روایتی از زندگی شهید سیدحسن مدرس

امروز، سالروز شهادت مظلومانه آیت‌الله سیدحسن مدرس است؛ او را در غربت و تنهایی و با زبان روزه به شهادت رساندند، چون نتوانسته بودند سید را به مال دنیا بفریبند یا با تهدید، وادار به سکوتش کنند. آنچه‌ می‌خوانید روایتی از زندگی شهید مدرس است، از روزی که می‌خواستند او را ترور کنند.

به گزارش خبرگزاری ایمنا، دهم آذرماه سالروز شهادت آیت‌الله سیدحسن مدرس است، یکی از بزرگ‌مردان تاریخ ایران زمین که در طول زندگانی پر برکت خود به مبارزه با استبداد و استعمار پرداخت. آیت‌الله مدرس هیچ‌گاه در مقابل ظلم سر خم نکرد و تا پای جان به خاطر آرمان‌های خود ایستاد و ایستاده نیز به شهادت رسید.

کتاب «چای خوش عطر پیرمرد» نوشته سیدسعید هاشمی داستان‌های از زندگی شهید سیدحسن مدرس را به رشته تحریر در آورده است.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: «مدرس در حیاط بود، سر حوض وضو می‌گرفت که در زدند، آسیدمحمود، خدمتکار مدرس در را باز کرد، مدرس سرآسیمه و نفس نفس زنان پرید توی خانه: آقا کجایند؟

آسید محمود به حیاط اشاره کرد: وضو می‌گیرند.

مرد از دالان به حیاط دوید: آقا… آقا...

آقا همان‌طور که مسح سر می‌کشید، گفت: چی شده؟ چه می‌گویی سیدابوالحسن؟

سیدابوالحسن سلام کرد و گفت: آقا… آقا… امروز.... امروز

مدرس مسح پا کشید، خندید و گفت: آسیدابوالحسن چی شده، چرا این قدر نفس می‌زنی؟

آقا… امروز نیایید به حجره من نیایید، می‌خواهند شما را ترور کنند. مدرس که وضویش تمام شده بود، جا خورد؟ می‌خواهند مرا ترور کنند؟ کی؟ سیدابوالحسن که نفس نفس زدنش تقریباً خوب شده بود، گفت: نمی‌دانم آقا. حدوداً یک ساعت پیش یک نفر به حجره‌ام آمد و گفت: من و چند نفر دیگر تصمیم داشتیم امروز که آقا به حجره شما می‌آیند ترورشان کنیم اما من پشیمان شده‌ام و خودم را کنار کشیدم به آقا بگویید که مواظب خودشان باشند.

مدرس چشم‌هایش را ریز کرد و در چشم‌های سیدابوالحسن دقیق شد: نمی‌دانی کی بود؟ از کجا آمده بود؟

- نه آقا، این را گفت و زود رفت.

مدرس به فکر فرو رفت، سیدابوالحسن گفت: آقا امروز به حجره من نیایید، من دعوتم را پس گرفتم، امروز فقط در خانه بمانید. مدرس از فکر بیرون آمد: سیدابوالحسن! برو به حجره‌ات و غذا را زود آماده کن، من می‌آیم، الان هم وضو گرفتم که نماز بخوانم و سریع به حجره تو بیایم.

روایتی از زندگی شهید سیدحسن مدرس

سیدابوالحسن نزدیک بود غش کند: آقا می‌خواهند شما را بکشند، گروه تشکیل داده‌اند، آن وقت شما می‌خواهید به حجره من بیایید. مدرس که داشت به اتاق می‌رفت با این حرف برگشت و با خنده گفت: مگر تو مرا امروز ناهار دعوت نکرده‌ای؟ سیدابوالحسن حوض را دور زد و آمد روبه‌روی مدرس: نه آقا! من نمی‌گذارم که شما بیایید، آنها می‌خواهند شما را بکشند.

- آن‌ها هیچ کار نمی‌توانند بکنند، برو سیدابوالحسن.

- آقا من

مدرس وارد مدرسه شد، طلبه‌ها تک‌وتوک در حیاط مدرسه در رفت و آمد بودند، ظهر بود و حیاط خلوت، چند تا طلبه نزدیک آمدند و سلام کردند، دوسه نفر هم دستش را بوسیدند، آقا جلو رفت به جوی آبی که از وسط مدرسه می‌گذشت رسید، خواست قدم بردارد و از روی جوی بگذرد که کسی از دور صدایش زد، برگشت ببیند کیست؟ یک غریبه بود، طلبه نبود و معلوم بود از بیرون آمده است، مرد جلو رسید: سلام آقا، ببخشید یک مسئله شرعی می‌خواستم از حضورتان بپرسم.

مدرس جواب سلامش را داد، سرش را زیر انداخت: خواهش می‌کنم بفرمائید.

یک دفعه مرد دست به زیرجبه‌اش برد، ششلولی در آورد و لوله آن را به سینه مدرس گذاشت، لحن صحبتش عوض شد و با تندی گفت: ببخشید آقای مدرس! به من گفته‌اند که شما را بکشم.

- کی گفته؟

- گفته‌اند دیگر، اینکه کی گفته به شما مربوط نیست.

مدرس خندید: چرا به من مربوط نیست؟ نکند آنها که پشت سرت ایستاده‌اند به تو گفته‌اند مرا بکشی. تا مدرس این حرف را زد، مرد با وحشت پشت سرش را نگاه کرد. یک دفعه مدرس ششلول را با یک دست گرفت و با دست دیگر ضربه‌ای به دست مرد زد، تفنگ از دست او رها شد و بر زمین افتاد.

سیدابوالحسن از روی طاقچه حجره‌اش کاسه نمک را برداشت و جلوی مدرس گذاشت: آقا اول کمی نمک بخورید، ترسیده‌اید.

- مدرس گفت؟ چی؟ نمک بخورم، بله آقا، نمک برای کسی که ترسیده باشد، خوب است.

مدرس زد زیر خنده، با خنده او طلبه‌ها هم شروع کردند به خندیدن. مدرس گفت: کی ترسیده؟ من؟ من اگر ترسیده بودم که نمی‌توانستم تفنگش را بگیرم و او راحت مرا می‌کشت.

آدم از مردن نمی‌ترسد، مردن که ترسی ندارد، فقط خدا نخواست که من امروز کشته شوم.»

کد خبر 708304

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.