به گزارش خبرگزاری ایمنا، دو سه ماهی از حضورش در کلاس تفسیر قرآنی که خواهرش از آن تعریف بسیاری کرده بود، میگذشت که در آن کلاس به او پیشنهاد حضور در ستاد پشتیبانی از جنگ را دادند؛ این پیشنهاد، تعبیر خوابش بود و او خود را برای انجام چنین کاری آماده کرده بود.
شبها، تمام کارهای مربوط به بچههایش را انجام میداد، غذایش را میپخت، به وضع خانه سروسامان میبخشید تا فردا صبح اول وقت خودش را به خیاطخانهای برساند که در دانشگاه اصفهان راهاندازی شده بود؛ یک سالن ۲۰۰، ۳۰۰ متری در دانشکده علوم تربیتی که خط مقدم جهاد آنها شده بود.
اینها فقط یک سکانس زنانه از زندگی راوی داستان ماست؛ فردوسخانم ۸۲ ساله که میگوید زندگیاش تلخ و شیرینیهای زیادی داشته و البته تلخیهایش بیشتر.
روایتهای او از جنس روایتهایی است که کمتر به آنها پرداختهایم؛ روایت زنانی که دفاع از وطن را در ساعتها پشت چرخ خیاطی نشستن و دوختن لباس برای رزمندگان دیدند و بعضی از آنها پا را از این هم فراتر گذاشتند و پسران و همسرانشان را به میدان نبرد فرستادند.
من مقلد امام خمینی (ره) هستم
ماجرای داستان حاجیهخانم شمس را باید از زمان انقلاب شروع کنیم، زمانی که مردم ایران علیه رژیم ۲۵۰۰ شاهنشاهی بهپاخاسته بودند و او هم به همسرش میگوید که مقلد امام خمینی (ره) است و بر خود واجب میداند که همراه مردم در تظاهرات شرکت کند.
روحیه انقلابی او، فضای خانه را هم دگرگون کرده بود و پسر دوم فردوسخانم هم جا پای او میگذارد و مسجد محله پاتوق اصلیاش میشود و با وجود اینکه برادر بزرگتر برای تحصیل راهی فرنگ شده و پدر خواهان پیوستن او به برادرش است، تصمیم به عضویت در سپاه میگیرد.
حاجیهخانم شمس مخالفتی با تصمیم مجید ندارد، بهخصوص آنکه در آن زمان مرزهای کشور مورد تجاوز بعثیها قرار گرفته و خود او هم از آنجایی که خیاطی بلد بود، راهی ستاد پشتیبانی جنگ جهاد دانشگاهی اصفهان میشود: «هر روز صبح با ذوق و شوق فراوان خودمان را به دانشکده علوم تربیتی میرساندیم، آنجا دور هم جمع شده بودیم برای جنگیدن، اما نه با گلوله و آتش، مهماتمان گلوله آرپیجی، کلاش و بمب نبود، بلکه دوکهای سبز و مشکی بزرگی بود که روی چرخهای خیاطی گذاشته میشد تا لباس برای رزمندگان دوخته شود، طاقههای بزرگ برزنتی را باز میکردیم، برش میزدیم و برانکارد میساختیم.»
روایتهای فردوسخانم با جزئیات زیاد، تصویری و ملموس است و تو را با خود به میان زنانی میبرد که وجه مشترکشان فداکاری، ایثار و گذشت، عزت نفس، بزرگمنشی، عشق به وطن بود، زنانی که آسایش و راحتی را بر خود حرام کرده بودند تا مبادا جگرگوشههایشان بار سخت جنگ بر دوششان سنگینی کند: «برایمان لیست حضور و غیاب و کارت شناسایی آماده شده بود، هر چند نفر را به گروههای کوچکی تقسیم کرده و برای هر گروه یک سر ناظر تعیین کرده بودند، همه که نمیتوانستند هر روز بیایند، هرکس روزهایی را که میخواست بیاید، مشخص میکرد، این طوری تعداد نیروها در هر روز معلوم بود، تعداد نیروها که زیاد شد، فکری هم برای رفتوآمدمان کردند و با صحبتهایی که با اتوبوسرانی و دستگاههای دیگر شد، موفق شدند، تعدادی اتوبوس تهیه کنند و طوری مسیر این اتوبوسها را بچینند که تقریباً هیچکس بدون سرویس نماند، حتی آنهایی که از رهنان، برخوار و روستاهای اطراف میآمدند.
