به گزارش خبرنگار ایمنا، هر رنج و مرارتی که در طول اسارت بر آنها گذشت، به لطف خدا و با توجه به رضای او و با استعانت از حضرت زینب کبری (س) و امام سجاد (ع) آسان و قابل تحمل شد. شاید آنها یک درصد از رنجی که بر اسرای کربلا گذشت را نیز حس نکرده باشند، اما حال و هوای آنان با ذکر مصیبت و توسل به این بزرگواران عجین و همراه شده بود.
محمدرضا نوریان تنها چهار ماه از حضورش درجبهههای کردستان میگذشت که در سال ۱۳۶۴ به اسارت مزدوران بعثی درآمد، آن هم در عنفوان نوجوانی و ۱۶ سالگی. اسارتی که به قول خودش هیچگاه حتی ذرهای به آن، فکر هم نکرده بود چون مثل بقیه رزمندهها بیشتر به شوق خدمت و شهادت رفته بود تا بقیه چیزها، اما این اسارت غافلگیر کننده و دور از ذهن هم نتوانست در اراده او خللی ایجاد کند و او توانست آن لحظات سخت و جانکاه را به لطف خدا و تاسی به ائمه اطهار (ع) پشت سر بگذارد.
دیدن یاران شهیدمان در کنار تانکهای عراقی، ما را به کربلا میبرد
نوریان در گفتوگو با خبرنگار ایمنا از لحظات ابتدایی اسارت میگوید، لحظاتی که به یاد حضرت زینب (س) و اسرای دشت کربلا افتاده بودند، لحظاتی سراسر بهت و ناباوری. آنها را از منطقه ریاله با دستهایی که از پشت محکم بسته شده بود و البته چشمهایی که با چشم بند دیگر قادر به دیدن نبود، با اتوبوس به استخبارات عراق منتقل کردند.
رنج ماجراهایی که به موقع پیاده شدنشان بر آنها وارد شده بود را هنوز میتوان در عمق کلام او احساس کرد: «مأمور بعثی با همان احوال با چشمهایی بسته و دستانی در بند، یکی یکی پشت یقه لباس ما را میگرفت و از داخل اتوبوس به پایین پرت میکرد. نه فاصله را درک میکردیم و نه جای فرود آمدن را، فقط در آن لحظه فریاد میزدیم و امان از لحظه فرو افتادن حضرت عباس (ع) از روی اسب. چنان با صورت بر خاک افتادیم که در وصف نمیگنجد، شاید اگر دستهایمان بسته نبود، سپرصورتهایمان میشد اما نشد.»
عبور اسرای ایرانی از کنار جنازههای پرخون و پراکنده شهدا که به قصد تضعیف روحیه و شکنجه روانی آنها انجام میشد، تمام مصیبتهایی که اهل بیت پیامبر (ص) در روز یازدهم محرم کشیده بودند را تداعی میکرد: «دیدن یاران و همرزمان شهید در کنار تانکهای عراقی و در آن حالت، ناخودآگاه ما را به کربلا میبرد و عبور اهل خیام از کنار بدنهای بی سر در گودال قتلگاه.»
بعثیها از هر وسیلهای برای کتک خوردن اسرا استفاده میکردند
کتکخوردنها حین اسارت در نوع خودش بینظیر بود. از هر وسیلهای برای این منظور استفاده میشد، کابل، زنجیر، سیم خاردار، شلنگ آب و باتوم؛ نوریان این جریان را اینگونه توصیف میکند: «این خوشامدگویی دردناک را که پشت سر گذاشتیم، به سلولها رسیدیم. زخمهایی که از شدت ضربهها در بدنهایمان ایجاد شده بود و پانسمانی هم در کار نبود و نه حتی دکتری وجود داشت. پس از گذشت حدود ۱۵ روز از این ضرب و شتم و شرایط بهداشتی بد اردوگاه، محل زخمها عفونی و به قولی کرم افتاده بود. این حالت بچهها بعثیها را به فکر دوا و درمان انداخت اما چه معالجهای! دکتری که گویا فقط اسمش دکتر بود با یک قیچی چدنی بزرگ و مقداری آباکسیژنه و یک دستمال به جان زخمهای بچهها افتاد و شروع کرد به چیدن قسمتهای عفونی و ریختنآنها روی زمین. شنیده بودیم که حضرت امام سجاد (ع) در موقع اسارت در حالی که غل و زنجیر، گردن مبارکشان را زخم کرده و عفونی شده بود از یک تکه پارچه روی زخم استفاده میکردند تا آهن آسیب کمتری به زخم برساند و ایشان را آزار ندهد و حاشا از اسارت اهل بیت پیامبر (ص) که اسارت ما در مقایسه با آن چیزی نبود.»
