به گزارش خبرنگار ایمنا، هنوز چندماهی از ماجرای زن، زندگی و آزادی نگذشته بود که یک جوان آنکادر کرده، شیک و پیک با ظاهری نسبتاً متفاوت از آنچه تصور میشود، کاری کرد کارستان. آن هم در برههای که یک عده موجسوار، هشتکهایی برای تقبیح و منفور نشان دادن واژههای غیرت، ناموس و حجاب زده بودند و از قضا کارشان هم گرفته و عدهای هم دنبالهرو آنها شده بودند.
شهید حمیدرضا الداغی با کار بزرگی که انجام داد، نشان داد، غیرت ریشه در رگهای مردان این سرزمین دارد، مردانی که جانشان را میدهند تا ناموسشان در امان باشد حتی اگر آن ناموس هفت پشت غریبه باشد.
غیور مردانی که خدا خوب میداند کی و کجا آنها را رو کند تا بار واژههای مقدس را به دوش بکشند تا یادمان باشد، درست است که عدهای میخواهند با بزک واژهها و هشتکها با موجسواری، غیرت را زیر پا له و دفن کنند، اما این واژهها و حقیقت نشسته در قلب آنها، هیچگاه فراموششدنی نیست.
روحیه حمیدرضاالداغی در روزگاری که بعضی در مقایسه نسل امروز با نسل دفاع مقدس تردیدهایی دارند نشان داد، او و امثال او از نسل همان خوشغیرتهایی هستند که جانشان را دادند تا جنازه دختر خرمشهری را از تیرک پایین بیاورند و حرمت ناموس حفظ شود.
غیرت، رسم جوانمردان ایرانی است
فقط این ماجرا نبود، رزمندگان ایرانی هرجا که پای غیرت، حجاب و عفاف در میان بود، آنها خاطره میساختند، خاطراتی که باید به گوش جان بشنویم تا بدانیم این رسم جوانمردان ایرانی است که از دیرباز نسلبهنسل گشته است.
رزمندگان ایرانی در روزهای آغازین جنگ که شرایط بغرنجی بر شهرهای مرزی حاکم شده بود و دشمن بعثی خباثت را به جایی رسانده بود که زنان و دختران معصوم این سرزمین را مورد آزار و اذیت قرار داده بود، خواب و آسایش را بر خود حرام کردند تا حیثیت زن ایرانی حفظ شود.
در منابع تاریخ شفاهی جنگ آمده است که شهید مصطفی چمران درباره شرایط ناگوار آن روزها گفته بود: «تا روزگاری که زنان و دختران معصوم ما مورد هجوم دشمنانند و پرده عفت آنها دریده میشود و تا روزگاری که توپخانه دشمن شهرهای ما را میکوبد و پیر و جوان، زن و کودک بیگناه ما را به خاک و خون میکشد و … من نیز صحنه نبرد را ترک نکنم و لذت آسایش و آرامش را بر خود حرام کنم.»
مادر شهید حسن حجاریان که از زنان فعال در پشتیبانی از جبههها بود و بارها در خط مقدم هم حضور یافته بود، درباره رشادت رزمندگان با غیرت ایرانی میگوید: در یکی از اعزامهایم به همراه تنی چند از مادران شهید به نزدیکی خطوط جنگ در کردستان رفته بودیم. در آن زمان علاوه بر دشمن بعثی، ضدانقلاب هم در منطقه جولان میداد و جنایات هولناکی را رقم میزد.
زهرا جعفرآقایی با بیان اینکه نیروهای کومله در یکی از یورشها، ناجوانمردانه با کشتن مردان یک خانواده، زنان و دختران را مورد اذیت و آزار قرار دادند اما با جانفشانی و نبرد رزمندگان که بیشتر آنها اصفهانی بودند، این بانوان از چنگال دشمن رها شدند.
وی ادامه میدهد: چون من در کنار کارهای خدماتی وظیفه روحیه بخشی به زنان آسیب دیده را نیز داشتم، برای آرام کردنشان، با آنها به صحبت مینشستم و دلداریشان میدادم. به وضوح در خاطر دارم که مادران این خانواده در حالی که اشک چشمشان بند نمیآمد، بچههای رزمنده را دعا میکردند و میگفتند اگر رشادت این پهلوانان با غیرت اصفهانی نبود، معلوم نبود که چه سرنوشتی در انتظار ما و دختران ما بود.
من میروم تا تو چادرت را در نیاوری
سیده فاطمه موسوی، یکی دیگر از زنانی است که در آن سالهای حماسه به همراه همسرش در جنوب حضور داشته و شاهد روایتهایی زیبایی از غیرت مردان ایرانی نسبت به ناموسشان و اهمیت حجاب و عفاف بوده است.
او با بیان اینکه در آن سالها وارد کار امدادگری شده بود و در بیمارستانهای صحرایی فعالیت داشت، میگوید: یک روز که فکر کنم بعد از عملیات رمضان بود، در بیمارستان مشغول بودم. بیمارستان پر از مجروح بود. حال یکی از آنها خیلی بد بود. رگهایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت. وقتی دکتر این مجروح را دید به من گفت که او را به داخل اتاق عمل بیاورم. من آن موقع چادر سرم بود، دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحتتر بتوانم مجروح رو جابهجا کنم.
این بانوی امدادگر میافزاید: کمی از این مجروح که مدام از هوش میرفت و نای تکان خوردن نداشت، فاصله گرفتم تا چادرم را از سرم بردارم که یکدفعه احساس کردم به جایی گیر کرده است، فکر کردم چادرم احتمالاً به گوشه تخت گیر کرده، برگشتم تا چادرم را آزاد کنم که دیدم، در مشت آن مجروح است.
موسوی با بیان اینکه آن مجروح به سختی گوشه چادرم را گرفته بود، ادامه میدهد: انگار میخواست چیزی به من بگوید، اول فکر کردم مثلاً از من میخواهد تا تشنگیاش را برطرف کنم، چون خون زیادی از او رفته بود یا شاید میخواهد وصیت کند، سرم را نزدیک لبانش بردم، به سختی و بریده بریده گفت: من دارم میروم تا تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم، میرویم. خشکم زده بود. توی چند ثانیه انگار چند سال گذشت. مات و مبهوت بهش نگاه میکردم که دکتر گفت: دیگر لازم نیست کاری کنی. تمام کرد، نگاهش که کردم، هنوز چادرم در مشتش بود که شهید شد.
نظر شما