به گزارش خبرنگار ایمنا، نیمه شب است و هوا تاریک و سیاه، خیلی هم سیاه، اما او جای همه چیز را خوب میداند. هیچ نوری نیست جز نور چشمهای بارانزدهاش و برقی که از حبهحبه حرفهای دلش میچکد و از گوشه چشمش، رقصان میافتد روی بالشت زیر سرش. او خوب میبیند همه چیز را آن هم با همه جزییاتش.
و این دیدن در دل تاریکی، نتیجه روزهایی است که نگاهش از روی تخت، تنها یک نشانی را خوب یاد گرفته، جایی از لب تخت تا انتهای اتاق.
هرچه بود همه این سالها تنها نگاه بود و نگاه.
رنگ از روی سیاهی شب کم کم میپرید. روزهای نوجوانی و جوانیاش پیش چشمهایش قدم میزدند، روزهایی که تصمیمهای بزرگ گرفت، گریه کرد، خندید و بار و بنه جمع کرد و گفت: باید بروم و رفت. روزهایی که زیارت عاشورا قوت قلبش بود و دعای توسل دلیل حال خوبش. روزهایی که برای وطن رفت، برای حفظ وطن، جنگید و همچنان هم میجنگد.
بله، جنگ سال ۶۷ برای خیلیها تمام شد اما این نبرد برای جانبازان شیمیایی هنوز ادامه دارد.
چه کرد این گازهای خفه کننده، گازهای اعصاب، گازهای تاولزا، گازهای ناتوان کننده و وای از گازهای تاولزا و گازهای اعصاب...
نوشتن از هجوم وحشی گاز خردل کار را سخت میکند.
نوشتن از دردهایی که میرسد به بنبستی به نام سرفه کار را سخت میکند.
نوشتن از سرفه و کلافگی و لبهای رنگ پریده کار را سخت میکند.
نوشتن از سرفههای خردلی و ریههایی که با دستان خالی سالهای سال است که با اثرات گازهای شیمیایی میجنگد، کار را سخت میکند.
نوشتن از درد چشمها، از درد ریهها و از التهاب آن، از خشم نشسته در پس صدا و سرفههای طاقتفرسا و نوشتن از تاولهای عجیب و غریب کار را سخت میکند.
اما، درد ماند و ماندگار شد. سالها است صدای کپسول اکسیژن در پس زیر صدای نفسهای تنگ با چاشنی خس خس سینه فرو میرود و با همان خس خس برمیگردد، راهی پر از سنگلاخهای مانده از رد گازهای شیمیایی.
انگار دم و بازدم خسته شدهاند شاید هم دارند از پا میافتند. تجربه عجیبی است وقتی نفسات بازیاش بگیرد.
تصور اینکه بخواهی یک جمله را تا آخر ادا کنی و تمامش کنی اما نشود هم سخت است و در نهایت، فعلهایی که برای همیشه ناتمام خواهد ماند و حرفهایی که لابهلای سرفهها مفقودالاثر خواهند شد.
چه واژهها که میتوانستند دست به دست هم دهند و جمله شوند، اما نیمهکاره رها شدند. چیزی شبیه سرگردانی واژهها در پس صدای یکنواخت و کمی کسلکننده کپسول اکسیژن. بیشتر که فکر کنیم، بیشتر که مرور کنیم میبینیم رده کلمههایی که سرگردان و حیران ماندهاند و گاهی هنوز منتظرند.
سخت است واژهها آه شوند، سخت است واژهها تماماً ادا نشوند، سخت است خشم گاز شیمیایی واژهها را خانهنشین کند و سخت است که حرفها گم شوند.
قربان چشمهای خستهات، درست در لحظهای که سرفه امانت را میبُرد و برای رهایی از سرفههای بدپیله نفست تنگ میشود و کپسول اکسیژن میشود پناهت و صدایش میشود سمفونی برای حرفهای نگفته تو. چقدر غریب است حرفهایت، چقدر عجیب است دردهایت، چقدر سخت است شنیدن حرفهایی که میشود سرفه، سرفههایی که خون میشود و خونی که ریه را به زانو درمیآورد.
تو با هر سرفهات قدم میزنی در سردشت، در گیلان غرب. بوی سیب کال و سیر حالت را خراب میکند.
مَرد، برای تو جنگ هنوز ادامه دارد، برای تو جنگ هر لحظه در میان سرفههایت قدم میزند. تو خوابیدهای و روزیات سرفه است، رفقایت راه میروند و سهمشان سرفه است. حرف میزنند سرفه میکنند. حرف هم که نزنند باز سرفه میکنند.
کاش میشد کمی به این سرفهها مرخصی داد،
کاش میشد کمی از بازی گوشی این سرفهها کم کرد.
کاش میشد به آنها گفت کمی آرام بگیرید.
کاش میشد داروها اثر میکردند.
کاش میشد چشمها در گودی صورت غرق نمیشدند.
کاش میشد رنگ از رو نمیپرید.
کاش میشد سرفهها تمام میشدند.
کاش در و دیوار اتاق حرف میزدند،
کاش میگفتند این سرفهها چه راویانی هستند از درد زخمهای جا مانده.
و ما نگران آن تک سرفه آخریم. تک سرفههایی که همان تک واژههای آخر را در خود غرق خواهند کرد. تک واژههایی که شاید شود اشک و از گوشه چشم سُر بخورد و بیفتد و تمام شود.
چه داریم جز شرمندگی در پس هر نبردی که پسر ۱۶، ۱۷ ساله دیروز ما امروز در یک ارتش تکنفره به جنگ سرفهها و تاولهایی میرود که تاب و توانش را حسابی کم کرده است. من از آن قسمت آخر میترسم از تمام شدنهای یهویی میترسم، از این همه شرمندگی میترسم...
نظر شما