به گزارش خبرنگار ایمنا، اصغر قضاوی، یکی از رزمندگان لشکر ۱۴ امامحسین(ع) در برشی از خاطرات خود از دوران دفاع مقدس به پیرمرد آرپیجیزنی اشاره کرد که شب عملیات حماسه آفریده بود.
او میگوید: «سن زیادی داشت. به گروهان ما معرفی شد. خیلی متین و با ادب و سربهزیر، سلام کرد و برگه امضاشده حسین را نشانم داد. از گوشهای شکسته و حالت بینیاش معلوم بود در جوانی کشتیگیر بوده.
پرسیدم: «حاجآقا، اسم و شغلتون؟»
- خسروی هستم. معلم مدرسه ابتدایی.
رفت دسته یک؛ اصرار که «میخواهم آرپیجیزن بشوم». گفتم: «پدرم، شما یا امداگر بشو یا برانکاردچی.» اما زیر بار نمیرفت. به بچهها گفتم: «فعلا بهش بگین آرپیجیزن، تا شب عملیات یا موقع رفتن به خط پدافندی منصرفش میکنیم.»
بچهها داشتند آموزش میدیدند، سلاح آن روز آرپیجیهفت بود. بعد از آموزش قرار شد چند نفر از بچهها شلیک کنند تا به صدا و حال و هواش عادت کنند. هدف یک بشکه ۲۲۰ لیتری بود. گلوله اول را خودم نشانه رفتم و بعد از شرح چگونگی شلیک، آتش کردم، اما به هدف نخورد. نفر دوم هم نتوانست به هدف بزند. گلوله سوم را دادیم به حاجآقا خسروی. پیش خودم گفتم که با شلیک نخستین گلوله قید آرپیجی زدن را میزند.
قبضه را گذاشت روی شانهاش و پس از خواندن آیه «وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکنّ اللّهَ رَمی» شلیک کرد. فریاد اللهاکبر بچهها بلند شد. درست به هدف زد. آرپیجیزن شد. گفتم: «حاجیجان، در عملیات فرصت خواندن «ما رَمَیْتَ…» نیست. باید سریع شلیک کنی، وگرنه با قناسه تو را میزنند.»
آتش دشمن سنگین بود. تیربار دشمن امان نمیداد. هر کسی میرسید، یک گلوله آرپیجی شلیک میکرد، اما اثری نداشت.
حاجی روی سر خاکریز خوابید،؛ داد و بیداد بچهها که «حاجی بیا پایین، زود باش، الان تو را میزنند.» اما او بیخیال، مشغول هدفگیری بود. با صدای بلند فریاد کشید: «وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکنّ اللّهَ رَمی» و شلیک کرد. فریاد اللهاکبر بچهها بلند شد. تیربار عراقیها خاموش شد.
چند وقت پیش سوار تاکسی شدم. از پل سپاه تا سهراه فردوسی شاهینشهر. یک پیکان لاجوردی، که از بس آفتاب خورده بود، به سفیدی میزد، جلوی پایم ترمز کرد. راننده پیرمردی بود با محاسن سفید. او رانندگی میکرد، اما من فقط نگاهش میکردم. نفر بغلدستیام مدام نق میزد که «بابا، تندتر». حاجی هم خیلی باادب گفت: «چشم، ببخشید، پیریه دیگه.»
اشک توی چشمانم حلقه زده بود. باید پیاده میشدم. گفتم: «حاجیجان، یادش بهخیر».
فقط لبخندی زد و رفت.
کاش به آن مسافر گفته بودم که این راننده تاکسی چه دلاوری بوده است. چقدر زود فراموش شدند، این دلاورمردان …»
نظر شما