به گزارش خبرنگار ایمنا از چند روز قبل برای بازدید از سازمان مدیریت پسماند شهرداری و مصاحبه با کارگرانی که کمتر کسی علاقه دارد در محل کار آنها حضور داشته باشد، هماهنگ کرده بودیم؛ شاید تنها تصور ما از این مکان، محلی برای جمعآوری زباله است.
احتمال دارد شما هم مانند من هربار در مسیر باغ رضوان از نزدیکی کارخانه پردازش سازمان پسماند عبور میکنید، بوی بد و متعفن زباله آزارتان دهد و محکم بینی خودتان را بگیرید تا از آنجا رد شوید و سپس یک نفس راحت بکشید.
همچون روزهای قبل ساعت حوالی ساعت ۷:۳۰ به محل کارم میروم، قرار است همراه دو همکار دیگرم برای تهیه گزارش و فیلم به محل جمعآوری زبالههای شهر برویم، منتظر میمانم تا در ساعت مقرر که ۹:۰۰ تعیین شده، حرکت کنیم.
مسیر زیادی را پیمودیم تا به سازمان مدیریت پسماند شهرداری اصفهان رسیدیم؛ اینجا همهچیز تروتمیز و مرتب بود و کارکنان پشت میزهایشان در آرامش مشغول کار بودند؛ کمی منتظر ماندیم تا مسئولان سازمان از راه برسند و به سمت کارخانه برویم.
«غلامرضا ساکتی» مدیرعامل و «حمیدرضا رضوانی» مدیر روابطعمومی سازمان مدیریت پسماند شهرداری اصفهان آمدند و ما را تا کارخانه همراهی کردند؛ کمکم بوی بدی به مشاممان رسید و گویای آن بود که به محل زبالهها نزدیک میشویم.
با صدای بلند گفتم «وای شروع شد، چه بوی بدی میاد…» آقای رضوانی لبخندی زد و گفت: «اینکه چیزی نیست، تازه اول راهه!»
خودرو وارد محوطه شد، به اطرافم نگاه میکنم به جز بوی بدی که هنوز میشود آن را تحمل کرد، همهچیز عادی است، نگهبانی که جلوی در ایستاده، با روی خوش به استقبال ما آمد، سپس خودرو جلوی ساختمانی توقف میکند.
رضوانی میگوید که بهتر است لباسهای مخصوص بپوشید، لباسهایتان بو میگیرد؛ پس از آن روپوشهای سبز رنگی دستمان میدهد، گشاد و بزرگ است، اما در عوض بو نمیگیریم، کلاه و ماسک هم برداشتیم؛ هر کس اینجا نبود و عکس ما را میدید، تصور میکرد سه جراح به اتاق عمل میروند!
دوباره به هوای گرم بیرون برمیگردیم، لباس اضافه و ماسک و کلاه، شدت گرما را بیشتر کرده بود، با خودم میگویم چطور دو سال در گرمای تابستان از ترس کرونا این ماسکها را تحمل میکردیم...
اول بهسمت محل دپوی لاستیکها و کارگاه تبدیل آنها به سوخت و سایر محصولات رفتیم؛ تهیه گزارش از آنجا حدود یک ساعت طول کشید، شدت بو خیلی کمتر بود، فقط گرمای هوا حسابی کلافهمان کرده بود.
قرار شد به همراه «سیدمهدی آقایی» رئیس کارخانه کود آلی شهرداری اصفهان برای بازدید به کارگاه تفکیک زبالهها برویم، پیشنهاد داد اول کمی استراحت کنیم و گلویی تازه کنیم تا برای ورود به عرصه نفسگیر کارگاهی که هنوز دقیق نمیدانستیم آنجا چه خبر است، آماده شویم.
مدتی برای استراحت ماندیم، به لطف سیستمهای سرمایشی هوا خنک بود؛ آقایی برایمان از سختیهای کار خودش و کارگرها گفت و از اینکه مردم نمیدانند اینجا چه خبر است و هیچکدام باورشان نمیشود عدهای از هموطنانمان مجبور هستند ساعاتی طولانی در محیطی پر از آلودگی برای درآوردن نانی حلال کار کنند.
او میگوید: «خیلیها برای کار به اینجا آمدند اما نتوانستند فضای اینجا را تحمل کنند، بقیه هم که ماندهاند، مجبور هستند. حتی خانواده بعضی از این کارگرها خبر ندارند که پسرشان، همسرشان یا برادرشان اینجا کار میکند، البته در آزمایشگاه افرادی با تحصیلات عالی مشغول انجام تحقیقات هستند اما محیط کارشان با فاصله از محیط آلوده است و فقط مسیر رفتوآمدشان با کارگرها یکی است.»
