به گزارش خبرنگار ایمنا، مهتاب ابراهیمی معلم اصفهانی است که با وجود مشقتهای زندگی و کاری دلسوزانه، بدون چشمداشت نجاتبخش کانون زندگی و خانواده یکی از دانشآموزان خود میشود و تا آخرین توان برای استحکام این خانواده تلاش میکند، این در حالی است که زندگی خود او نیز خالی از سختی و مشکل نبوده است. شرح روایت بخشی از زندگی این معلم اصفهانی اینگونه است:
من مهتاب ابراهیمی از سال ۱۳۷۹ برای تدریس و به صورت حقالتدریسی وارد آموزشوپرورش شدم، تا الان ۲۲ سال سابقه تدریس دارم و اکنون در هنرستان نقشجهان اصفهان رشته حسابداری تدریس میکنم و تنها یک پسر ۲۳ ساله دارم.
شش سال پیش در هنرستان دخترانه بهشت فلاورجان که اکنون هنرستان شهید قفقازی شده، رشته حسابداری تدریس میکردم، چند روزی بود یکی از دانشآموزان مدرسه توجه من را به خودش جلب کرده بود تا اینکه یک روز متوجه شدم حال مساعدی ندارد، با خودم گفتم بگذار بپرسم چه شده، شاید توانستم کمکی به او کنم، بالاخره دخترها حساسیت بیشتری دارند. به او گفتم چه شده؟ چرا همیشه گریه میکنی؟ مشکلت چیه؟
این دختر رو به من گفت: خانم ابراهیمی میتونم شما را محرم خودم بدونم؟ گفتم من غیر از اینکه معلم شما هستم، میتونم بهعنوان مادر یا خواهر کوچک در کنارتون باشم. یعنی میتونید مشکل منو حل کنید؟ گفتم امید به خدا، شاید راهی پیدا شد که تونستم کمک کنم.
خانم! پدر و مادر من هر دو در زندان هستند، پدرم اعدامی و مادرم حبس ابد!. پدرم به جرم حمل مواد مخدر و مادرم به جرم قصد ورود مواد مخدر به داخل زندان. گفتم پس الان هزینههای زندگی شما از کجا تأمین میشود؟ او گفت: با مقداری از کمکهای زندان و گاهی با کمک خیران.
خانواده این دانشآموز شش نفره بود که به غیر از پدر و مادر، سه فرزند دختر و یک پسر در کنار یکدیگر زندگی میکردند. از آن روز و با تلاشهای فراوان سعی کردم با حراست اداره منطقه صحبت کنم و درخواست کردم کاری انجام شود تا من واسطه ارتباط این خانواده با فرزندانشان شوم.
فراهم شدن ملاقات خصوصی به دست معلم
قصد داشتم با زندان ارتباط برقرار کنم که پس از پیگیریهای فراوان با رئیس زندان قرار ملاقات گرفتم و برخلاف تصورم، بسیار خوب با من برخورد کردند. سعی کردم شرایط این دانشآموز را کامل توضیح دهم تا شاید راهحلی پیدا شود، با وجود اینکه پدر و مادر آنها تقصیرکار بودند، اما فرزندانشان شرایط سختی را پشت سر میگذاشتند و با توجه به دلایلی این بچهها اجازه نداشتند پدر و مادرشان را ببینند، اما با مراجعه به رئیس زندان تلاش کردم تا اجازه ملاقات خودم با پدر و مادر این خانواده را بگیرم.
سپس با رایزنیهایی با افراد مختلف، وقت ملاقاتی برای بچهها گرفته شد، هنگامی که بچهها پدر و مادر خود را دیدند، شرایط بسیار بدی بود. در همین حال دختر دوم خانواده عقد کرده بود و میگفت نمیخواهم خانواده شوهرم ماجرای پدر و مادرم را متوجه شوند، با خیران زیادی جلسات متعددی برگزار کردیم تا راهی پیدا کنیم که زندگی این دختر از بین نرود.
