به گزارش خبرنگار ایمنا، یک کاربر فضای مجازی در دلنوشتهای که در شبکههای اجتماعی به اشتراک گذاشت، نوشت: «بنا به دعوت یکی از شرکتهای صنعتی اصفهان برای اجرای برنامه از شلمچه و اهواز مستقیم عازم اصفهان شدم.
روزی که در شلمچه برای من غروب کرد، روز عجیبی بود، گوشهای نشسته بودم که کانال ماهی کامل نمایان بودند.
آفتاب غروب کرد. غروبی عجیب، هوا به تاریکی نشست. همینطورکه غرق آن نقطه بودم و با شهدا نجوا میکردم، به یکباره تمام سطح آب، انبوه از شکوه شهداهایی که از آب بر میخاستند، پر شد و من هم به نظاره آنها بودم و ضجه میزدم، برخی چهرهها نمایان بود. اشک بود که سرازیر بود و من سکوت کردم.
صبح روز بعد به اصفهان رفتم، یک نیرویی به من میگفت: خودت را به گلزار شهدای اصفهان برسان.
حالم تحت تأثیر اتفاق شلمچه خیلی مساعد نبود. یکی از همراهان شب به محل اقامت من آمدند که به داخل شهر برویم.
بعد از گشتی کوتاه یک جایی ایستاد که کمی شلوغ بود و گفتم: اینجا کجاست؟
گفتند: گلستان شهدای اصفهان.
ناخواسته پیاده شدم و هیچ تصور و تجسمی از آنجا نداشتم. تا چشمانم به گلزار افتاد همان تصویر شلمچه جلوی چشمانم نمایان شد، فقط اشک میریختم و نمیتوانستم روی پاهایم بایستم.
رفتم جلو و مزار شهدا را نگاه کردم، همگی شهدا برای شلمچه، طلائیه و خونینشهر خرمشهر بودند و چهرههای کسانی که در شلمچه دیده بودم بین تصاویر تابلوهای شهدا بود.»
نظر شما