دُردانه پدر در آغوش نور

روز دختر بهانه‌ای شد تا به خانه‌ شهید عبدالمهدی کاظمی برویم و با دردانه‌هایش گفت‌وگو کنیم و زهرا دختر کوچک‌تر این خانواده از خاطرات جشن شکوفه‌ها در کنار رهبر معظم انقلاب و آرزویی که محقق شد می‌گوید.

به گزارش خبرنگار ایمنا، قرارمان رأس ساعت یک بعد از ظهر بود و عقربه‌هایی که عجله داشتند از روی عدد یک گذر کنند، استرس و نگرانی از بدقول شدن را به جانم می‌انداخت، اما به هر نحوی که بود آدرس را پیدا کردیم، سخن از دیدار دختران شهید مدافع حرم در میان است، دخترانی که سایه پدر را تنها در قامت مادری که اکنون در جایگاه پدر نیز دست نوازش بر سر دخترانش می‌کشد، حس می‌کنند.

تماس گرفتم تا رسیدن‌مان را اعلام کنم و همان لحظه قامت میزبان در کوچه پیدا شد، با آغوش باز پذیرای ما بود و به داخل خانه دعوت‌مان کرد. چند ماهی می‌شد که تلفنی با او صحبت می‌کردم، اما مهربانی این مادر از نزدیک دوست‌داشتنی‌تر بود.

به طور حتم شهید «عبدالمهدی» هم همین مهر را دید که روی او حساب باز کرد، مهری که امروز سنگینی بار خانه و خانواده را به دوش می‌کشد و این کار مگر جز از دست یک زن برمی‌آید؟ زنی که امروز اهالی محله او را با عنوان «همسر شهید» می‌شناسند.

تا همین چندسال قبل همسران شهدا در نظرم، خانم‌های سال‌خورده‌ای بودند که با خاطرات دور از شوهرانی که در راه ارزش‌هایشان فدا کرده بودند، زندگی می‌کردند، اما امروز زنان دهه شصتی و هفتادی محکم، متین و راسخی را می‌بینیم که اسم و رسم همسر شهید را به دوش می‌کشند.

وارد خانه شدیم و دردانه‌های «شهید عبدالمهدی کاظمی» به استقبال‌مان آمدند، زهرا و فاطمه که ته‌چهره پدر را به ارث برده‌اند، امروز میزبان ما هستند و چیزی نمی‌گذرد که متوجه می‌شوم آن شباهت به پدر، تنها به ظاهر محدود نشده و عبدالمهدی دو وارث به‌حق و شایسته را از خود در این دنیا به جای گذاشته است. دخترانی که دست‌پرورده مادری شریف و کم‌نظیرند. روز دختر بهانه ما برای دیدار شده بود، روز دختر را به زهرا و فاطمه تبریک می‌گوئیم و چشمان خجالتی زهرا که دختر کوچک این خانواده است خندان می‌شود، تنها یک سال داشت که پدرش به درجه رفیع شهادت نائل شد و اکنون با یاد پدر شهیدش به دیدار مقام معظم رهبری رفت تا در آغوش پدری مهربان آرام گیرد.

دُردانه پدر در آغوش نور

ماجرای یک دیدار و تحقق وعده‌ای که عبدالمهدی به همسرش داده بود

خانم کاظمی کنارمان می‌نشیند و قبل از اینکه مصاحبه را آغاز کنیم و سوالی بپرسیم، خودش به سراغ اصل مطلب می‌رود. از روزی که تلفن خانه‌اش به صدا در آمده و به یک سفر دعوت‌شان کرده بود، تعریف می‌کند و ماجراهایی که برایشان در این سفر پیش آمده بود.

همسر شهید کاظمی می‌گوید که عبدالمهدی قبل از شهادت و اعزام به سوریه، وعده دیدار او و دخترانش را با آقا داده بود و وصیت کرده بود که "هر وقت به دیدار آقا رفتید به ایشان از طرف من بگویید که عبدالمهدی سربازی بیش برای شما نبود و خوشحال است که جانش را در راه اسلام فدا کرده است. "

خانم کاظمی تعریف می‌کند که از بعد از شهادت همسرش در سال ۱۳۹۴، منتظر دیداری با آقا بودیم و بعد از شش-هفت سال بالاخره آن روز فرارسیده بود. به دخترها که گفتم دیگر روی پا خودشان بند نبودند و مدام با ذوق لباس‌هایی که می‌خواستند در دیدار بپوشند را انتخاب می‌کردند. زهرا شب قبل از دیدار با حضرت آقا خوابش نبرد و ذوقی بی‌حد داشت.