تهیه جهیزیه برای خواهر دانشآموز
همچنین توانستیم برای خواهر این دانشآموز جهیزیه تهیه کنیم و به سختی برای پدر و مادر مرخصی گرفتیم تا در مراسم کوچکی که به عنوان عروسی گرفته شده بود، حضور داشته باشند و خانواده داماد متوجه این ماجرا نشوند تا مراسم تمام شود.
برای دانشآموز خودم و مابقی فرزندان این خانواده که امنیت درستی در محل زندگیشان نداشتند نیز توانستیم به کمک خیران یک خانه کوچکی تهیه و هزینههای دیگر زندگیشان را توسط خیران تأمین کنیم.
عفو مادر و تغییر حکم پدر
مادر این خانواده خانم خوبی بود و تنها تواناییاش خواندن قرآن بود، تمام افراد معتمد محله هم قبولش داشتند که بسیار خانم خوبی است و اشتباه کرده، اشتباهش هم به علت غفلت شوهرش بوده است، اما پس از پیگیریهای فراوان به کمک مددکاران برای مادر عفو رهبری صادر و حکم پدر از اعدام به حبس ابد تبدیل شد.
این دانشآموز دیپلم گرفت، دانشگاه قبول شد و در مقطع لیسانس تحصیل کرد. همچنین از طرف زندان، این خانواده چند بار به زیارت امام رضا (ع) اعزام شدند و به کمک خیران، کار مناسبی برای پسر این خانواده فراهم شد تا وی نیز از مسیرهای غلط دوری کند. تمام این اقدامات برای خانواده هشت ماه طول کشید و اکنون شش سال از این اتفاقات میگذرد.
معلمی در شرایط سخت زندگی
در خردادماه ۱۴۰۱ درگیر امتحانات نهایی درس حسابداری دانشآموزان بودم، بامداد همان روز هجدهم خرداد که صبح دانشآموزان امتحان نهایی داشتند، از استرس خوابم نمیبرد، پسرم هم گفته بود مامان شب میخواهم بروم استخر و بعد با دوستانم میررم باغ یکی از دوستان.
ساعت سه صبح بود که تلفن من شروع به زنگ خوردن کرد، اول فکر کردم مزاحم است، جواب ندادم و با خودم گفتم چه کسی نصف شب با من کار دارد؟، تا اینکه دیدم این تماسها ادامه دارد، نگران شدم و جواب دادم. تنها یک جمله شنیدم «خانم ابراهیمی ما از بیمارستان فارابی ارغوانیه تماس میگیریم، پسر شما تمام کرده خودتونو برسونید بیمارستان» من نمیفهمیدم چی شده، اون لحظه بلند شدم و نماز خوندم، در صورتی که به من میگفتند سریع باید خودتون را به بیمارستان برسانید. شرایط بدی داشتم، هر چقدر تاکسی میگرفتم، هیچکس قبول نمیکرد، رفتم بیرون از منزل، اما از ترس نمیتوانستم حرکت کنم. بعد از یک ساعت به بیمارستان رسیدم.
تدریس پشت در آیسییو
از هر کسی حال پسرمو میپرسیدم میگفتند «پسر شما تمام کرده، احیا کردیم؛ اما فایده نداشت و مرگ مغزی شده است»، من در آن لحظه متوجه نبودم مرگ مغزی چی هست یا چی شده، تنها میدیدم تمام بدن پسرم تکه پاره شده و از همه جا خون میپاشد، تنها جیغ و داد و گریه میکردم، زنگ زدم به چند بیمارستان که بتوانم پسرمو ببرم تا در بخش آیسییو بستری شود، اما هیچ بیمارستانی قبول نمیکرد.
همه میگفتند جنازه است، فایده ندارد» به سختی با آمبولانس هماهنگ کردم تا به بیمارستان امین ببرمش، اما آنجا هم ما را پذیرش نکردند و گفتند چون ضربه مغزی شده هیچ راهی ندارد و چند ساعت دیگر هم باید ببریدش سردخانه. باورم نمیشد، با همین حال و هوا به مدیر مدرسه زنگ زدم که من امروز نمیتوانم بیایم سر جلسه امتحان، چون پسرم حالش مساعد نیست و دکترها میگویند مرده است، هنوز تو حال خودم و غرق در کارم بودم تا وقتی مدیر مدرسه از حالم باخبر شد و با نگرانی گفت همانجا بمان.
