به گزارش خبرنگار ایمنا، وقتی پای وطنت تمام قد میایستی، وقتی ضربان قلبت کوک میشود با شنیدن نام مدافعان وطنت، وقتی قربان اشکها و خندههای نشسته بر تن وطنت میشوی و تصدق شکل ماهش میگردی آن هم از شمال به جنوب و از شرق به غربش را، وقتی پای دل شکستهاش میمانی، پای زخمهای کاری مانده بر تنش از خشم آدمها، وقتی نشانی عاشقان بینام و نشانش را میگیری و میرسی به دلدادگان گمنام همان فداییان وطن آنهایی که با خاک پاک میهن غسل کردند و آرام گرفتند.
وقتی برای غبار نشسته بر تن میهن، جان میدهی، وقتی خاک پاکش را سرمه چشمهایت میکنی، خاکی که ریشه و هویتت در آن تجلی یافته است؛ وقتی برای شهید امنیت وطن که شهامت را گذاشته کنار شهادت و قید دنیا را زده و با غیرتش امضا انداخته است، پای خاک وطن تمام قد میایستی، خیال همه آرام میشود چراکه در وطنی سر بر خاک میگذاریم و خواهیم گذارد که تمام جود ما است.
پسران خوب مرزبانی که خیلی زود شهید شدند
امان از دلتنگی، گاهی بغض میشود، گاهی قلب را له میکند، گاهی پا را سست میکند اما بیشتر اوقات آب میشود در آبراه چشمها و به راه میافتد. حلقههای اشک دست به دست هم میدهند و دانه دانه، چشمهای چشم به راه را نورانی میکنند وقتی خبرها از آشوب میگویند، از بیحیایی اشرار، از خونی شدن پیراهن سربازی که همه امید پدر و مادرش بود.
از نفسهایی که خیلی از زود از نفس افتادند، از پسرانی که فرصت نشد بوسه آخر را روی دستان مادر بزنند. میشود جان داد برای لحظهای که عکس حسین بادامکی، علی غنی باتدبیر و رضا برجی مینشیند توی قاب تلویزیون و عنوان شهید خیمه میزند کنار اسم آنها.
میشود جان داد برای آرزوهای محمد جمالزاده، یونس سیفینژاد و ناصر حیدری که بیخیال همه آرزوهایشان شدند درست لحظهای که سایه سنگین اشرار افتاده بود جایی نزدیک مرز. میشود جان داد برای غم مادران و پدرانشان که پسرانشان را راهی کردند تا برگردند نه اینکه میانبُر بزنند و راهشان را تا افلاک کوتاه کنند در آن شب آخر؛ درست در نقطه مرزی سراوان.
شهادت مردان ستارهدار ناجا و روایتهایی که ادامه دارد
شهادت تمام نمیشود تا زمانی که حرف از وطن در میان باشد یک روز پسران خوب مرزبان و روز دیگر مردان مقتدر ناجا و سپاه. همانها که تمام تنشان میشود مرکز هدف ظالمان و سلاح سرد و گرم اشرار، وجودشان را نشانه میگیرد.
مردانی که تعطیلی واژه غریبی است برای آنها. لباس ستارهدارشان به تن باشد یا نباشد جانشان را کف دستانشان میگیرند برای من، تو و همه ماهایی که گاهی اصلاً نمیفهمیم صدای تیر و رد سرب داغ و جای خون ریخته شده روی سنگفرشهای خیابان یعنی چه.... مردمان کرمانشاه، رودخانه بر هرمزگان، مرز بسطام کردستان، قم، سراوان، اصفهان، اهواز و سراسر ایران مگر یادشان میرود که چطور جگر گوشههای این میهن از خودشان گذشتند تا ما با خیال راحت غرق شویم در روزمرگیها و گاهی فراموش کنیم که شهیدان موسی حیدریان، سعید مریدی، سجاد قدمی، حسن کریمی، علیرضا شهرکی، مهدی یزدی، سعید ربیعی، مسعود پرکاس، مهدی هادی و محمدرضا اسداللهی حتی به قد یک خداحافظی هم زمان نداشتند.
شاید دخترک یکی از آنها هنوز مثل خیلی شبها منتظر بابا است تا نقاشیاش را به او نشان دهد و جایزهاش که همان شکلات همیشگی است را بگیرد و بعد هم با قصه تکراری اما دوستداشتنی بابا بخوابد. شاید پسرک یکی دیگر از آنها هنوز منتظر است تا با بابا برود و آن دوچرخه آبی رنگ نشسته کنج مغازه سر کوچه را بخرد و تمام تابستان همه بچههای کوچه را یک دور هم که شده مهمان کند و دوری با هم بزنند. شاید تولد چند سالگی فرزند یکی دیگر نزدیک بوده و کادوی تولدی در کمد محل کار بابا مانده و شمعی هم با اشک فوت شده و تحقق آرزویی هم برای همیشه محال شده است.
چه کسی میداند عمق غم مادران جوانی که برای بهانهگیریهای بچههایشان راهی ندارند جز صبر و سکوت. هنوز دارند شهید میآورند و این راه ادامه دارد. حرف از شهادت تمامی ندارد، رزقی است که میرسد به اهلش، حتی اگر خبری از جنگ، تیر، ترکش، خمپاره نباشد.
مدافع حرمی که عاقبتش در قامت مدافع امنیت منتهی به شهادت شد
این روزها هربار گوشهای از ایران ما داغدار جوانی میشود. خیلی نیاز نیست دورتر برویم. در همین حوالی روزهای پایانی گرم خرداد، آتش خشم اشرار، دامان بسیجی، سجاد امیری را هم گرفت. او که مدافع حرم بود و دلش با حریم اهل بیت؛ مدافع سلامت بود و دلش برای اهالی دیارش کرمانشاه پر میزد و عاقبت در قامت مدافع امنیت، راهش منتهی شد به شهادت…
ماجرای حمیدرضا و شهادتی است که یک طور دیگر به دل مینشیند
باید خیلی مرد باشی که دست خالی برای امنیت دختران سرزمینت سینه سپر کنی در برابر دزدان ناموس، اوباشی که در خیال خام خود و به زور چاقو، حریم را شکستند و گمان میکردند که تمام ماجرا همانجا تمام میشود. اما حمیدرضا الداغی، بلد نبود بیتفاوت باشد. اما میتوانست بیتفاوت بگذرد، میتوانست گوشهای بایستد و فقط نظاره کند، میتوانست اما خودش را در معرض حادثهای قرار داد که شاید شانس اینکه با تن سالم از آن مبارزه بیرون بیاید چندان احتمال بالایی نداشت، اما رفت. رفت و خوش غیرتی کرد و شهادت را به جان خرید تا رهبر عزیزمان از او یاد کند: «شهید شوشتری یک جور، شهید برونسی یک جور، شهید باغانی یک جور، شهید حمیدرضا الداغی که شهادتش افکار عمومی کشور را تکان داد یک جور؛ اینها همه الگویند.»
بهار ۱۴۰۲ روزهای پایانیاش را میگذراند. رد آرامش را میشود در کوچه پس کوچهها، خیابانها و بزرگراههای شهر گرفت و به خانههایی رسید که حالا خانه شهید شده است. این روزها نام شهدای مدافع امنیت زیاد شنیده میشود، امنیتی که قدرش را باید دانست و برای این ابرمردان شهدای امنیت دست بر سینه گذاشت و تا همیشه با شنیدن نامشان تمام قد ایستاد.
نظر شما