عشق به آقا، یادگار پدر برای دخترها

این علاقه و ارادت دخترها به مقام معظم رهبری هم یادگار پدر شهیدشان بود، آنجا که روی پایش می‌نشاندشان و با آن‌ها سخنرانی‌های آقا را گوش می‌کرد. ریحانه زهرا، دختر ۹ ساله شهید تعریف می‌کند که بابا به ما می‌گفت "آقا مثل پدر عزیزی برای ما مسلمانان هستند و باید به‌خوبی به حرف‌هایشان را گوش دهیم و در رفتار خود به آن عمل کنیم. "

همسر شهید می‌گوید که با آن تماس از تهران، عزم سفر می‌کنند و انگار که بال درمی‌آورند و به سوی دیدار یار پر می‌کشند. در مسیر و قبل از جلسه خصوصی زهرا از درد چشمانش گلایه می‌کند و چشمش لحظه به لحظه متورم‌تر می‌شود و به تهران که می‌رسند، با خونریزی چشم زهرا کارشان به بیمارستان می‌کشد.

آن همه شور و اشتیاق دیدار به درد و حسرتی تبدیل می‌شود که ممکن است هم‌صحبتی با محبوب را از زهرا بگیرد، مادرش تعریف می‌کند که دخترم فقط می‌گفت نمی‌خواهیم آقا من را با این چشم‌ها ببینند و گریه می‌کرد. علاج کارمان یک عینک آفتابی بود تا چشم‌های متورم و بیمار زهرا را بپوشاند و با همان عینک آفتابی خودمان را به جلسه خصوصی رساندیم.

دُردانه پدر در آغوش نور

حسرت یک بوسه

زهرا که همیشه در رویاهایش چنین روزی را تصور می‌کرد، حالا با شرایطی متفاوت به دیدار مقام معظم رهبری رفته بود، همیشه دوست داشت، عبای آقا را ببوسد و برای ایشان شیرین زبانی کند و انگشتری به یادگار از رهبر معظم انقلاب بگیرد، اما حالا چسبیده به دستان مادر و دور از آقا، با حسرت به بچه‌هایی که به دستان او بوسه می‌زدند نگاه می‌کرد.

وعده عبدالمهدی محقق شد، اما داغ یک بوسه روی دل زهرا ماند و مادرش از روزهایی گفت که زهرا با گریه و زاری از آرزوی بر باد رفته‌اش گلایه می‌کرد.

همیشه شنیده‌ایم پدرها از دل دخترهایشان خبر دارند، مصداقش این بود که زهرا گوشه سالن با چشمانی که پشت عینک پنهان کرده بود به چشم آقا آمده بود و یادشان مانده بود که حسرت آغوش پدر در دل این دُردانه باقی نماند، به چند ماه نکشید که حسرت زهرا تمام شد.

دوباره تماسی از تهران به خانه شهید کاظمی برقرار شد و نمایندگانی از سوی مقام معظم رهبری گفتند که آقا از حال چشم‌های زهرا می‌پرسند. خانم کاظمی هنوز که هنوز است متعجب است و به ما می‌گوید نمی‌دانم آقا چطور متوجه چشم زهرا شدند، اما وقتی تماس گرفتند دیگر تحمل من هم تمام شد و بغضم ترکید، به کسی که پشت تلفن بود گفتم که زهرایم بی‌قراری می‌کند و داغ دیداری از نزدیک با حضرت آقا به دل بچه مانده و او هم گفت که ان‌شاءالله این‌طور نخواهد بود.

چشمان زهرا و گلایه‌های مادر کار خودش را کرد، تماسی دوباره از تهران، مژده دیدار دوباره را به خانم کاظمی داد و زهرا برای جشن شکوفه‌ها به حسینیه امام خمینی (ره) دعوت شد.