یکی از دکترها از همان ساعتهای اولیه از وقتی متوجه شد چقدر بیتابم و دنبال راه حلی برای نگهداشتن پسرم، گفت: درسته که هوشیاری پسرتون دو شده و هیچ امیدی نیست، اما چون جوان هست هر کاری بتوانیم انجام میدهیم. دکتر خانی تا ساعت چهار بعدازظهر روز بعد تلاش کرد تا اورژانس پسرم را به آیسییو ببرد، حدود ۲۰ روزی پسرم در آیسییو بود تا شاید هوشیاریاش برگردد.
من تنها پشت در آیسییو قرآن میخواندم، همانجا برای دانشآموزان رفع اشکال و امتحانات را تصحیح کردم.
از آن جایی که ضربه شدیدی به بدن پسرم وارد شده بود، میخواستند پاهای خورد شدهاش را قطع کنند، دوباره دکتر آوردیم و با همان هوشیاری پایینی که داشت، پای پسرم را عمل کردند و دوباره هنگام عمل تمام کرد و به آیسییو منتقل شد.
نصف صورت و بدن پسرم فلج شد
سال گذشته حدود دو ماه از وقتم را در بیمارستان امین گذراندم و بعد از این مدت پسرم با هوشیاری پایین و بدون هیچ توانی به بخش منتقل شد، تازه یک سری شرایط سختی داشت که من با آنها غریبه بودم، پسرم مانند تکهای گوشت یا بچهای که تازه متولد شده بود و هیچ کاری نمیتوانست انجام دهد و من باید از او مراقبت میکردم، کارها خیلی سخت و سنگین بود، دستگاههای مختلف، پرستار، مراقبت و دکترهای مختلف را باید برای سلامتی پسرم فراهم میکردم. دوره سنگینی را پشت سر گذاشتم و این مدت تنها خدا کمکم کرد.
حتی نمیتوانستم به پسرم آب دهم، به علت ضربه مغزی نصف صورت و نصف بدنش فلج بود، چالهای در ریهاش به وجود آمده بود که هر چه میخورد به شدت سرفه میکرد، اما هنوز بعد از گذشت ماهها هنوز به آن حالت اولیه برنگشته، چون ضایعات مغز هنوز وجود دارد، اما خوشحالم با وجود همه کارها خدا به ما یاری رساند.
تمام اجزای بدن پسرم خورد شده، اما به هیچ عنوان دیگر نباید عمل و بیهوش شود، خوشحالم که الان کمکم اما به سختی راه افتاده و یکسری کارها را میتواند خودش انجام دهد، همین که میتواند صحبت کند و نام مرا صدا بزند خستگی از تنم میرود. اما هنوز توانی ندارد و درمان با هزینههای سنگین ادامه دارد و من برای تأمین هزینههای درمان پسرم به جای ۲۴ ساعت، ۴۰ ساعت تدریس گرفتهام و تمام روزهای هفته سر کلاس هستم.
روزها از ساعت هفت صبح که به مدرسه میروم تا حدود ساعت سه بعدازظهر سرکار هستم، چون پسرم مراقبت نیاز دارد. مواقعی که خودم سرکار هستم، گاهی مادر و خواهرم از آن مراقبت میکنند، البته من از صبح هزار بار زنگ میزنم و در حال کنترلش هستم.
در حال حاضر تنها با حقوق آموزشوپرورش هزینههای زندگیام را تأمین میکنم، چون من خودم سرپرست خانواده هستم و در سالهایی که پسرم کوچک بود از همسرم جدا شدم. الان مجبورم سختی بکشم تا شرایط مطلوبی را رقم بزنم.
دوازدهم تا نوزدهم اردیبهشتماه هفته گرامیداشت قشری است که شاید کمتر از آنها و زندگیهایشان شنیدهایم، افرادی که در سالهای ابتدایی خدمت خود به مناطق محروم میروند و بدون چشمداشت و بر اساس رسالت خود به آموزش میپردازند.
نظر شما