شهادت دوستان و همرزمان در جلوی چشمانشان در حالی که امکان هیچ کمک و دفاعی از آنها برایشان وجود نداشته، هنوز هم موجی از غم را بر دلش مستولی میکند: «در یکی از روزهای اسارت برای آزار و اذیت اسرا به خصوص آنهایی که از درجه یا موقعیت بالاتری در طول جنگ برخوردار بودند با میخهای آهنین بر بدن یا کمر آنها میکوبیدند تا هم آنها را شکنجه بدهند و هم شاید به این طریق اسرار و اطلاعاتی راجع به ایران کسب کنند.»
سوءاستفاده تبلیغاتی بعثیها از زیارت حرم امام حسین (ع)
نوریان که انگار یاد خاطره شیرینی افتاده باشد، لبخندی میزند و ادامه میدهد: «حاجآقا ابوترابی که در اردوگاه ما بود، یکی از افرادی بود که این آزارها شامل حالش میشد. پس از گذشت چند روز از این شکنجه پردرد و وحشتناک، نمایندگان صلیب سرخ برای بررسی اوضاع به اردوگاه ما آمدند.آنها از حاجآقا در مورد شرایط اردوگاه پرسیدند و این که آیا مورد شکنجه قرار میگیرید یا خیر. اما ایشان در حالی که به راحتی میتوانست آثار شکنجه چند روز قبل را به آنها نشان دهد سکوت کرد. پس از رفتن مأموران، ارشد عراقیها که یک فرد بیرحم، سیاه دل و سفاک بود، حاجآقا را احضار کرد و از او دلیل کارش را جویا شد که آقای ابوترابی در جواب گفته بود که ما روایتی داریم که مسلمان نباید شکایت مسلمان را به کافر ببرد، درست است شما سنی هستید و من شیعه، اما به هر حال ما هر دو مسلمان هستیم. این سخن و این رأفت اسلامی آقای ابوترابی خیلی در روح ارشد عراقی تأثیر گذاشت، به صورتی که در خیلی از تصمیمگیریها با حاجآقا مشورت میکرد و به حرف او کاملاً گوش میداد و رفتارش از زمین تا آسمان تغییر کرد.»
عزاداری در ایام محرم و صفر در اردوگاهها همچون سایر نقاط عراق توسط صدام ممنوع اعلام شده بود و اگر حتی سه نفر کنار هم بودند، توبیخ و مجازات میشدند اما بعد از پذیرش قطعنامه شرایط برای برگزاری عزاداری فراهم شد و آنها نخستین مراسم سوگواری محرم در اردوگاه بعثیها را تجربه کردند: «آن سال یک عزاداری پر شور و پر از معنویت را بعد از سالها برگزار کردیم. دهه اول ماه محرم را کامل به اقامه عزای امام حسین (ع) پرداختیم تا به شب عاشورا رسیدیم، جاسوسانی که بین ما بودند، خبر را به بعثیها رساندند و شب عاشورا آنها بر سرمان ریختند و حالا بزن کی بزن! و حدود ۳۰ نفر از اسرا را به طور ویژهتر مورد شکنجه قرار دادند، از سوزاندن زخمها با سیگار گرفته تا زدن با کابلهای برقی که سرش ریشریش بود، اما پس از گذشت یکی دو ماه از آن روزها ورق برگشت. صدام شروع کرد که به انجام کارهای تبلیغاتی که یکی از آنها بردن همه اسرا به زیارت کربلا بود. تقریباً اکثر اسرا به این زیارت مشرف شدند، غیر از اردوگاه ما. ما خودمان با وجود شوقی که داشتیم از این سفر صرفنظر کردیم چرا که پس از ماجرای عزاداری، بعثیها به ما گفته بودند ما عرب هستیم امام حسین (ع) هم عرب است، ما خودمان او را کشتیم و اگر خواستیم خودمان هم عزاداری میکنیم اصلاً به شما عجمها چه! ما هم وقتی میخواستند ما را برای تبلیغات و سوءاستفاده به زیارت ببرند، همین کلام را به آنها برگرداندیم. ما عجم هستیم ما را به زیارت چه کار؟»
نظر شما