میکردم که خدایا خانوادهام را از این خطر محافظت کن. دود تمام شهر را فرا گرفته بود و صداها دیگر خاموش شده بود. سوار ماشینم شدم و آرامآرام به سمت خانه حرکت کردم.
وی اضافه میکند: در نزدیکی خانه وقتی به میدان انقلاب رسیدم سه نفر مجروح را هم سوار ماشین کردم و به بیمارستان انتقال دادم. هنگام رانندگی دست و پای خود را گم کرده بودم و هراسان و با دلهره حرکت میکردم تا به نزدیکی منزل رسیدم.
کاک منصور میگوید: از دور خانهمان را ویرانهای دیدم، لحظهای احساس کردم که دارم خواب میبینم اما نه، واقعی بود و بمب مستقیم روی خانه ما افتاده بود.
هراسان و گریان به دنبال همسر و فرزندانم میگشتم
وی میافزاید: هراسان و گریان به دنبال همسر و فرزندانم میگشتم و آنها را صدا میزدم (حبیبه – فواد – فرید – فرانک – فرشاد – فرامرز) اما پاسخی نمیشنیدم، با عجله خاکها را کنار میزدم.
وی ادامه میدهد: لودر شهرداری مشغول کنار زدن خاکها بود، ناگهان پیکر بیجان فواد فرزند دلبندم با تیغه لودر بالا آمد، در دلم خداخدا میکردم که بقیه در خانه نبوده باشند و زنده آنها را بیابم، اما در این هنگام پس از جستوجوی مجدد، پیکر سایر افراد خانوادهام هم یکی پس از دیگری که با خاک و خون آغشته بود، پیدا شد.
از ادامه زندگی ناامید شده بودم، چند بار خود را جلوی لودر انداختم تا دیگر این ماجرا را مشاهده نکنم اما راننده لودر ماشین را متوقف میکرد و مردم مرا میگرفتند و به کناری میبردند.
دانیایی اضافه میکند: از ادامه زندگی ناامید شده بودم، چند بار خود را جلوی لودر انداختم تا دیگر این ماجرا را مشاهده نکنم، اما راننده لودر ماشین را متوقف میکرد و مردم مرا میگرفتند و به کناری میبردند.
وی با عنوان اینکه شهادت شش عضو از خانوادهام در یک آن، برایم بسیار تکاندهنده بود، میگوید: آن هنگام که اجساد را بیرون میکشیدند، ناگهان چشمم به عروسک اسباببازی فرزند کوچکم فواد افتاد، این عروسک پلاستیکی طوری روی خاکها قرار گرفته بود که دستهایش رو به سوی آسمان دراز شده بود، گویا او نیز همبازی خود را از خدا طلب میکرد. آرامآرام عروسک را برداشتم و به عنوان تنها یادگار فرزندانم نگه داشتم.
کاک منصور میافزاید: هنوز هم با اینکه سالها از این ماجرا میگذرد، تلخی این اتفاق را نمیتوانم فراموش کنم.
اینها بخشی از شرح وقایعی است که روز ۲۸ دی سال ۱۳۶۵ که به نام روز «ایثار و مقاومت مردم شهر سنندج» نیز نامگذاری شده است، بر یکی از خانوادههای شهدای آن روز گذشت و چه بسیارند خاطراتی تلخی که هنوز در کنج سینه مادربزرگها و پدربزرگهای این شهر جا خوش کردهاند و هر سال با یادآوری این حادثه، بار دیگر انگار زخمهای این عزیزان نیز تازه میشود.
امروز در پس روزگار دود و آتش و خون و دفاع مقدس از آب و خاک و مردم، زخمهایمان را بار دیگر مرور میکنیم و به یاد مردمانی که در خون پاکشان غلتیدند عهد میبندیم که سینه به سینه حکایت مردی و مظلومیتشان را به نسلهای آینده خواهیم سپرد تا آیندگان بدانند این سرزمین میراث خون چه زنها و مردهایی بوده است
تاریخ هیچگاه فراموش نخواهد کرد و امروز در پس روزگار دود و آتش و خون و دفاع مقدس از آب و خاک و مردم، زخمهایمان را بار دیگر مرور میکنیم و به یاد مردمانی که در خون پاکشان غلتیدند عهد میبندیم که تا ابد فراموششان نخواهیم کرد و سینه به سینه حکایت مردی و مظلومیتشان را به نسلهای آینده خواهیم سپرد تا آیندگان بدانند این سرزمین میراث خون چه زنها و مردهایی بوده است.
به گزارش ایمنا، استان کردستان در دوران جنگ تحمیلی بارها مورد بمباران هوایی رژیم بعث عراق قرار گرفت و حدود یک هزار نفر از مردم این استان تنها بر اثر این بمبارانها به شهادت رسیدهاند، علاوه بر بمباران ۲۸ دی سنندج و بهمنماه قروه در سال ۶۵، میتوان به بمباران ۱۵ خرداد سال ۶۳ بانه و ۱۹ اسفند همان سال در مریوان نیز اشاره کرد.
گزارش از: ویدا باغبانی، خبرنگار ایمنا
نظر شما