به گزارش خبرنگار ایمنا، طی یادداشتی که شهلا قمری، نویسنده و منتقد کتاب در اختیار خبرگزاری ایمنا قرار داده، آمده است:
«چقدر بدند اهالی روستای زمینج، ساکنان رمان جای خالی سلوچ. همهشان. از دم. آدمهای بدی که اما باهاشان همدلی میکنیم. دلمان برایشان میسوزد و نگرانشان میشویم. و این موفقیت بزرگ «محمود دولتآبادی» است. خلق روستا و شرایطی که در آن بدی و خبث طینت آدمها امری عادی و طبیعی و همگانی و به همین سبب انسانی است. البته بعید است نیت آگاهانهی دولتآبادی به هنگام نوشتن جای خالی سلوچ این بوده باشد، اما این اتفاقی است که افتاده است.
بد بودن عباس آشکار است. او به برادرش رحم نمیکند و گوشش را میجود و برای کشف جای اختفای چند تکه ظرف مسی، بدون ذرهای عذاب وجدان، خواهر خردسالش را کتک میزند. او آن قدر شیفتهی پول است که خاک و سکه را قاطی هم میبلعد، تا بعد با مسهل آنها را بازبیابد. او تجسم پولپرستی آمیخته به نادانیست. اما وقتی هم او در چاه تاریک گرفتار مارها میشود، حالِ هم او دل ما را به درد میآورد. و این هنر رمان نویس است.
«ابراو» که تا نزدیک به اواخر کتاب به نظر میآید سختکوش و سمج و کاری و در مجموع مثبت است و میتواند راه خروجی از اوضاع فلاکتبار بیابد، در آخرهای داستان قصد کشتن مادرش را میکند که یک جوری سر راه تحقق آرزوهایش قرار گرفته است.
اما «مرگان» چه؟ مرگان قهرمان اصلی رمان، زنی است سختکوش و کاری. همهی کسانی که دربارهی جای خالی سلوچ نوشتهاند او را زنی مبارز و نیرومند توصیف کردهاند. درست! او سختکوش است! به معنای واقعی با چنگ و دندان و با انواع کارهایی که برای اهالی روستا میکند از سفیدکاری خانههایشان تا کندن قبر نانی برای خود و فرزندانش فراهم میکند، اما گناه بزرگ او این است که هاجر را به علی گناو میدهد.
چرا این کار را میکند؟ یک دلیل ندارد. دلیلش وضعیتی است که در سرتاسر رمان توصیف شده است. خودش این را میگوید به دختربچهای که دیدن شوی آیندهاش تنش میلرزد:
خوبه دیگه! کوقتی یکوجبی! میخواهی کنار دل من بمانی که سرم را بخوری!؟ مگر بخت و اقبال چند بار در خانهی آدم را میزند!؟ برای من آبغوره هم نگیر! دست تو نیست که بخواهی یا نخواهی حالیت شد؟ همچین دلبخواهی هم نیست! نکند دلت میخواهد یک شازدهی اسبسوار از پشت کوه قاف برائت بیاید!؟ ها! مرد به این …. چارستون بدنش سالم. نانش توی کندو. محتاج کسی هم که نیست. بیکاره و رویم به دیوار بیغیرت هم که نیست. دیگر چی؟ دیدی داییت هم پسندیدش! (ص ۲۴۱)
بعد هاجر را میزند. به سرورویش میکوبد. …. بعد خودش را میزند. او حتی از علاقهی مُراد پسر صنم به هاجر خبر دارد. اما این جوان را «گرسنهی مست» میخواند.
این کار را نمیتوان از سر اجبار توصیف کرد. مرگان راهحلهای دیگری هم دارد. مُراد هست به عنوان تنها شخصیت مثبت رمان که البته فرعی است. اما او هست. مراد هم به کنار، مرگان اگر بخواهد میتواند با علی گناو در بیفتد. او در موقعیتهای دشوارتری با مردان دیگری در افتاده است.
مرگان شاید با علی گناو و عباس قابلمقایسه نباشد. اما شخصیت مثبتی هم نیست. هرچند مثل همهی شخصیتهای اصلی رمان همدلی ما را برمیانگیزد. رمان جای خالی سلوچ را دربارهی زنی نیرومند و مبارز دانستن، سخنی کلیشهای است که رمان را تقلیل میدهد.
