به گزارش خبرنگار ایمنا، علی خراطزاده یکی از رزمندگان لشکر ۱۴ امام حسین (ع) در روایتگری خاطرات دوران دفاع مقدس به ماجرای خالی کردن یک تریلر پر از بلوک سیمانی در یک شب بارانی اشاره کرده است: «بعد از عملیات والفجر ۸ و به دلیل دور بودن از بمباران هواپیماهای دشمن، نیروها از شهرک دارخوین که مقر اصلی رزمندگان لشکر امام حسین (ع) بود به اردوگاه شهید عرب در نزدیکی هور شادگان منتقل شدند. فاصله اردوگاه شهید عرب تا شهرک دارخوین ۱۵-۱۰ کیلومتری بود.
ابتدا فقط روزها به اردوگاه میرفتیم و شبها به شهرک برمیگشتیم. تابستان بود و هوا گرم، امکانات هم بسیار ضعیف، اما چارهای نبود. به مرور امکانات اولیه فراهم شد و دیگر لازم نبود شبها به شهرک برگردیم و اردوگاه شهید عرب مقر اصلی گردانها شد.
قبل از عملیات کربلای ۴ بود. در آن زمان، آموزشها سخت و فشرده بود هر دسته از نیروها یک چادر که محل استراحت بود، داشت که حدود ۳۰ نفر (یک دسته) در آن بودند. در کنار چادرها مکانی درنظر گرفته شده بود که برای هر دسته یک سوله با آهن و بلوک ساخته شود. یک شب بعد از گذراندن روزی پر کار و البته سرد با بدنهای خسته، بچهها خوابیده بودند، باران هم به شدت میبارید. یکی دو ساعت از خواب بچهها گذشته بود که من با صدای عجیبی از خواب بیدار شدم، صدا مانند صدای تانک یا نفربر و از این صداها بود؛ صدا هر لحظه شدیدتر و نزدیک تر میشد حتی سرم را از زیر پتو بیرون نیاوردم. ما که مدتها بود فقط صدای موتورسیکلت گردان یا نهایتاً صدای تویوتای که قبل از اذان صبح بوق زنان… -بگذریم - را شنیده بودیم این صدا خیلی عجیب و گوشخراش بود آن هم در دل شب وقتی همه بچهها خواب بودند. صدا لحظه به لحظه به چادر نزدیکتر میشد تا جایی که فکر کردم، الان وارد چادر میشود.
از ترس اینکه نکند این هیولا وارد چادر شود از زیر پتو بیرون آمده و آماده فرار شدم که ناگهان صدا کاملاً قطع شد، و صدای بدتر از آن بلند شد: "بیدار شید بیدار شید یه تریلر ثواب اومده!!! "
ای خدا این کی هست، نصف شبی تو این سرما و بارون! رفتم زیر پتو که بخوابم، اما این بار صدای مسئول دستهمان بود که بچهها را از خواب بیدار میکرد" بلند شید بلند شید یه تریلر ثواب اومده " به ناچار بچهها از چادر بیرون آمدند و با کمال تعجب دیدیم یک تریلری پر از بلوک سیمانی برای ساخت سوله کنار چادر پارک کرده!!
مسئول دسته گفت:
زود باشید باید این بلوکها را از تریلر پایین بیاوریم!
شروع به کار کردیم، باران به شدت میبارید از آن بارانهای معروف عربی؛ بلوکها را دست به دست میکردیم و کنار چادر جمع میکردیم کار خیلی سختی بود؛ بلوکهای سخت و خشن، دستهای بچهها که بیشترشان محصل بودند و دانههای درشت و شدید باران که به صورتها میخورد؛ بعضی از بچهها که تجربه بیشتری داشتند در بین کار با خواندن سرودهای حماسی و خواندن سورههای کوچک (از نظر تعداد آیه) سعی میکردند برای ادامه کار به بقیه انرژی بدهند، یکی میگفت: زود باشید از جمع کردن ثوابها عقب نمانید!!!
بالاخره بعد از حدود یک ساعت تمام بلوکهای سیمانی از تریلر تخلیه شد و بچهها با دستهای زخمی، خسته و لباسهای خیس آب هر کدام گوشهای از چادر ولو شدند!»
نظر شما