به گزارش خبرنگار ایمنا، بهانه مصاحبه، هدیهای است که حاجقاسم برای او فرستاده بود، هدیهای برای یک خلبان ارمنی که تکیه کلامش «حضرت عباسی» است. با آنکه ارتباطش با شهید سلیمانی تنها به چند دیدار کوتاه در دوران جنگ تحمیلی خلاصه شده است، اما حالا یک یادگاری ویژه از سردار دلها دارد که حاضر نیست آن یادگاری را حتی برای مدتی کوتاه دور از خود نگه دارد.
چند روز قبل از آغاز سال نو میلادی میهمان خانه سرهنگ بازنشسته «آرتیم ملکیان» میشویم. ماکتهای بالگردهای مختلفی که با آنها پرواز کرده است، در جایجای خانه به چشم میخورد. خود او آنها را جمعوجور کرده و ساخته است. فلزی هستند و کمی سنگین.
وقتی خاطره آبکش شدن بدنه بالگردش را بر اثر ترکش توپ و خمپاره تعریف میکرد، میگفت: همیشه یک انجیل دستنویس کوچک در جیب داشتم، میراث مادرم است، قدیمی است و میگفتند جان خیلیها را نجات داده و آن روز دیگر برای باور کردن این حرف اطمینان داشتم.
همصحبتی با سرهنگ ملکیان، افقهای دید را جابهجا میکند، خلبان بالگردهای رزمی و چند منظوره و یکی از قهرمانان متواضع دفاع مقدس از فرماندهی عملیاتهای مختلف گرفته تا همکاری با گروههای امدادی هلالاحمر، یگانه خلبان ارمنی در دوران جنگ تحمیلی هشت ساله که بارها و بارها در عملیاتهای درون مرزی و برون مرزی حضوری محوری داشته است.
کل جنگ را از بالا دیدهام
از نخستین روز جنگ تا روز پایانی در آسمان جبهههای مختلف بودم، کل جنگ را از بالا دیدهام، هر جا که قرار بود در کنار همرزمان باشم، بودم و با تیم پروازیمان انجاموظیفه میکردیم. در یکی از عملیاتها یکی از هواپیماهایمان هنگام برگشت مورد اصابت قرار گرفته و سقوط کرده بود. اطلاعاتی در مورد زنده بودن خلبانان داشتیم. عراقیها هم دنبال آنها بودند و رد پیامهایشان را زده بودیم. منطقه جستوجو پشت خطوط دشمن بود.
در قرارگاه فرماندهی، جایی که شهید صیاد شیرازی (آن زمان درجه سرهنگی داشت) به قرارگاه ما آمده و نقشهها را بررسی میکردند. نزدیک شدم و به فرمانده خودمان گفتم آمادگیاش را دارم پرسید: چه چیزی؟ گفتم: بچهها را برمیگردانیم، گفت: نه ممکن است، مجبور شویم دنبال خودت هم نیرو بفرستیم، آن وقت چه. گفتم: پس پافشاری ارمنیها را ندیدهای تا به حال. شهید صیاد شیرازی نگاهش به نقشه بود، اما زیر لب میخندید، گفتم: اگر دست خالی برگشتم، هر طور خواستی رفتار کن. گفت: فقط برگرد.
نیمساعت بعد آسمان عراقیها را پاره کرده بودیم و پشت خطوط دشمن در حال جستوجو. دو فروند کبری با خودم بردم و خودم با BEL-212 پرواز کردم که خلبانها را سوار کنم. به همان نقطهای رسیده بودیم که آخرین بار هواپیمای بچهها در رادار دیده شده بود. مردابی بود با نیزارهای بلند که دو سه متری قد کشیده بودند. هر سه همسطح آب، ارتفاع کم کردیم. کمی بعد متوجه قایقی بادی با نواری نارنجی رنگ شدم. باد پره های بالگرد، طوفانی به پا کرده بود که رقص نیزارها در دل آدم آشوب به پا میکرد. هم زیبا بود و هم ترسناک. مطمئن بودم بچهها سالم هستند و همان حوالی استتار کردهاند، نزدیک دشمن برای بررسی بیشتر، خلبانها را دیدم. تقریباً بیهوش بر روی شناورشان افتاده بودند.
بالگرد شبیه آبکش شده بود
از جبهه به سمت اهواز پرواز میکردم. طبیعتاً تمامی پروازها در ارتفاع کم انجام میشد. متوجه جوانی مجروح شدم که ماشینش تازه مورد اصابت قرار گرفته بود. زیر آتش شدید بودیم. آتشبار عراقیها خیلی سروصدا راه انداخته بود. البته کمی هم ترسیده بودیم. لحظاتی بعد با همان سرباز زخمی در حال پرواز به سمت اهواز بودیم. بعد از فرود دیدم همه با تعجب به بالگرد خیره شدهاند. خودم هم تعجبم کرده بود، وقتی برگشتم تازه فهمیدم چه خبره، شبیه آبکش شده بود.