مقایسهی روزهای جوانی مرگان با موقعیت هاجر هم جالب است. روزهایی که مرگان عاشق سلوچ بوده. او را موقع درو تماشا میکرده. روزهایی که این طور توصیفش میکند:
…. کار کردن، نان پختن و وجین کردن و از پی مردان دروگر خوشه چیدن. نخ ریستن و شبهای بلند زمستان را در جمع دختران به چرخ تاباندن و هرهر و کرکر پایان بردن؛ آوازها و افسانهها و بیت در بیات کردنها؛ گفتوگوهای درگوشی و حرف مردان، جوانان؛ موج خون در رگها و زبانهی دمادم عشق؛ عشقی که گم بود و هنوز نبود. پندار عشق، پندار عاشق شدن. بودن. بودن در کار، در خانه، در بیابان. بودن در عشق. … (ص ۱۲۲)
و چند سطر پایانتر:
دشت مالامال گندم است. زرین. طلاباران است دشت. آفتاب تموز، هیاهوی مردان. قیل و قال خوشهچینان. زنها، دخترها، بچهها؛ کوزههای آب در پناه خرمن، خفته در گودی جوی، با سایهبانی از پالان چارپای سالاز. نان و چای و خرما. جوانی. مردها. ….
البته ما از این روزهای خوش، حتی چیزی نزدیک به این، در طول کتابی که سرگذشت مرگان و فرزندانش را میگوید، نشانی نمیبینیم. نه در زندگی آنها و نه در زندگی کس دیگری. به نظر میرسد این یک تصور رمانتیک از «روزهای خوش گذشته» است که در نظام نشانهای دوگانهی «گذشتهی خوب / حالِ بد» جای میگیرد و معنا میشود؛ زندگی خوب گذشته با کاریز و آسیاب آبی و کار و پویایی در برابر روزگاری که چاه عمیق و کشاورزی صنعتی (پستهکاری) همه چیز را به نابودی تهدید میکنند.
به گمان من در سراسر رمان تناقضی وجود دارد بین دو باور: یکی این باور که زندگی مدرن آمده تا همه چیز را نابود کند و دیگری باوری عمیقتر و آن اینکه مشکل آدمها و بدی آنها یک امری وجودی است یا دست کم امری ریشهدار ناشی از فقر و سنت. این دو ناهمخواناند اما این ناهمخوانی در سراسر تفکر روشنفکر دورانی که دولتآبادی این کتاب را نوشته ریشه دارد.
منظومهای از شخصیتهای فرعی بد نیز در سرتاسر رمان پراکندهاند و این باور دوم را تعمیم میدهند. حاج سالم که مرتب فرزند عقبافتادهاش را فحش میدهد و تحقیر میکند، مولا امان پیلهور (برادر مرگان) که هم و غمش قرضهاش هستند و خوردن پول مرد، سالار عبدالله که برای گرفتن گرویی طلبش از سلوچ، مرگان را میزند.
این مجموعه زمینج را به نمادی از جهانی بد تبدیل میکند که همهی چیزهایی خوبی که در زندگی بشر میتوانند باشند (مسئولیتپذیری پدر، عشق مادر و فرزندان، دلسوزی به حال بیچارگان، …) در آن هیچ جایی ندارند. یا اگر گاهی در لحظاتی کوتاه مثل گردش خواهر و برادرها در دشت یا مهمتر از آن عشق مرگان به فرزندانش (عشقی که در عمل فایدهای به حال هاجر نماد معصومیت ندارد؛ عشقی عقیم و ناتوان) بروز میکند، اما این لحظات بسیار گذرا هستند.
رمان رئالیستی؟
میگویند جای خالی سلوچ دربارهی جایگزینی شیوهی تازه تولید به جای شیوهی سنتی مرسوم در روستاست. (حسن میرعابدینی در کتاب صد سال داستاننویسی ایران و خیلیهای دیگر). پرسش این است که با توصیفی که در کتاب میشود، آیا صد سال قبلترش آدمهای زمینج بهتر بودند؟
تازه این شیوهی جدید تولید (پمپ آب و تراکتور و …) کورسویی امیدی میتواند باشد که البته به جایی نمیرسد. به نظر درستتر میآید بگوییم مشکل فقر و نظام اجتماعی سنتی است.
حالا گیرم «اصلاحات ارضی» نبود و میرزا حسن و دوستانش موتور آب و تراکتور به روستا نمیآوردند، آیا در این صورت خوی حیوانصفت علی گناو عوض میشد؟ تقلیل جای خالی سلوچ و اوضاع غمانگیز زیست آدمها در این جغرافیای غریب به تقابل دو شیوهی تولید، بزرگترین ظلم به این اثر ادبی است. این آمدن مظاهر زندگی نو کشاورزی صنعتی در رمان البته هست، اما زمینهی کاراست، تمامی بدی آدمها را توجیه نمیکند، حتی روزنهی امیدی است. و همان طور که بالاتر گفتیم احتمالاً خود دولتآبادی هم موضعی مبهمی نسبت به آن دارد.
