به گزارش خبرنگار ایمنا، دزفول دروازه خوزستان است و خوزستان دروازه ایران؛ این را دزفولیها خوب میدانستند، عراقیها هم.
از همان روزهای اول، مردم دزفول فهمیده بودند که باید بمانند. مقاومت کنند، شهید دهند و مجروح شوند. آنها آموخته بودند که چگونه باید روزگار گذراند، وقتی موشکی از ناکجاآباد روی سرت میآید، یا گلوله توپی یا هواپیمایی.
آنها میدانستند که فاصلهشان تا نبودن لحظهای است به درازی لحظه انفجار، شاید واژه مقاومت برای دزفولیها معنی جدیدی پیدا کرده بود؛ معنایی که مرد و زنشان با هم آن را ساخته بودند.
«طه فروتن» در کتاب «روزگاران: کتاب دزفول» به بازخوانی خاطراتی پرداخته است که گوشهای از دقایقی حقیقی است که سالیانی نه چندان دور بر مردم آن دیار گذشته است، بر مردمان دیار مقاومت.
***
۹۰ سالش بود؛ امام جمعه دزفول. هرچه گفتیم، قبول نکرد. نمیخواست پیامش را ضبط کند.
میگفت: «باید خودم اون جا باشم، اگه حرفی بود از نزدیک بهشون میگم.» میگفتیم: «حاجآقا! سنوسال شما، وضعیت شما، اذیت میشید.»
قبول نمیکرد، میگفت: «خاک پای بسیجی طوطیاست، باید باشی و ادای دین کنی، اگه بتونی.»
***
توی دزفول، توی بیمارستان، بعد از حمله هوایی قاعده بازی عوض میشد.
شیفت کاری از وقتی پا توی بیمارستان میگذاشتی شروع میشد تا وقتی از خستگی یک گوشه از حال بروی.
وقت غذا هم هرچند میدانستیم باید دستها تمیز باشد، اما هیچ وقت نمیشد دستها خونی نباشد.
***
اصرار میکرد بستریش کنیم، هرچه میگفتیم، جا نداریم، قبول نمیکرد.
ظاهرش به مریضها نمیخورد. فقط میخواست بستری شود. جایش مهم نبود، خودش میگفت. گوشه راهرو یا جای دیگه.
- آخه چرا این قدر اصرار میکنی مادر؟
- «تو هنوز نمیفهمی، جوونی. اینجا آدم رو شفا میده، برکت داره، کار امامه، کار انقلابه.»
درمانگاه را سپاه ساخته بود.
***
عراق گفته بود روز قدس دزفول را میزند، هرچه فکر کردیم یک مسیر امن برای راهپیمایی پیدا کنیم، نشد.
فکر کردیم مردم نیایند. جمعیت آن قدر زیاد بود که کنترلشان سخت بود. انتظامات کم داشتیم.
عراقیها هم آمدند. بمب هم ریختند ولی هدفگیریشان تعریفی نداشت. تمام بمبها این طرف و آن طرف مسیر خورد. کسی هم طوریش نشد.
***
سیزده تا تابوت همیشه کنار مسجد بود، بدون استفاده. قرار بود برای روز مبادا استفاده شود. اطراف مسجد را زیاد میزدند، اما هیچوقت استفاده نمیشد.
مسجد را که زدند، شهید دادیم، سیزده تا. از تابوتها استفاده کردیم، برای اولین و آخرین بار. دو روز بعد هم ختم گرفتیم، روی آوار.
***
دفتر بسیج خراب شده بود، رفتیم خانه یکی از همسایهها.
بعد از چند روز گلولههای توپ که آمدند، به خانه یکی دیگر رفتیم. چند روزی مهمان بودیم، عراقیها با ترکشهای موشک بیرونمان کردند. اصرار میکرد، برگردیم مسجد. قبول نمیکردم، سقف نداشت.
میگفت: عوضش از توی دفتر میتونی ستارهها رو هم ببینی.
موشک به مسجد خورد، حالا نه دفتر بسیج داشتیم، نه جا برای نماز جماعت، کلاسی هم نمیشد تشکیل داد. مانده بودیم چه کنیم. چند تا از همسایهها آمدند، گفتند: خانه ما که هست.
***
بیمارستان متخصص بیهوشی نداشت.
قرار شد بروم شوش دانیال از آنجا متخصصشان را بیاورم دزفول.
وقتی رسیدم، دیدم دکتر پاکستانی است. نمیآمد. میگفت: «میترسم. دزفول رو مرتب میزنند، اگه بیام میمیرم.»
نیامد که نیامد. میگفت: «توی پایگاههای هوایی عراق برای خلبان با خط درشت نوشتهاند، دزفول را فراموش نکنید.»
نظر شما