به گزارش خبرنگار ایمنا، مولانا «در حالت سماع و حمام و قعود و قیام و نهوض و آرام [شعر میسرود]، همچنان اتفاق افتادی که از اول شب تا مطلعالفجر، متوالی املا میکرد و… حسامالدین به سرعت تمام مینوشت و مجموع نبشته را به آواز خوب بر مولانا میخواند.»
بیستوششم جمادیالآخر سال ۶۴۲، سال قمری نبود، سال شمسیِ مولانا بود. سالی که شمس به او پیوست؛ «مقصود از وجود عالم ملاقات دو دوست بود» شمس تبریز را چو دیدم من نادره بحر و گنج و کان که منم شمس شرری بر جان جوشان مولوی انداخت و با اخگر شمسانهای روحش را گداخت.
آنچه در خود اندوخته بود به مولانا بخشید و آنچه در او بود را از او ستاند. او بازرگانی بیطمع بود. اما خود نیز میگفت «مولانا مرا بس بود اگر مرا طمع بود.» چرا که «غواص مولاناست و بازرگان من و گوهر میان ماست.»در راه قونیه، شنیده بود «مولانا فرّی دارد و نوری و مهابتی» و «در اصول و فقه و کلام و منطق نظیر ندارد.»
او از دوردستها آمد و مولوی را تهی کرد و رفت؛ از خودش، علمش، شاگردانش، کسوتش. ملک گرسنه، شمای زندگی شمس است پیش و پس از مولانا. با تکیه بر مقالات شیوای شمس و مناقبالعارفین و ابتدانامه و برخی مکتوبات دیگر که گزارشی از زندگی و دیدار شمس و مولانا کردهاند. آنچه هوشربا و تعجبانگیز است سلطه و احاطه نهال تجدد بر مقالات است. تجدد با خوشحافظگی و خلاقیتش از دل مقالات قصه و دیالوگ بیرون کشیده است و شرح کشّافی از آشنایی و جدایی وجدآفرین شمس و مولوی بهدست داده است.
شمس گوهر عاشقی را در جان مولوی تابان کرد و رمز شادزیستی را به مولوی آموخت. او خود میگفت: «ما آنیم که زندان را بر خود بوستان گردانیم» و «من چون شاد باشم، هرگز اگر همهی عالم غمگین باشند در من اثر نکند و اگر غمگین هم باشم نگذارم که غم کس به من سرایت کند». از همینرو در دیوان کبیر میخوانیم: باده غمگینان خورند و ما ز می خوشدلتریم رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش، او به مولوی نوروزی و طراوتآفرینی بخشید. اگر تو عاشقی غم را رها کن عروسی بین و ماتم را رها کنی کی از ارکان این رابطه رازآمیزی شادیبخشی و شکوفهپروری در مولانا بود. او جان مولانا را گلزار ریاحین خندهرو کرد: در دل ما لالهزار و گلشنیستپیری و پژمردگی را راه نیست دائماً تر و جوانیم و لطیف، تازه و شیرین و خندان و ظریف هر ذره که میپوید بیخنده نمیروید از نیست سوی هستی ما را کی کشد؟
شمس مولوی را رسول آفتاب کرد، پیامبر عمارتگر. او را از بند ماضی و مستقبل رهانید و در «وقت» و اکنون متمکن ساخت. اگر شمس نبود مولوی حداکثر یک غزالی بود. یک مفتی محتشم. از طرفی بهقول شمس: «از برکات مولاناست هر که از من کلمهای میشنود.» کتاب ملک گرسنه گویی زندگینامه خودنوشت شمس تبریزیست. تجدد بهجای آنکه داستان بتراشد به پشتوانهی مولویپژوهیهای پیشین، آشنایی شمس و مولوی را از دل مکتوبات تاریخی بیرون کشیده است. او بعد از نگارش «عارف جانسوخته» و ترجمهی صد غزل از «دیوان کبیر» شمس تبریزی به همراهی مادر و همسرش، مهین تجدد و ژانکلود کارییر، کتاب دیگری با عنوان «در جستوجوی مولانا» به زبان فرانسه نوشت که شامل ۳۵ حکایت از «مثنوی» بود. البته نباید پنداشت که ملک گرسنه یک اتوبیوگرافی صددرصد تاریخی است زیرا تجدد این مقالات و مطالب پراکنده را با قلم داستانی خویش پیوند داده است.
در بخش اول، بخش «پیش از او» شمس از پدرش، شیخ محمد، سهروردی، شهرهایی که در آنها سپری کرده مانند تبریز، حلب، دمشق، حملهی غمبار مغول میگوید. در بخش «با او» تماشاگر ملاقات شمس و مولوی در قونیهایم. تجدد با تکیه بر منطقالطیر عطار و سفرنامه ابنبطوطه و دیوان کبیر شمس این بخش را به نیکی میپرورد. گفتگوهای تنهایی شمس و مولوی، رابطه شمس و علاالدین و ازدواج شمس و کیمیاخاتون ارکان اصلی این بخشاند. در پایان، بخش «بعد از او» ست که کوچ ناگهانی و همیشگی شمس میپردازد و روزگار غمین و قفسناک مولوی را مینمایاند. بی همگان به سر شود بی تو به سر نمیشودداغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود.
نظر شما