آیا وضعیت روستای «زمینج» وضعیت همهی روستاهای ایران در آن زمان است؟ پرسش اول اینکه کدام زمان؟ زمان رویدادهای زمینج آشکار معلوم نیست، اما با توجه به تکاپوی خردهسرمایهدارهای روستا برای استفاده از وام دولتی و زدن چاه آب و کشت پسته و غیره، میتوان گفت رمان رویدادها سالهای نخست بعد از اعلام اصلاحات ارضی است. بلاتکلیفی موضع روشنفکران چپگرا به اصلاحات ارضی به نظرم در این رمان هم منعکس شده است.
باید این برنامهی نوسازی روستا و آمدن کشاورزی صنعتی به زمینج با شکست روبهرو میشد. اما واقعیت این است که این برنامه راه گریزی است و شیفتگی ابراو به آیندهای که رمان اصرار دارد بگوید توهمی است اما میتوانست توهمی نباشد، خیلی جاها توهمی نبوده است شیفتگی قابلفهمی است. راهی است برای شکستن بنبست زندگی سنتی، که همه ظلمی درش طبیعی به نظر میرسد.
باری تحقیق در اینکه اوضاع زمینج تا چه اندازه نمایندهی اوضاع روستاهای ایران (یا حتی روستاهای شمال شرقی کشور) است موضوع این نوشته نیست و نیاز به نوشتهای از نوع دیگر دارد. اما زمینج با آن فضای خفقانآور و بدش بیش از آنکه دربارهی تقابل شیوههای تولید باشد، یک وضعیت روانشناختی است. جلوهای از وضعیت روحیِ کمابیش ذهنی روشنفکر ایرانی از فقر و از وضعیت سیاه روستاهای کشورش و مردمی که در آن شرایط زندگی میکنند.
بنابراین عنوان «رمان رئالیستی» را هم باید با احتیاط و مشروط دربارهی جای خالی سلوچ به کار برد. نمیتوان به آن چون گزارشی عینی از وضعیت روستاهای ایران نگاه کرد. از نظر سبک البته رمان رئالیستی است. و معنای دقیق رئالیسم هم شاید همین باشد. خلق مکان و زمان و آدمهایی که واقعی به نظر برسند باورپذیر باشند. اما به این شیوه میشود فضاهایی خلق کرد که در عین حال که واقعی مینمایند بسیار ذهنی باشند، کما اینکه به گمانم زمینج چنین است.
اما همین فضاهای ذهنی ممکن است شکل اغراقشده و گزافگویانهی واقعیت باشند و لایههای عمیقتری از واقعیت را بنمایانند. کما اینکه جای خالی سلوچ چنین است. اشتیاق «ابراو» به فراتر رفتن از زندگی فلاکتبار زمینج و خانوادهی سلوچ آن قدر خوب توصیف شده (چه زیباست شادی ناشی از خرید شلواری که پنجشش تا جیب دارد). هرچند ممکن است در واقعیت کمتر کسی مانند ابراو کار را به آنجا برساند که بخواهد مادرش را بکشد، اما این اغراق که بر زمینهی شرارت فراگیر حاکم بر آدمهای روستا باورپذیر میآید و آن میل جوانانه را برای گریز از موقعیت زمینج آشکار میکند.
رگهای از سوررئالیسم نیز در فضای این روستا و این رمان موج میزند. عباس مثل جانوری عجیب در کوچههای روستا پرسه میزند. رقیه که مدام نفرین میکند و حال قرار است با عباس شریکی دکان بقالی بزنند. حاج سالم و پسر عقبافتادهاش که مرتب فحش و توسری میخورد در هر قدم جلویت سبز میشوند. آدمها در آغل قمار میکنند. عروسی زیر فانوس در نیمتاریکی برگزار میشود.
همهی اینها و بیشتر از اینها روستا را تبدیل به جایی فراتر از یک روستای واقعی میکند. دولتآبادی بیش از آنکه یا دست کم به همان اندازه که در پی ساخت نمایش پسزمینهی تحولات تولیدی روستاست، در پی خلق روستا چونان مکانی سوررئال هم هست. چیزی در مایههای روستاهای غلامحسین ساعدی. روستای فیلم گاو مثلاً. منتها از سوی دیگر میل دولتآبادی به بازنمایی رئالیستی تجربهی زیستهاش در روستا (قطعاً نه روستایی چون زمینج) هم عمل میکند و شاید تلفیق این دو است که رمان را قوی میسازد.
نظر شما