به گزارش خبرنگار ایمنا، کمی بیشتر از یک سال پیش به دنبال مرگ دختری سروصدای آشوبهایی در گوشه و کنار میهن بلند شد و تجمعهایی که خشنترین حالت اعتراض مثل ویرانی و تخریب و از بین بردن اموال عمومی را به دنبال داشت، شکل گرفت، به راه افتادن حرکتهای بیثبات به سرکردگی جاهلان دور گودنشین که چون طبل توخالی، جز حرف زدن کاری دیگر از دستشان برنمیآمد، از پیامدهای فراخوانهایی بود که در نهایت حماقت اعلام میشد.
در مقابل این اقدامات اغتشاشگران که با هدف ایجاد ناامنی و ایجاد شکاف قومیتی انجام شد، مردانی قد علم کردند و در برابر این ناآرامیها با تمام وجود ایستادند و برای امنیت مردم از جان شیرین نیز گذشتند، این روزها در آستانه اولین سالگرد شهادت مردان خوشغیرت زمانمان بیشتر از آنها خواهیم گفت، امروز از شهید علیاصغر قورتبیگلو خواهیم گفت؛ با ما همراه باشید.
دوست داشت مدافع حرم شود
تکپسر خانواده بود و اجازه نداشت برای اعزام به سوریه ثبتنام کند، البته دل مادر هم با نرفتن بود، مادر حتی طاقت سربازی رفتن علیاصغر را هم نداشت.
خبر شهادت شهید حججی که پیچید هنوز نوجوان بود. میگفت: دلم میخواهد تفنگ بردارم و همه داعشیها را بکشم.
علیاصغر یک خواهر بزرگتر از خودش هم داشت، هانیه. قبل از تولد علیاصغر مادر خواب دید دو فرشته یک پسربچه با لباس حضرت علیاصغر (ع) برایش آوردند و گذاشتند توی بغلش.
مادر از زمانی که فهمید باردار است سعی کرد همیشه با وضو باشد و هر روز قرآن هم بخواند.
از همان کودکی مظلوم بود، حتی مریض هم که میشد کم گریه میکرد. کلاس اول دبستان بود که خانوادگی رفتند سوریه، در حرم حضرت رقیه (س) بودند که علیاصغر گم شد، مادر همانجا رو کرد به حرم خانم و گفت: یا حضرت رقیه (س)، من بچهام را از شما میخواهم. چند دقیقه بعد علیاصغر پیدا شد.
دو دایی مادر شهید شده بودند و علیاصغر به همین دلیل زیاد به گلزار شهدا میرفت، از این پسرهای شر و اهل دعوا هم نبود. اصلاً بلد نبود بد باشد.
تیر اغتشاشگران بر گلوی علیاصغر نشست
اهل ورزش بود و درسخوان، زمان مدرسه از این دانشآموزها بود که زیاد درس نمیخواند، اما همیشه جزو شاگرد اولها بود، معمولاً همراه مادر بود و پایه کارهای جهادی و خیر، یک سالی میشد در رشته حسابداری در دانشگاه مشغول تحصیل شده بود.
سیام شهریورماه سال ۱۴۰۱ بود، گرد اغتشاشات به حیدرآباد کرج هم رسیده بود، آن شب علیاصغر باشگاه داشت، مادر میخواست برود مسجد، خداحافظی که آن شب با مادر انجام داد متفاوت از همیشه بود، قرار بود بعد از باشگاه بیاید خانه، اما نیامد. دیر کرد. مادر شمارهاش را گرفت، در دسترس نبود. به دوستش زنگ زد و توانست با علیاصغرش صحبت کند، آخر حرفهایش هم به او سپرد که مراقب خودش باشد.
ساعت هشت شب بود که صدای تلفن مادر بلند شد. دوست علیاصغر بود، گفت که او تیر خورده است.
مادر خودش را رساند پیش پسر، تیر اغتشاشگران به گلوی علیاصغر خورده بود. بدنش پر از تیر بود اما حواس مادر فقط پیش تیر داخل گلو بود.
گلوی علیاصغر ۲۰ سالهاش را بوسید و گفت: هدیهات کردم به آن طفل ششماهه.
نظر شما