به گزارش خبرنگار ایمنا، محمود تمام وجود خود را وقف انقلاب و خود را فرزند کردستان معرفی کرده بود، روحیه انساندوستی او بهقدری در اطرافیان اثر گذاشته بود که با وجود تبلیغات سودشمنان و ایجاد جو مسموم علیه او و یگان تحت امرش، هنگامی که در عملیات کربلای ۲ شهید شد، مردم مهاباد با پای برهنه در تشییع پیکر پاک و مطهرش بر سروسینه میزدند، اشک میریختند.
«شهید محمود کاوه» با اینکه در مقابله با ضدانقلاب، سازش ناپذیر، جسور و با شهامت بود، در همان حال با بسیجیهایش برخوردی بسیار متواضعانه و توأم با صفا و صمیمیت داشت و تواضع او باعث شده بود محبوبیت خاصی در بین نیروها داشته باشد، تا آنجا که بر قلب نیروهای بسیجی و سپاهی فرماندهی میکرد و به عبارتی او مصداق بارز تلفیق محبت و قاطعیت در امر فرماندهی نظامی بود و سرانجام روح بلند او بعد از سالها مجاهدت و تلاش خستگیناپذیر در ۲۵ سالگی در حاجعمران به ملکوت اعلا پیوست و شربت شهادت نوشید.
در بخشی از کتاب «حماسه کاوه» درباره این سردار رشید اسلام آمده است: «مچ بادگیرم کش داشت. کش را که با دست باز کردم، خون ریخت بیرون. محمود گفت: گلوله خوردی؟ گفتم: آره انگار! با آمبولانس مرا عقب برگرداند.
در بیمارستان بودم که گفتند: یکی از فرماندهان رده بالا آمده عیادتت.
تا رسید پرسید: چی شد؟!
تعریف کردم برایش که با محمود بودیم که تیراندازی کردند سمت ما و من زخمی شدم.
عصبانی شد؛ گفت: مگر من هزار بار نگفتم نگذارید محمود جایی بره که درگیری باشه؛ چرا رفتید یه همچین جایی؟
گفتم: «حاجی، شما یه چیزی میگیدا! مگه میشه جلوش رو گرفت؛ شما خودتون یه بار بیاید ببینید میتونید جلوش رو بگیرید.»
فرمانده مکثی کرد و در جواب من گفت: «نه!؛ دیگه کسی نمیتونه.»
«تموم شد.»
رفت …»
تأثیر کلام شهید کاوه
بهرغم اصرار مسئولان و فرماندهان لشکر، راننده کامیونها میگفتند: «اگه ما رو اعدام هم بکنین، با این همه مهمات به خط مقدم نمیرویم!»
وقتی صحبتها و اعتراضات آنها تمام شد؛ کاوه که تازه از راه رسیده بود و آنها هم اطلاع نداشتند که این جوان کمسنوسال فرمانده لشکره؛ به رانندهها گفت: «ما اینجا هیچکس را با زور به خط نمیبریم. خیلی از این بچهها که الان می بینیدشون، برای رفتن به خط گریه میکنن. سعیشون اینه که از هم سبقت بگیرند.»
بعد هم بدون اینکه یک کلمه درخواست ماندن از آنها کند، گفت: «انشاءالله سعی میکنیم بار کامیونهاتون رو همین جا خالی کنیم.»
کاوه وقتی ازدحام بچهها را دید، گفت: «بهتره بریم دفتر ما، بقیه حرفها را آنجا میزنیم.»
نیمساعت نگذشته بود که جلسه کاوه با آنها تمام شد و همه آنها آمدند بیرون، بعضیهایشان داشتند گریه میکردند.
گفتند تا آخرش هستیم….
نظر شما