آماده میشویم که به سمت کارگاه برویم، قبل از ورود «آقایی» میگوید: «اینجا ته دنیا است» هنوز تصور درستی ندارم، فقط نگاهش میکنم، لبخند تلخی میزند، میگوید: «باور کنید.»
وارد کارگاه میشویم، بوی بد زباله حالمان را به هم میریزد؛ به همکارانم میگویم با دهان نفس بکشید تا کمتر بو را استشمام کنیم! میگوید کاش چند ماسک روی هم زده بودیم.
کوهی از کیسههای زباله که ما هرشب بیرون از خانه میگذاریم، دور تا دور کارگاه را پر کرده و صحنه عجیبی است؛ مبهوت ماندهام، بغض گلویم را گرفته؛ آخر مگر میشود ۲۰۰ نفر هر روز از صبح تا شب اینجا کار کنند… چطور طاقت میآورند؟
بسیاری از شهروندان گمان میکنند که وقتی کیسه نایلونی زباله را در خانه میگذارند تا ساعت ۱۱ شب، خودروهای حمل زباله به همراه کارگران نارنجیپوشی که پشت این خودروها سوار شدهاند، از راه برسند و آنها را بارگیری کنند، داستان زبالههای شهر ما هم تمام میشود، اما این تازه آغاز سفر است؛ سفری طولانی که سرنوشت زبالههای شهر را تغییر میدهد.
یک لودر مدام دور کیسه زبالهها میگردد و جمعوجورشان میکند، هربار روی یکی از کیسهها میرود، صدای ترکیدن آنها را میشنویم، دوباره سر لودر را پایین میآورد تا آشغالهای بیرون ریخته را جمع کند.
راننده لودر جوانی حدود ۲۰ ساله است، هندزفری به گوش دارد، خیلی دوست دارم بدانم وسط این همه زباله چه گوش میدهد، هرچه که هست، او را از فضای اینجا دور کرده است؛ البته چارهای هم ندارد.
کف زمین خیس است، پرسیدیم این آبها چیست؟ پاسخ دادند شیرابه زبالهها است.
از راه رفتن روی شیرابههای بد بو و چسبناک میترسم و با هر قدم نگاه میکنم پایم روی چیزی نرود، اینجا به قدری همهچیز عجیب است که گرمای هوا را فراموش کردهام.
یک لحظه نسیم خنکی میآید، باد گنجشکهایی که روی کیسه زبالهها آرام گرفته بودند را فراری میدهد، احتمالاً در مسیر پارک راهشان را گم کردهاند وگرنه اینجا که جای گنجشک نیست!
سراغ کارگرها میرویم تا حال و روزشان را جویا شویم، هر دو با خنده به سمت ما میآیند، یکی از آنها که در ظاهر سن و سال بیشتری دارد، حتی ماسک هم نزده، با خودم گفتم شاید مشام او از این بوها پر شده است.
اینجا کارگران تا کمر در زباله هستند
«وحید ناصری» ۳۷ ساله و متأهل از پنج سال پیش در سازمان پسماند مشغول به کار شده است.
وی از سختیهای کارش میگوید «بوی بد و آلودگی محیط اذیتمان میکند، ساعت کار طولانی است و هیچوقت تعطیلی نداریم، اگر یک روز هم تعطیل باشیم شهر را زباله برمیدارد.»
«مجبور بودم این شغل را انتخاب کنم، کار بهتری نبود، اگر این کار را انجام ندهیم، زباله شهر را میبرد. اینجا کارگرها زحمت زیادی میکشند، خواهش میکنم مردم رعایت کنند، وسایلی مانند شیشه و بطری را از زبالهها جدا کنند، دستان همکارانم آسیب میبیند. مردم باید زباله تر و خشک را جدا کنند تا بتوانیم راحت پردازش کنیم؛ کارگران اینجا تا کمر در زباله هستند اما مردم خیلی راحت از این محل عبور میکنند و فقط میگویند چه بوی بدی میآید. آنها خبر ندارند داخل اینجا چهخبر است، بوی بد خفهمان میکند اما اگر زبالهها را جمع نکنیم شهر کثیف میماند و آلودگی ایجاد میشود.» اینها بخش دیگری از درد دلهای وحید نسبت سختی کارش است.
وی ادامه میدهد: «مردم رعایت نمیکنند و پسماندها را جدا نمیکنند، مردمی که در خانه بیمار دارند و تزریقات انجام میدهند نباید سوزن آلوده را درون سطل زباله بیندازند، این زبالهها به شدت آلوده است و من و امثال من را اینجا بیمار میکند، دستمان را زخمی میکند و سلامتی ما و خانوادههایمان را به خطر میاندازد.»
