به گزارش خبرنگار ایمنا، فجر، سپیده صبح، سپیدهدم، طلوع، آغاز به احترام این واژهها میشود، ایستاد. میشود، بغض کرد، میشود، اشک ریخت، میشود جان داد، میشود تا همیشه فدای وطن شد، درست زمانی که مردم از دالان تنگ و تاریکی که پر بود از تباهی، ظلم، فساد و سیاهی گذشتند و به روشنایی رسیدند.
دلها در زمستان، بهاری شد. آشفتگیهای روزگار که مدتها بود سایه سنگینش را در وجود آدمها پهن کرده بود، آرام گرفت. الله اکبر روی زبانها جاری شد و شاعرها از فجر بیشتر گفتند. از فجر شوق، از فجر نور، از فجر عزت و از فجر غیرت...
چه نقشهها که نقش بر آب شد، چه توطئهها که دستشان رو شد، چه خیالهای باطل که از هم گسست و چه بزمها که به سوگ تبدیل شد...
بانگ آزادی از نای جان بلند شد و همه جای وطن را پر کرد. از در و دیوار خوشحالی میبارید، شادی از پس روزها و شبهای ظلمت گذشت و خداحافظی با مخمصهها شروع شد و انقلاب اسلامی جان گرفت.
روزها، روزهای خوبی بود، روزهایی که همه جا پر بود از ساختن، پر بود از آغازی دوباره و پر از دگرگونی. هرچند سخت بود، اما امید کنار ایمان نشسته بود و هر دو کار خودشان را خوب بلد بودند.
رد زخمهای کاری داشت، کم کم التیام میگرفت. تب وطن پایین آمده بود. جای دردهای نشسته بر تن مردم رو به بهبود بود. بیقراری برای حال خوب و روزهای خوبتر کنج دلها آشیانه کرده بود. چشمها پر فروغ شده بود و خانهها پر نور و محلهها آباد و شهرها دیدنی که چشمی ناپاک، دل به خیال خام و یخزده کنج ذهنش سپرد و هوس کشورگشایی به سرش زد...
دستها خالی بود، اما دلها از حضور خدا پر بود. توکل و توسل مثل پیچک به تن اهالی وطن پیچیده بود. تجهیزات نظامی کم بود، اما غیرت برای حفظ وطن، فراوان یافت میشد. دشمن همهجوره حمایت میشد، رفقای نااهلش، همانها که برای یک مشت خاک ایران دندان تیز کرده بودند، هر کاری میکردند تا او به خواستههایش برسد، اما غایت همه این رفاقتهای پوچشان زمینگیری شد، بدون رسیدن به کمتر از مشتی از خاک میهن. دست خالی شد جنگیدن برای ما، توسل و توکل به خدای همیشه همراه، غیرت و تیزهوشی و تیزبینی بچههای ما و شد این همه پیروزی و عاقبت نوای دلنشین لاحول و لاقوه الا بالله...
ایثار مردان و زنان وطن یک قابِ ناب شد، کنج چشم ناپاک، همه چشمهایی که چشم به خاک وطن داشتند. چه قامتها که بیسر شد، چه تنها که در تنهایی از پا افتادند، چه کربلایی بود، کربلای جبهههای ما. کولهها پر بود از عشق حسین (ع) و دلها پر از حال و هوای وفاداری عباس (ع). هر بار پسری میافتاد، دل مادری فرو میریخت و دلشوره قلب مادر را چنگ میزد، اما انگار چشم آسمان روشن میشد از قدم پسرانش وقتی اشهد ان علی ولی الله را زمزمه میکردند و قربان صدقه حسینِ (ع)، علی (ع) و فاطمه (س) میشدند آن لحظه آخر. آنجا بود که ماه پر نور میشد و مهتاب آسمان را به تسخیر خود در میآورد، وقتی که دردانهای بیتاب اربابش میشد. چه جوانها، چه مردها و چه زنها از خاک به افلاک رسیدند و رنگ خدایی گرفتند. خندهای عکسی را در برگرفت و دیوار اتاق خانه مادری از قشنگی قاب عکس، زنده شد.
یکی برگشت با پایی که دلش در جبهه بود و ماند همانجا، دیگری برگشت با آستین بدون دست. یکی چشمش را نذر وطن کرد و دیگری همه وجودش را. یکی با زخم موج برگشت و یکی با ریهای خسته. یکی برنگشت و یکی بینام و نشان آمد، آمدنهایی که دنبالهدار است و حالا حالاها ادامهدار...
و چه خوب گفته است حضرت حافظ، هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق…
نظر شما