به گزارش خبرنگار ایمنا و براساس یادداشتی که محمد قبادی، نویسنده ادبیات پایداری در اختیار خبرگزاری ایمنا قرار داده است: «روزی که جنگ شروع شد، پنج ساله بودم و طبیعی است که درکی از شروع جنگ و مردان حاضر در آن نداشته باشم، اما کمکم که قد کشیدم و به میانه آن رسیدم، یکی از آرزوهایم این بود: «من باید خلبان هواپیمای جنگی بشوم» اما نشدم.
جنگ همه آرزوها را میبلعید و چه بسا امیدها را ناامید میکرد. آن روزها جنگ شهری که صدام آغازگرش بود، ابزاری برای درهم کوبیدن کشور عزیزمان ایران بود، آنچنانکه جسمها را مجروح و روحها را زخمی میکرد.
آن روزها مردانی قدم در میدان گذاشتند تا آسیبی به مردم و کشورشان نرسد یا کمتر برسد، آنان بیآنکه بگویند از کدام گوشه و خطه ایران آمدهاند، دینو کیششان چیست یا به کدام زبان و لهجه سخن میگویند، کنار هم سینه سپر کردند و مقابل تهاجم نیروی متجاوز قد علم کردند، مردانگی و دلیری کردند، استقامت و پایداری کردند و کشته شدن، مجروحیت و اسارت را به جان خریدند تا من و ما در حریم امن ایران بمانیم و کتاب «خلبانصدیق» روایتگر یکی از همان مردانگیها، دلیریها، استقامتها و پایداریها است، روایتگر روزهای سخت و سیاه و سرد اسارت است.
«خلبانصدیق» روایتگر روزهای بالا و پایین، تلخ، شیرین، گرم و سرد زندگی یکی از همانها است که سینه سپر کرد تا جلوی متجاوزان عراقی را بگیرد. سهم او از این مردانگی اسارت جسم مجروحش بود وگرنه صدام و حزب بعثش زورشان به روح بلند و پرتوان او و همقطارانش نمیرسید، همانها که آزاده بودند و آزادگی کردند.
«خلبانصدیق» خاطرات امیر سرتیپ خلبان آزاده محمدصدیق قادری بود. او در ماه بهمن سال ۱۳۳۲ در سنندج زاده شد. درس خواند تا توانست در دانشکده خلبانی موفقیتی بهدست بیاورد.
برای دورههای تکمیلی به آمریکا راهیاش کردند و او آنقدر با جدیت تلاش کرد که در میان دانشجویان خلبانی همه کشورهای حاضر در آن دوره رتبه نخست را بهدست آورد. میتوانست همانجا بماند، اما دل در گرو ایران داشت.
بعد از پایگاه هوایی مهرآباد، در شاهرخی همدان خدمت کرد. در بحبوحه روزهای پیروزی انقلاب در بوشهر دوره تخصصی کابین جلوی فانتوم (F4) دید. انقلاب و التهاباتش با تصمیمات عجولانه سبب شد تا او را سه مرتبه از نیروی هوایی اخراج کنند.
بار نخست با پیگیری مصطفی چمران، وزیر دفاع ملی و دیگر بار با دستور سیدابوالحسن بنیصدر، رئیسجمهور وقت، به محل خدمتش بازگشت، اما طولی نکشید که برگه تسویه حسابش را برای بار سوم به دستش دادند و اعلام کردند که میتواند روز سیام شهریورماه ۱۳۵۹ مبلغ تسویه را از بانک سپه در تهران دریافت کند. چارهای نداشت.
او ناگزیر بود همه تجربه، تخصص و تعهد به کشورش را نادیده بگیرد و زندگی جدیدی را آغاز کند. جنگ آزمون مردان بزرگ بود که باید در آن شرکت میکردند و او بیآنکه تنها پسر ۱۵ ماههاش را در آغوش بگیرد، خود را آماده آزمون بزرگ کرد. در پایگاه هوایی نوژه (شاهرخی) از فرماندهانش درخواست کرد تا اجازه دهند او کنار دوستانش همسایه متجاوز را خاک ایران بیرون برانند. به سختی، اما پذیرفتند و او توانست نخستین پرواز جنگیاش را صبح روز یکم مهرماه سال ۱۳۵۹ آغاز کند.
برخلاف همه دستورالعملهای متعارف دنیا، او و همقطارانش بیشاز آنکه باید پرواز کردند. او تا هشتم مهر ماه سال ۱۳۵۹ که در حومه شهر بغداد مجبور شد از هواپیما خروج اضطراری (Eject) داشته باشد، ۳۳ سورتی پرواز کرد، یعنی بیش از چهار سورتی پرواز در روز.
پیش از خروج اضطراری از هواپیما میتوانست خودش را به ساختمان بلندی بزند تا همه وجودش را صرف ضربه به دشمن متجاوز کشورش کند، اما سخن بزرگی مانع او شد؛ شاید این ساختمان مسکونی باشد! شاید زن و بچهای در آن آرام گرفته باشد! شاید فرد غیر نظامیدر آنجا زندگی کند! شاید! اما نبود. خلبان قادری میگوید: «ایکاش خودم را به ساختمان کوبیده بودم… در اسارت فهمیدم که آنجا ساختمان استخبارات عراق بوده است!»
اینکه چگونه با چتر نجات پاره بر زمین فرود آمد بماند برای مطالعه کتاب خاطراتش، اما آن فرود و اتفاقات بعدش سبب شد ۲۱ استخوان بدنش بشکند و قطع شود. خبر چنین جراحتی را عراقیها در بیمارستان الرشید به او دادند.
سلول انفرادی در استخبارات و زندان الرشید و زندان ابوغریب و شکنجههای سخت و بازجوییهای سنگین داستان مفصلی دارد که از حوصله این کوتاهنوشته خارج است، اما باید دانست که هیچکدام از این ازسرگذشتهها سبب نشد تا او نتواند روحیه برزان ابراهیم تکریتی را خرد نکند و او را به تعظیم مقابل خلبان ایرانی واندارد.
تکریتی که برادر ناتنی صدام و رئیس استخبارات ارتش بعث عراق بود مقابل خلبان قادری خم شد و پیشانی او را که بر برانکارد خوابیده بود بوسید و با افسوس گفت: «من فقط یک جمله به تو خواهم گفت؛ من آرزو میکنم ایکاش افسران اسیر ما در ایران مثل تو مقاوم باشند و با همین شجاعت عمل کنند. من به عنوان یک افسر عالیرتبه که با کشور تو در جنگ است به شهامت تو غبطه میخورم و آنرا تحسین میکنم! از این لحظه تا زمانی که من در ارتش عراق خدمت میکنم، هیچ کسی اجازه ندارد از تو بازجویی کند. این میتواند هدیه من به تو باشد!»
اردوگاه الانبار، تکریت و بعقوبه جان آزاده سرافراز خلبان قادری را جلا داد و او در بیستوششم شهریورماه سال ۱۳۶۹ وارد خاک ایران شد.»
نظر شما