زهرا دیگر روی پای خودش بند نبود، خودش تعریف می‌کند که دوباره از ذوق دیدن آقا شب خوابم نبرد، مادرم می‌گفت که این بار مثل دفعه قبل نیست که جلسه خصوصی داشته باشیم و در جمع زیادی از دخترها خواهم بود که شاید صف آخر نماز به من برسد، اما من می‌گفتم که هر طور شده خود را به صف اول می‌رسانم تا به عبای آقا بوسه بزنم.

زهرا که مدام فکر رسیدن به پدر را در سر داشت، وقتی به حسینیه رسید حس کرد که شاید دوباره حسرت بوسه بر عبای حضرت آقا بر دلش بماند. او که چادر و ماسک صورتی خود را تحویل گرفته است، با خنده‌ای بر لب و دست در دست معلمش در کنار دیگر دخترها در حسینیه می‌نشیند.

هنوز جاگیر نشده بود که اسمش را صدا می‌زنند؛ "زهرا کاظمی، زهرا خانم کاظمی شمایید؟ "، او متعجب تأیید می‌کند و به همراه آن خانم که صدایش زده بود، به جایی که دیگر خبری از فرشته‌های کوچک سفیدپوش نبود، می‌رود.

قاب عکس پدرش را به او می‌سپارند و می‌گویند که همین‌جا بایستید تا حضرت آقا بیاییند، پروانه‌های کوچک دوباره در دل زهرا به پرواز در می‌آیند، رویایش زنده می‌شود و با خودش می‌گوید وقتی برگشتم به مادرم می‌گویم "دیدی شد، بلاخره آقا را دیدم و بوسه بر عبایشان زدم. "

دُردانه پدر در آغوش نور

دست آقا پر از نوره!

چشمان زیبا و معصوم زهرا هنوز بعد از گذشت روزها از دیدار، برق می‌زند. می‌گوید که ما را به حیاط بردند و منتظر بودیم که یک دفعه حضرت آقا وارد حیاط شدند.

او می‌خندد و با ذوق می‌گوید " حضرت آقا خیلی قشنگه، دستش پر از نوره، صورت خیلی نورانیه. از پدر شهیدم برای آقا گفتم و بالاخره به همراه ایشان وارد حسینه شدیم. "

صدای جیغ و دست فرشته‌های کوچک به هوا می‌رود و فضای حسینیه که همیشه باابهت بوده، اکنون پر از حسی سرشار از مهر پدر و ذوقی دخترانه می‌شود؛ زهرا تعریف می‌کند که آقا خیلی مهربان بودند، نه فقط با من، با همه مهربان بودند، برای نماز هم درست پشت سر آقا نشستم، اینقدر نماز خوبی بود که دوست نداشتم تمام شود.

از او می‌پرسم که آخر عبای آقا را بوسیدی یا نه، ریز ریز می‌خندد و می‌گوید که بله، وقتی پشت سر آقا بودم، توانستم یواشکی عبایشان را ببوسم و بالاخره به آرزویم رسیدم.

پدرها قهرمان اول و آخر قصه زندگی ما دخترها هستند. وقتی می‌ترسیم یا ناراحتیم، وقتی نگرانیم، چاره را آغوش و محبت پدر می‌دانیم. بی‌جهت نیست که می‌گویند دخترها "بابایی هستند"، یک لبخند پدر کافی است تا کمتراز چشم بر هم زدنی تمام ناراحتی و نگرانی‌های دردانه‌های خانه تمام شود.

زهرا کاظمی، دختر شهید مدافع حرم عبدالمهدی کاظمی، از نزدیک محبت پدرانه‌ای را چشید که بسیاری از ما از دور آرزوی آن را داریم. محبتی که زیر دندانش مزه کرده، باعث می‌شود هر بار با ذوق از دیدار با حضرت آقا تعریف کند. پدری که گفته بود: «من تک تک مردم ایران را دوست دارم و برایشان دعا می‌کنم» و ما هم دل‌خوش به همین دعای پدرانه‌ایم.

کد خبر 662459

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.