کمکم کارهای دیگری مانند خشک کردن سبزی، پخت مربا و درست کردن ترشی هم به فعالیتهای ستاد اضافه شد، در واقع در آن زمان بچههای ستاد پشتیبانی با خودشان عهد کرده بودند از همه شئونات جنگ پشتیبانی کنند از هر چیزی که به رزمندهها و جنگیدنشان مربوط میشد، میخواست مربا و سبزی خشک باشد یا کتاب و باند و گاز؛ میخواست برانکارد باشد یا کفن و حجله، چه مادرها که آنجا با دست خودشان برای بچههایشان حجله دوختند و چه خواهرها که با دست خودشان برای برادرانشان کفن درست کردند.»
راضی به شهادت فرزند بودم
فردوسخانم انگار یاد خاطرهای تلخ افتاده باشد، کمی سکوت میکند و ادامه میدهد: «یک روز که در خیاطخانه بودیم مادر شهیدان وفایی ماجرای شهادت پسرانش را تعریف کرد، اینکه کوملهها با اره سر پاسدارها را جدا میکردند، یاد مجید افتادم، او در کردستان بود، زیر لب گفتم: خدایا تو خود شاهدی که من به شهادت او راضی هستم، اما طاقت این را ندارم که به سر عزیزدردانهام چنین اتفاقی بیفتد.»
احساس مادری اینجا هم خودنمایی میکند و حاجیهخانم شمس ترجیح میدهد تا بیشتر از مجید برایمان بگوید، پسری که رفتار و اعمالش همه حکایت از این داشت که او ماندنی نیست و برای رسیدن به «مقام عند ربهم یرزقون» انتخاب شده است: «با هم به مشهد رفته بودیم، مجید هرچه به حرم میرفتیم و برمیگشتیم گریه میکرد به او میگفتم مادر از امام رضا (ع) چه میخواهی که اینطور اشک میریزی؟ در جوابم میگفت: دعا کن به آنچه دلم میخواهد برسم؛ میدانستم که شهادت را میخواهد، یکی از دوستانش برایمان تعریف میکرد که مجید ۴۰ شب چهارشنبه به جمکران رفته و در آنجا به امام زمان (عج) متوسل شده بود تا شهادت نصیبش شود.»
مجید در عملیات خیبر زخمی میشود، اما دراینباره هیچ حرفی به خانواده نمیزند تا آنها را نگران نکند و پس از بهبودی راهی خانه میشود، آنهم با دستی که آسیب دیده است و درد و رنج این آسیب تا آخرین روزهای زندگی همراه او باقی میماند تا فردوسخانم با تلخی از آن روزها بگوید و ناراحت از اینکه نتوانسته است برای عزیزدردانهاش کاری بکند.
قرعه شهادت در عملیات بدر به نام مجید میخورد و پیکرش در منطقه میماند تا دوران فراق از راه برسد، سختترین روزهای زندگی مادر فرامیرسد، پدر راضی به قبول شهادت فرزند نیست و نمیتواند اشکی بریزد تا خود را خالی کند.
مدیریت دلتنگیهای فردوسخانم برای مجید، خودش یک عملیات بوده و چقدر سخت و جانکاه است این عملیات؛ او جگرگوشهاش را در راه اسلام داده و با خدا معامله کرده است و حال باید این معامله را بند بند به اجرا بگذارد تا از این امتحان سربلند خارج شود و سربلند هم خارج میشود، خبری از یوسفش میشود و پیکر مجید بعد از ۱۱ سال بر میگردد.
اشکها مجالی برای ادامه گفتوگو نمیدهد، نگاهم به چشمان بارانی حاجیهخانم شمس که میافتد، در ذهنم مرور میکنم که مادران شهدا در کجای دنیای ما قرار گرفتهاند، کمتر یادم میآید کوچهای به نام این مادران باشد، قولها و وعدههای داده شده که در حد همان بازدیدها مانده است و همه از پشت در فراموش شده است، الگوی زن نمونه تنها به درد زمان انتخابات میخورد، عکسهای انتخاباتی یا بازدیدهای برخیها برای ایام خاصی به دردبخور هستند، تجلیلها میماند سالی یکبار برای اینکه کاری صرفاً شده باشد، شاید هم ارائه آماری؛ چه کسی این زنان را میشناسد؟ زنانی که عطر سیب دارند و چادر نجابت، هرگز نمیگذارد متانتشان را به رخ دیگران بکشانند.
نظر شما