به گزارش خبرنگار ایمنا، ظهر روز دهم محرم است و فریاد العطش کودکان دشت کرب و بلا را پر کرده است؛ زمین و آسمان به حال رقیه و سکینه و علی اصغر اشک میریزند اما هلهله لشکریان ابنسعد گوش فلک را کر کرده است.
عباس (ع) به سمت خیمه حسین (ع) میآید و تنهایی او را میبیند، اذن میدان میگیرد اما او علمدار حرم است… اگر عباس (ع) نباشد که خیمهای باقی نمیماند… یک عباس است و یک زینب پاره تن علی (ع)، یک عباس (ع) است و رقیه دردانه حسین (ع)، یک عباس است و یک خیمهگاه...
امام (ع) به عباس وفادارش میگوید: «ای برادر تو علمدار منی و اگر بروی لشکر من پراکنده شود.» اما سینه عباس سخت تنگ شده است؛ در این لحظات نه خستگی، نه تشنگی، نه گرسنگی، نه این همه داغ، سینه عباس (ع) را تنگ نکرده بود اما دیدن تشنگی حسین (ع) و بچههای او، طاقت علمدار را سوزانده و وقتی امام (ع) حال او را میبیند به او پیشنهاد میدهد که برای اهل خیام آب بیاورد و چه چیزی شیرینتر از اینکه عباس (ع) پارههای تن حسین (ع) را سیراب کند.
مشک را بر دوش میاندازد و عزم رفتن به فرات میکند؛ از این لحظه به بعد کودکان در خیمهها بهجای آب، میگویند عمو و هر کودکی که سراغ آب را میگیرد، نام عباس در خیمه میپیچد و چشمها در امتداد خیمهها بهدنبال عمو میگردد و در این لحظات انگار که صدای عمو گفتن رقیه به گوش عباس (ع) میرسد؛ چهار هزار نفر گرد او را میگیرند و تیر میاندازند اما آنها را متفرق میکند و تعدادی را به هلاکت میرساند و به فرات میرسد.
دستان تنومند خود را به زیر آب میبرد و مشتی از آن را در مشت خود جای میدهد اما باز هم صدای العطش رقیه سه ساله و گریههای علی اصغر شش ماه را میشنود.
به یاد مادرش میافتد که میگفت هیچگاه جلوتر از حسین (ع) قدمی برندار و مراقب بچههای او باش و حالا عباس (ع) چطور میتوانست تاب بیاورد که حسین (ع) و فرزندان او تشنه باشند اما او زودتر از آنها آب بخورد؟ آب را به فرات ریخت و سراسر فرات برای عباس (ع) این سقای آب و ادب اشک میریخت.
مشک را پر کرد و به سمت خیمهگاه راه افتاد؛ لشکریان ابن سعد که از عظمت حضور عباس لرزه بر تنشان افتاده بود، مقابل او راه را گرفتند و از هر طرف مسیر را احاطه کردند اما او علمدار بود و به راحتی تسلیم نشد؛ عباس با آنها کارزار کرد تا اینکه نوفل ازرق تیغی بر دست راست او زد و آن را برید؛ مشک را از دست چپ به شانه راست انداخت و همانانی که بغض علی را بر دل داشتند، دست چپ عباس را نیز قطع کردند اما هنوز صدای العطش به گوش سقا میرسید، هنوز مشک بود و آب داشت و عباس آن را به دهان گرفت.
تیری به مشک خورد؛ قطره قطره آب از مشک میچکید و قطره قطره امید عباس نا امید میشد و در همان لحظات تیری بر سینه علمدار نشست و صدای «یا اخی» در دشت کربلا طنینانداز شد.
عباس (ع) هیچگاه حسین (ع) را با لفظ برادر صدا نمیزد؛ مادرش امالبنین به او گفته بود حسین (ع) را مولا صدا کن اما در این لحظات آخر همهچیز فرق داشت و سقا حق برادری را یکتنه ایفا کرده بود.
حسین بالای سر عباس (ع) رسید و زیر لب گفت: «الان انکسر ظهری و قلت حیلتی اکنون کمرم شکست و راه چاره بر من بسته شد…»
و حالا یک حسین (ع) است و یک خیمه و یک خبر… و حالا این رقیه است و غم نبود عمو… و حالا این زینب (س) است و داغ برادر...
نام مشک، عمو و آب بههم گره خورده اما با کشیدن عمود خیمه هیچ چیز جز عباس و عمو معنا ندارد… عمو بازگردد اصلاً تشنگی معنا ندارد… عمو باشد دلمان به بودنش گرم است، آب میخواهیم چکار؟
نظر شما