به گزارش خبرنگار ایمنا و براساس یادداشتی از حسین فتحیاکبری، دانشآموخته مطالعات شهری، شهر یک مکان نیست، یک احساس است. شهر چیزی است که با روح و احساس ما پیوند میخورد. احساس تعلق و در عین حال امنیت و آرامش. شاید شهر ایدهآل چیزی همانند خوشبختی باشد، گذرا، مبهم و انتزاعی. حسی که لحظهای سراغمان میآید و ناگهان پر میکشد و میرود. نه، من شهری ندارم. خیابانی نمانده است. دیوار و سقف خانه من همینها است که مینویسم، همین طرز نوشتن از راست به چپ، در این انحنای نون است.
مردمان امروز، به فراموشی نسبت به چگونگی سکونت در شهر دچار گشتهاند. بدین سبب، چگونه در شهر بودن و ساختن را نیز به فراموشی میسپارند. اکنون آنان بدون آنکه شهر را تحت سکونت خود درآورند تنها در آن حضور دارند. انسان در شهر هوشمند امروز، با طبیعت، خانه و شهر، بیگانه است. آشنایی و شناخت او از گیاهان، درختان، گلها و جانوران از طریق کتابهاست. تنها درک او از چرخش فصلها، احساس گرما و سرما، یا چند شاخه برگِ درختِ کنار پیادهرو خیابانها است.
زندگی انسان امروز نه در خانه بلکه در خوابگاهها و آپارتمانهای چندین طبقه که بیشباهت به سلولهای زندان و اتاقهای بیمارستان نیست، خلاصه میشود. آپارتمانهای کوچک و درهم تنیده که هیچ شباهتی به خانه نداشته و سال به سال، جا را برای حضور انسان تنگتر میکنند. خانه برای انسان جایی نیست که در آن چیزی قرار داده میشود، بلکه ما در خانه قرار میگیریم. تقرر ما در خانه با انس و الفت انجام میشود. خانه مکانت ما است، نه جایی صرفاً قابلاندازهگیری و قابلتعریف با مفاهیم کمی. در این آپارتمانها دریچهای برای تابش خورشید صبحگاهی وجود ندارد و گاهی حتی اگر چنین امکانی هم باشد آلودگی هوا چنین اجازهای را نمیدهد.
انسان آپارتمانی هیچگاه با مفهوم خانه آشنایی حاصل نخواهد کرد. درواقع امروز بیخانمان هستیم، زیرا کیفیت خریدار ندارد. زیرا به همان سبب که متقاضی کیفیت نیستیم، خریدار شعر هم نیستیم و برای شاعرانگیِ مفهوم خانه هم تقاضایی نداریم. متقاضی بسیاری چیزهای دیگر نیز نیستیم و اصلاً نمیدانیم این چیزها اگر وجود داشت به چه دردی میخورد و به چه کارمان میآید.
پیش از آنکه همه چیز را فراموش کنیم، پیش از آنکه با یادها و یادبودها، آنچه گذشت را با زحمت به یاد آوریم، خانه جایی بود که در آن متولد شدیم و شهر را دیدیم. فرایندی است که آدمی در جریان آن «مکانِ بودن» را تبدیل به خانه کرده و با چهار منبع اصلی تفکر؛ یعنی خدا، خود، آسمان و زمین به برقراری هماهنگی میپردازد. درواقع، خانه، برقراری پیوندی پرمعنا بین انسان و شهر است. خانه جای امنی بود، همانند آغوش مادر. همانند سنگری که میشد در آن از شهر در امان بود. من تردید دارم. من به امنیت خانه ایمان دارم، اما در عین حال به تقدیس و تطهیرش مشکوک هستم.
خانه گاهی آوار میشود، گاهی فرو میریزد، گاهی خوابزده میشویم در آن، میپریم ناگهان. خانه فارغ از ریخت و سر و شکلاش، فارغ از تمام اجزای مادیاش و هر آنچه با آن ساخته شده است، جایی بود که همهی ما با میان ذهنیتها، روحها، فکرها و ارزشها و خلاصه تمام میراث خود را در آن شناختیم. جایی که باید مهربانی و صمیمیت، ما را برای مواجههی بیامان با غریبهها؛ با هیولای شهر آماده میکرد. شهرِ من کجاست؟
شهرِ من، همان جا است که صداها و قیافهها را برای اولین بار تجربه کردم، همانجا که برای آخرین بار نیز آخرین بازماندگان خاطرات را با آن و درون آن به یاد میآورم. شهر من، محور خاطرهانگیزِ تاریخ زندگیِ من است. جایی ابدی در ذهن و گویی ازلی در سرنوشت. شهرِ من، نه تنها اولین جهان تجربی فردی من، که مهمترین و بنیادیترین واقعیت تعیین کنندهی طبقاتیِ من است. جایی که نشانه از ماهیت اجدادم در ساختار اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگیِ سرزمینم است.
مالک بودن بر خانه و عدم مالکیت بر آن، کجایی خانه در شهر یا خارج از شهر؛ متراژ، بنا و زیربنا، شکل و موادی که با آن ساخته شده، اتاقها و پلهها و هر آنچه دارد و ندارد تعیینکنندهی جایگاه طبقاتی ماست. خانه امر نفرین شدهای است که مقدار و میزان و دیگر ویژگیهای آن اولین نشانهی جایگاه طبقاتی و عینی ما در جامعه است. بیخانه ماندن در شهر، سخت تحملناپذیر است؛ دردی که از قدیم مشهور است، دردمندی عمیق عینی و اوج فقر، تهیدستی و پابرهنگی.
نظر شما