به گزارش خبرنگار ایمنا، سلام بابای قهرمانِ من. حالت در آسمانها چهطور است؟ اگر حال ما را بپرسی باید بگویم که حال ما هم خوب است اما بابا، نبودنت، فقط نبودنت....
میدانی بابا دوباره دلتنگی یواشیواش آمده و نشسته در دل کوچکم و باز ماجرای همیشگی حرفهای یواشکی من با تو.
همان حرفها که صورتم را پر از اشک میکند. اشکهایی که نیستی تا با نوازش صورتم پاکشان کنی. راستش بابا گاهی دلتنگترین میشوم، دلتنگ صدایت، دلتنگ صدای چرخیدن کلیدت بر درِ خانه تا خودم را به تو برسانم، به بغل تو بابا.
دلتنگ صدای نفسهایت هستم بابا وقتی صدایم میکردی: «عزیز دل بابا». میدانی بابا چند وقتی میشود، بغض لانه کرده در گلویم، از آن روزی که گفتند دیگر نمیآیی، چشمهایم شده غمخانه. قلبم یکی در میان هوایی میشود.
راستش بابا دلم لوس شدن میخواهد، بله درست شنیدی لوس شدن برای بابایی خودم. دلم گاهی از جا کنده میشود، دلم گاهی میخواهد فقط یک بار دیگر بیایی و صدایم کنی، بیایی و بیشتر از همیشه بمانی و دیگر نروی. دلم گاهی فقط و فقط تو را میخواهد بابا. هرچه بزرگتر میشوم و قدم بلندتر میشود دلم برای مادر بیشتر میسوزد البته برای هردویمان.
آخر از آن روزی که رفتی جانماز تو شده پناهگاهش. دلش که دلت را میخواهد به سجاده پهن شده تو در کنج اتاق پناه میآورد و تا مدتها همانجا مینشیند. حرف میزند، لابد گریه هم میکند و حواسش را جمع میکند تا من نشنوم. با تسبیح تربتت بازی میکند، بویش میکند و روی چشمهایش میگذارد.
مامان اینطور که میشود فکر میکند حواس من نیست اما بابا یک وقتهایی دلتنگی مادر میریزد روی دلتنگیهای من اما من هنوز برای این همه دلتنگی خیلی کوچکم بابا. نیستی بابا جای خالی تو درد میکند. جای خالی تو زخم میکند تمام تنِ من و مامان و بابابزرگ و مامانبزرگ را… اما بابا، یک آقای دوستداشتنی است که همین چند روز پیش میهمانش بودیم.
این آقا، دلتنگی ما را خوب بلد است دلتنگی همه بچه شهیدها را. همه ماهایی که بابایمان رفت تا حال کشور ما، حال ایران ما خوب باشد و خوب بماند. بله بابا، ما میهمان بابای وطن عزیزمان شدیم. میدانی خوبی این دعوت چه بود؟! اینکه وقتی کنارشان هستیم انگار کنار تو نشستهایم. حرفهایشان خیلی شبیه حرفهای توست، نگاهشان مثل نگاههای تو و مهربانیهایشان شبیه مهربانی تو.
میدانم که خودت دیدی و حواست هم به ما بود. مامان میگفت امروز تو هم بودی کنار ما مثل همیشه. قاب عکست نشسته بین دستهای مادر، توی سینه من، بین انگشتهای کوچکم....
بابا این آقا مثل خودت دوستداشتنی است. حرفهایمان را گوش میکنند، به ما مهربانی میکنند. بابا ما این آقا را خیلی دوست داریم… راستی بابا خیلی از مامانهای دیگر هم بودند در میهمانی. مامانهایی که مثل مامان بزرگ پسرشان رفته بود که برگردد، برگشته بود اما شهید شده بود و برگشته بود.
بابا باید بودی و میدیدی عکس بچههایشان را چطور گرفته بودند توی دستهایشان. انگار قهرمان زندگیشان را داشتند به همه نشان میدادند. عکسهای بعضی از مادران سیاه و سفید بود. عکسهای بعضی هم رنگی، اما بابا چهره همه مادرها پر از خط بود. خطهایی که کنار چشمهایشان و حتی کنار لبهایشان حسابی خودش را نشان میداد. این خط و خطوط پر از حرفهای مادرها بود که انگار چهار زانو نشسته بودند روی صورت آنها.
مامان میگفت مادرها بعد از رفتن بچههایشان، بعد از برنگشتنهایشان پیر میشوند. اما بابا از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان مامان جوان ما هم بعد از رفتن تو پیر شد، تویی که همسرش بودی. اصلاً چه تفاوتی میکند من فکر میکنم رفتن عزیزِ آدم، همیشه آدم را پیر میکند. حالا که بیشتر به چهره این خانمها نگاه میکنم بیشتر میفهمم منظور مامان از پیر شدن یعنی چه…
راستی بابا، باباها را باید میدیدی. من تا حالا گریه باباها را ندیده بودم. شاید هم دیده بودم اما یادم نیست اما روز میهمانی تا دلت بخواهد دیدم. بابایی را دیدم که عکس پسرش را جلوی چشمهایش گرفته بود تا گریههای یواشکیاش را هیچکس نبیند. دیدم باباهایی که عکس پسرهایشان را محکم در بغل گرفته بودند. باباهایی که عکس پسرشان روی قلبشان سنجاق شده بود را هم دیدم. بابا تو بابای من هستی و اینها بابای پسرهایشان، پسرهایی که از آنها همین عکسها مانده است، اما همین عکسها، دنیایشان را قشنگتر میکند.
دنیایی که شاید به قول مامان در ظاهر دیگر بابای من و پسر این مادر و پدرها نباشد اما آنها همیشه هستند، در قلبهای ما هستند، حواسش به ما هست و مراقب ما هستند. خلاصه اینکه جایت خالی بابا، میهمانی خوبی بود. خیلی به من و همه دختران و پسرانی که بابایمان رفته تا آسمان خوش گذشت. از آن بالا، از پیش خدا، مراقب ما باش بابا.
نظر شما