تکیهکلام من حضرت عباسی است
من به خدا و همه پیامبران اولوالعزم اعتقاد دارم. بهعنوان مسیحی تاکنون نذریام برای امام حسین (ع) و حضرت عباس (ع) قطع نشده است. قبل از اینکه خانهام را عوض کنم در روزهای تاسوعا و عاشورا آدرس خانه من را خیلیها میدانستند. روزهای تاسوعای هرسال، آب کنار در خانه میگذارم و هیئتها اینجا میآمدند و عزاداری میکردند. ما ارمنیها به زنجیرزنی و دسته عزاداری میگوئیم حسن و حسین. وقتی عزاداران مسجد مهدویه و مسجد وحید نزدیک در خانه من میرسیدند، روی زمین مینشستند و سوره مریم را میخواندند. تکیهکلام من هم «حضرتعباسی» است. به همه میگویم کارهایتان را حضرتعباسی انجام دهید.
یک ارمنی برای مسلمانها میجنگد
من دو بار حاجقاسم سلیمانی را در جنگ دیدم؛ یکبار در دارخوین و بار دیگر در خیبر. در دارخوین بهعنوان افسر عملیات بودم. فرمانده ما سرلشکر حسنیسعدی بود. یک روز که نشسته بودم، شهید حاجحسین خرازی، فرمانده لشکر امام حسین (ع) مرا صدا زد و گفت: ملکیان بیا. حاجقاسم همراهش بود؛ اما من آن موقع او را نمیشناختم. به حاجقاسم گفت: حاجی، ارمنی هم دارد برای مسلمانها میجنگد.
آن موقع سردار سلیمانی با من دست داد و گفت: اسمت چیست؟ گفتم: «آرتیم ملکیان هستم. خلبان هوانیروز. او هم خودش را معرفی کرد و گفت: «درود بر شرف تو ارمنی. گفتم: مگر آن مرد نصرانی پشت سر حضرت عباس (ع) نجنگید؟ من هم دارم پشت سر حضرت عباس (ع) میجنگم. غیر از این است؟ همان لحظه من را در آغوش گرفت و از من تشکر کرد. دفعه دوم، هم در عملیات خیبر او را دیدم. از دور برایم دست تکان داد.
عجله داشت، گفت: حالت چطور است ملکیان؟ هنوز فامیل من در خاطرش بود. واقعاً انسان بود. تاکتیک جنگی این مرد بینظیر بود. نمیترسید. یک دنیا جگر داشت. هر وقت حرف او به میان میآید، از نبودنش ناراحت میشوم. هر موقع تصویر او را در تلویزیون میبینم واقعاً به هم میریزم، او یک قهرمان واقعی بود. حاجقاسم هم مثل من فکر میکرد معتقد بود مرگ هر زمان که مقدر شده باشد به سراغ انسان میآید و نباید به خاطر ترس از انجام کارهای مهم بازماند.
یک روز در خانه نشسته بودم. یکی از دانشجوهای خلبانیام به نام مرتضی دشتی که میدانستم در حرم حضرت عباس (ع) کار میکند به من زنگ زد و گفت: جناب سرهنگ، هدیهای از طرف حضرت عباس (ع) برای شما دارم. پسفردا ماشین میفرستم. باید بیایید آن هدیه را تحویل بگیرید. گفتم: چه هدیهای؟ گفت: بنا بر دستور یک نفر از کربلا برایتان آوردهام.
دو روز بعد مرا به یکمنزل بردند، یک نفر از بیت رهبری و چند نفر معمم حضور داشتند و یک پرچم از حرم حضرت عباس (ع) به من دادند. پرچم سیاهی است که با خط قرمز روی آن نوشته شده است: یا قمر بنی هاشم. گفتند این را به شما هدیه دادهاند؛ چون به حضرت عباس (ع) خیلی اعتقاد داری. مرتضی دشتی میگوید که حاجقاسم در حرم حضرت عباس (ع) بوده، به او میگوید شما مأموریت داری این پرچم را برای آن سرهنگ خلبان هوانیروز که حضرت عباس (ع) را خیلی قبول دارد، ببری.
این پرچم را از خودم دور نمیکنم. بارها پیش آماده که افراد مختلفی به من زنگ زدهاند و پیشنهادهای مختلفی داشتهاند که در قبال پول این پرچم را به آنها تحویل دهم، اما من قبول نکردهام. در کنار این پرچم، یک سنگ مرمر از حرم امام حسین (ع) و مقداری از خاک مزار حاجقاسم هم هدیههای دیگری است که عجیب به آنها دل بستهام.
نظر شما