۵ آبان ۱۴۰۱ - ۰۸:۴۷
به وقتِ شاهچراغ

«چشم‌هایمان خانه خراب و صدایمان آواره کلمه‌ها شد. دست‌هایمان لغزید. پاهایمان افتاد. دیوارهای شهر لرزید و شهر به هم ریخت. وطن داغدار شد. خانه‌ها عزادار و سیاه‌پوش شدند.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، داغ سنگین است، گریه امان نمی‌دهد، باز باران، باران و باز هم باران.

مرگ درد دارد. درد در وسعت بی انتهایی خودش را به رخ می‌کشد. شهادت در قامت تن مرد و زن و کودک بی‌گناهی نشسته است که برای زیارت آمده بودند، برای یک جرعه حال خوب، برای یک خلوت دونفره، برای رهایی و شاید برای از نو شروع کردن…

مرد، غرق خون است. خون از سر و رویش می‌چکد، ریش‌هایش غرق خون و سرش پایین است. یکی بیاید و بگوید مرد سرت را بالا بگیر، تو کوهی، اما چرا افتاده‌ای. مادرت؛ همسرت و شاید فرزندانت چشم به راه هستند که سر ساعت همیشگی صدای کلید در ورودی در سالن بپیچد و سرها برگردد به سمت تو....

آخ، مادری دارد مادری می‌کند. دارد لالایی آخر را می‌خواند انگار، این بار برای خودش و فرزندش. بازوی مادر، آغوش مادر و لالایی مادر.

وای از این مادرانه‌های مادر که تمام نمی‌شود حتی آن زمان که مادر نفس ندارد و چشم‌هایش را برای همیشه بسته است. بخواب مادر...

بوی یاس می‌آید، بوی مادر، بوی مادری که جان ندارد..

واژه‌ها خجالت می‌کشند.

واژه‌ها آه می‌کشند.

آه از این حادثه؛ آه از شاهچراغ.

جراحت، خون. زخم، خون. تسبیح، خون. یک لنگه کفش، خون. خصاب، خون. چادر، خون. صورت‌ها، خون. راه، خون. حرم، خون و خون و شهادت.

چه حرف‌ها که بین دانه‌های تسبیح لغزید و افتاد و ناتمام ماند.‌

چه آرزوها که به پایان خط نرسید.

چه اشک‌ها که می‌بارید که یک‌مرتبه خشکید.

چه بازی‌های کودکانه که در خنکای حرم در شوکی تمام نشدنی و در حیرتی وصف‌ناپذیر با صدای شلیک به هم گره خورد و تمام شد.

چه حرف‌ها که بی فعل ماند.

چه صحبت‌ها که اشک شد.

چه غصه‌ها که قرار بود، تمام شود.

چه قرارها که بی‌قرار شد.

چه پایان غریبی است. بیایی حرم، حرف بزنی که سبک شوی که خودت را از نو بسازی که برگردی و تازه‌تر از همیشه از فردا شروع کنی؛ نه نه… کاش این اشک‌ها اجازه دهد نظم کلمه‌ها برگردد و حرف‌ها تمام شود.

یک‌بار دیگر می‌گویم. بیایی حرم، حرف بزنی، سبک شوی، خونت را به ناحق بریزند، بی گناهِ بی‌گناه و شهید شوی..

آه از شاهچراغ.

ترور؛ ترور مظلوم، مظلومان بی‌دفاع و چه رفتنی است اینگونه رفتن که خدا منتظرت باشد و مهمان خدا هم شوی.

قربان تک تک واژه‌های دونفره شما با خدا، فدای همه حرف‌های مردانه شما که شانه‌هایتان را لرزاند که مجبور شدید سرتان را پایین بیاندازید و حیا کنید و حرف‌هایتان را با اشک فرو دهید…

سینه ما سوخت و قلبمان مچاله شد.

چشم‌هایمان خانه خراب و صدایمان آواره کلمه‌ها شد. دست‌هایمان لغزید. پاهایمان افتاد. دیوارهای شهر لرزید و شهر به هم ریخت. وطن داغدار شد. خانه‌ها عزادار و سیاه‌پوش شدند.

زائران حرم، مظلوم شهید شدند. مظلومِ مظلوم. بی‌دفاع حتی زمان نبود جواب چراهایشان را بگیرند اصلاً زمان نبود چرایی بپرسند...

شرمندگی از سر و روی واژه‌ها می‌بارد. باران‌زده است حرف‌ها. دیگر حرف از شاه‌چراغ پر از آه است.

رهایمان نمی‌کنند این بی‌انصاف‌ها. یک روز با جنگ؛ یک روز با ترور، یک روز با بمب‌گذاری، یک روز با جنگ نرم...

حرفی نیست، حواسمان باشد که حواسمان را پرت نکنند. دندان برای جانمان تیز کرده‌اند، برای ایرانمان. خیال‌هایشان پر از توهم است، شاید هم خواب‌زده شده‌اند.

گرم است زمین دوباره داغ آوردند

سوغات خزان برای باغ آوردند

این خون اناری که به راه افتاده‌ست

از بارگه شاهچراغ آوردند

گر شخم زند خاک وطن را شیطان

بیند که از آن خون خدا می‌جوشد

کد خبر 615025

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.