ناصری از حقوقش میگوید: «از حقوقم راضی هستم، بهموقع پرداخت میشود، بیمه هم هستیم؛ من دو فرزند دختر دارم، لطف خدا شامل حال ما شده است، مشکلی ندارم سالم هستم و کار میکنم.»
این کارگر میافزاید: «فرزند کوچکم با پسماند خشک کاردستی درست میکند و به تفکیک زباله اهمیت میدهد، قهوه را کنار باغچه میریزد، چون میداند کود خوبی برای گیاهان است.»
وی میگوید: «لباسی که میپوشم بوی بد میگیرد، همسرم اعتراض میکند که با این لباس وارد خانه نشوم، به اقوام همیشه توصیه میکنم که در تفکیک زباله دقت کنند اما خیلی مؤثر نیست، برداشت بدی دارند، فکر میکنند من چون اینجا کار میکنم قصد توهین به آنها را دارم.»
ناصری خطاب به شهروندان میگوید: «تفکیک زباله که در خانه شهروندان انجام نمیشود، آسیب جسمی به کارگر میرساند؛ علاوه بر این دستگاهها را تخریب میکند و زحمات عده زیادی را هدر میدهند و کار ما زیاد میشود؛ خواهش میکنم شهروندان رعایت کنند، لطف بزرگی به کارگران اینجا میکنند.»
نان حلال سر سفره میبرم
«حسن حیدری» کارگر دیگری است که ۱۸ سال سابقه کار دارد و سالهای آخر خدمتش را میگذراند؛ او ۴۲ ساله و متأهل است، میگوید: «هر کاری سختی خودش رو داره.»
پرسیدم چرا این شغل را انتخاب کردی؟ با خنده میگوید: «انتخاب کردم دیگه، چی بگم، مجبور بودم، روزها انبوهی از زباله به اینجا میآید، اگر ما این کار را انجام ندهیم، وضعیت خیابانها خیلی بد میشود.»
وی ادامه میدهد: «از شغلم راضی هستم خدا را شکر؛ نان حلال سر سفره میبرم، به محض رسیدن به خانه، همسرم من را بهخاطر بوی بد لباسهایم به حمام میفرستد، البته هر شب لباسهایم را میشویم.»
حیدری میافزاید: «ما زبالهها را در خانه تفکیک میکنیم اما بسیاری از مردم رعایت نمیکنند، به همین خاطر هرچیزی که فکرش را کنید، داخل این زبالهها است، حداقل شیشه را جدا کنند، خواهش میکنم مردم در حدی که میتوانند زبالهها را تفکیک کنند.»
بعد از تمام شدن این مصاحبه، حسن با خنده به طرف وحید رفت و یکدیگر را در آغوش گرفتند و به سمت زبالهها رفتند.
آن سمت کارگاه، لودر دیگری زبالهها را جمع میکند، درون محفظهای میاندازد تا به نوار نقاله بالا منتقل شود و کارگرها با دست زبالهها را تفکیک کنند! باورم نمیشود، مگر میشود کسی با دست آشغالهای مردم را جدا کند، ما هر کداممان حتی حالمان از آشغالهای خانه خودمان هم بههم میخورد، هرچه پیش میرویم، همهچیز عجیبتر میشود.
درخواست میکنیم تا از قسمت تفکیک زباله هم بازدید کنیم اما اجازه صادر نمیشود، میگویند برای شما آلوده است و خطرناک! چارهای نیست، گزارش ما تمام شده است، راستش خوشحال میشوم، دلم میخواهد زودتر فرار کنم، با لبخند زورکی از کارگرها خداحافظی میکنیم.
حالِ همه ما دگرگون شده بود و هنوز در بهت بودیم، دوباره به اتاق خنک ورودی میرویم، انگار وارد بهشت شدهایم، لباسهای بهداشتی که تن کرده بودیم را عوض میکنیم، دنبال سطل مناسبی برای کلاه و ماسک میگردیم، از همین الان برای تفکیک زبالهها حساس شدهایم.
به سمت خودرو پرواز میکنم تا زودتر از اینجا بیرون برویم، هنوز مشامم پر از بوی شیرابه است، انگار ذراتش در گلویمان مانده است...
همکارم از گرمای بیسابقه به دریچه کولر خودرو پناه میبرد، راننده به سرعت از کارخانه خارج میشود، شاید ما دیگر هیچوقت گذرمان به آنجا نخورد، با خودم میگویم آنجا انگار ته دنیا بود…
گزارش از: سوگند پورکمالی
نظر شما