به گزارش خبرنگار ایمنا، سردار حسین همدانی چهرهای شناخته شده در سپاه پاسداران بود که در سوریه به شهادت رسید. او مفتخر به دریافت دو نشان فتح از رهبر معظم انقلاب به خاطر هدایت و فرماندهی موفق لشکرهای تحت امرش در دوران دفاع مقدس شده بود.
گلعلی بابایی در «پیغام ماهیها» با استفاده از مصاحبههای «حسین بهزاد» نویسنده با سابقه ادبیات مقاومت با شهید «حاج حسین همدانی» به بررسی زندگی او پرداخته است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: «حاجی سه سالی بود که مدام به سوریه رفتوآمد میکرد. چند بار هم ما را با خودش برد سوریه و با بچهها پیشش بودیم. حتی آن موقعی که سوریه در آستانه سقوط قرار گرفته بود، ما سوریه بودیم.
یادم هست محل سکونت ما به محاصره تکفیریها در آمده بود و ما مجبور شدیم چند شبانهروز در زیر زمین خانهای که بالای آن محل تردد تروریستها بود، مخفی شویم. عنایت حضرت زینب (س) بود که توانستیم از آن مهلکه نجات پیدا کنیم.
واقعاً نبود حاجی در منزل ما برای ما عادت شده بود. دفعه آخری که از سوریه آمد تهران، قرار بود دو روز پیش ما بماند و روز یکشنبه به سوریه برگردد، اما چون به ایشان اطلاع داده بودند که روز دوشنبه سیزدهم مهرماه با حضرت آقا ملاقات دارند با اشتیاق آن روز را هم در تهران ماند.
ملاقات آقا که تمام شد، ساعت یک بعدازظهر خیلی سرحال و خوشحال آمد منزل تا آماده رفتن به فرودگاه شود. ساعت پرواز شش بعدازظهر بود. حاجآقا در کارهای منزل خیلی وقتها به من کمک میکرد. آن روز وقتی به خانه آمد، از ایشان پرسیدم: حاجی شما که ساعت شش پرواز دارید، چطور شد الان آمدید خانه؟ گفت: یک سری کار دارم که باید انجام بدهم.
بعد از آن که ناهار را خوردند، گفتم حاجآقا شما بروید در اتاق استراحت کنید. تا من به کارهای منزل برسم. همین طور که داشتم کارم را انجام میدادم، خانمی که در کارهای خانه به من کمک میکرد، گفت: حاجآقا توی حیاط دارند یخچال فریزر را تمیز میکنند.
فریزر خانه ما از آن نوع قدیمیها است، رفتم و به ایشان گفتم: چهکار دارید میکنید؟ اجازه بدهید که خودم این کارها را انجام میدهم. گفت: حالا که دارم میروم بگذارید فریزر را تمیز کنم و بروم. یک ظرف آبجوش و پنکه هم کنار دستش گذاشته بود. سریع برفکهای فریزر را تمیز و خشک کرد. بعد هم آمد آشپزخانه را تمیز و روبهراه کرد.
سارا برایش چای برد. خواست چای را با سوهان بخورد، دخترم به او گفت: بابا شما بیماری قند دارید چای را با سوهان نخورید.
همانطور که من و دوتا دخترهایم روبهرویش نشسته بودیم، نگاهی به ما کرد و گفت: دیگه قند را ول کنید، من این دفعه که بروم قطعاً شهید میشوم.
دخترها خیلی به پدرشان وابستگی داشتند تا این حرف از دهان حاجی درآمد، ناراحت شدند و زدند زیر گریه.
به دخترها گفتم: ناراحت نباشید و گریه هم نکنید این بابای شما از اول جنگ توی جبهه بود و خدا تا حالا او را برای ما حفظ کرده، از این به بعد هم هم انشاءالله حفظش میکند.
برای اینکه جو را ببرم سمت شوخی، یک لحظه گفتم: حاجی اگر شهید شدی ما را هم شفاعت کن. گفت: حتماً.
بعد هم شوخی را ادامه دادم و گفتم: ببین اگر شهید شدی ما جنازه شما را همدان ببر نیستیمها! گفت: نه تو را به خدا حتماً زحمت بکش، جنازه من را ببر همدان، وصیت من همین است.
آنقدر با قاطعیت این حرفها را زد که جرأت نکردم به چهرهاش نگاه کنم.
موقع رفتن چند بار رفت داخل خانه و برگشت حیاط. پرسیدم چیزی شده؟ وسیلهای گم کردی؟ چرا نگرانی؟ گفت چیزی نیست حاجخانم. از زیر قرآن ردش کردم و رفت داخل ماشین. از آنجا هم دستی تکان داد و راننده گاز ماشین را گرفت و رفت.
اهل پیامک و این جور چیزها نبود، ولی آن روز از پای پلکان هواپیما برای من پیامک کوتاهی فرستاد، فقط نوشته بود: خداحافظ.»
نظر شما