به گزارش خبرنگار ایمنا، امتداد رودخانه به خیابانی به نام کمال اسماعیل میرسد، از آنجا وارد کوچهای به نسبت عریض میشویم. سمت راست کوچه، ساختمان سپاه قرار دارد و سمت چپ آن، بانکی خودنمایی میکند. کوچه را که مستقیم بگیریم و به سمت انتهای آن حرکت کنیم، یک دَرِ غول پیکر میبینیم که خودش را تمام قد به رخ میکشد. کوچه بنبست است. پشت در آهنی اتوبوسهای سپاه کنار هم ردیف شدهاند و انگار برای اعزام رزمندهها دارند، نفس تازه میکنند.
اینجا کوچه موتوری است، سال ۱۳۵۹ و روزهای نخست جنگ. دشمن سایه شومش را در گوشهای از وطن پهن کرده و با جسارت تمام، به خاک آن دستدرازی کرده است.
همراه با مصطفی سجاد هستم، رزمنده دیروز و راوی امروز از روزهای جنگ و پژوهشگر حوزه دفاع مقدس، چیزی در حدود ۳۰ سال روایتگری کرده است. روایتگری نه تنها از دیدههای خودش در گروهان و لشکری که بوده، بلکه از دیدهها و شنیدههای رفقا و سایر همرزمانش. از فرماندهی دسته تا فرماندهی گردان را عهدهدار بوده است.
با اینکه دانشآموز دبیرستان هراتی در رشته ریاضی فیزیک بود، سال ۱۳۵۹ خود را به کردستان رساند و مسجد جامع مقرشان شد. بعد از آن به سمت جنوب رفت و در آن منطقه تا پایان سال ۱۳۶۹ ماندگار شد.
در روزهایی که بازماندههای ساواک و گروهکهای منافقین و سلطنتطلبها به اسم «خلق کرد» هوای تجزیه کردستان را داشتند، در عرصه حضور داشت تا یکی دو سال بعد از پذیرش قطعنامه؛ همان روزهایی که آمریکا گمان میکرد ایران، این لقمه بزرگ را باید کوچک کند تا هضم آن برایش راحتتر شود، همین موضوع دلیل خوبی میشود برایش که خود را به کردستان برساند و بعد هم وارد جبهه جنوب شود.
طی این سالها، ۱۳ بار مجروح شده است. اولین مجروحیتش در دروازه ورودی خرمشهر اتفاق افتاد، سوم خردادماه سال ۱۳۶۱. گوش به واژههایش میسپارم و با او در سال ۱۳۵۹ در کوچهای که پر است از حرفهای شنیدنی و خاطرههای ورقزدنی، کوچهای به نام کوچه موتوری قدم میزنم.
شاید دیدار به قیامت...
پدر و مادرها با قرآن برای بدرقه آمدهاند، برای بدرقه جگرگوشهشان. عجب خداحافظیهای غریبی، شاید دیدار بعد از این وداع بماند، برای قیامت. گاهی صدای شوخی رزمندهها کوچه را پر میکند. گاهی بیقراری برای رفیقی که دفعه قبل بود و حالا دیگر نیست. بغض مینشیند بین حرفها. حرفها، دلتنگ میشوند. رفقا اشکهای خود را فرو میدهند و قد سکوت از قد صدای شوخیها بلندتر میشود.
سجاد میگوید: زمان جنگ در اصفهان، سه محل برای اعزام رزمندهها داشتیم. یکی از محلها، پادگان ۱۵ خرداد بود. رزمندهها آنجا آموزش میدیدند و از همانجا هم اعزام میشدند. هماکنون آنجا به ستاد سپاه صاحبالزمان (عج) تبدیل شده است که روبهروی بیمارستان الزهرا (س) قرار دارد. رزمندهها برای اعزام در دفعات بعدی به پادگان ۱۵ خرداد نمیرفتند، به خیابان کمال اسماعیل میآمدند، ناحیه امام صادق (ع) و سوار اتوبوس میشدند و به منطقه اعزام میشدند.
زمزمههای پایانی و ایثارهای مادرانه
عطر اسپند کوچه را پر کرده و دودش بهانه خوبی برای پنهان کردن دانههای دل است که بیهوا، هوای باریدن به سر دارند، درست وقتی که پسر از اتوبوس بالا میرود، وقتی حین بالا رفتن نیمنگاهی یواشکی میاندازد، وقتی روی صندلی مینشیند و نگاهش را از نگاه همه آنهایی که برای بدرقهاش آمدهاند، میدزدد. کمی آن طرفتر مادری جعبه گز را با اصرار در کیف پسرش جا میدهد و نصیحتهایش را چند بار پشت هم و آرام در گوش پسر زمزمه میکند.
مصطفی سجاد اشارهای به اضافه شدن تعداد رزمندهها برای اعزام در شبهای عملیات میکند و از سومین محل اعزام میگوید: با افزایش تعداد رزمندهها و تعداد آموزشها، پادگان غدیر هم اضافه شد، این پادگان در زمان جنگ در محل فعلی دانشگاه امیرالمومنین (ع) قرار داشت.
یکی با خود بطری آب برای بدرقه آورده است، پدری با کیسهای نان خشک آمده؛ مادری تنهای تنها گوشهای ایستاده و به یاد پسرش که دو ماه پیش برای آخرین بار از اینجا راهیاش کرد؛ دلتنگیهایش را خالی میکند. ایثار را میشود، نظاره کرد در همه دلواپسیهای خفته در گوشه دل مادران، آنها که آمدند و حتی آنهایی که نیامدند.
راوی روزهای جنگ صحبتش را چنین ادامه میدهد: هیچ وقت مادرم برای بدرقه من نیامد. یک بار به مادر گفتم دلم میخواست شما حتی یک مرتبه هم که شده به کوچه موتوری میآمدی و برای من که سوار اتوبوس بودم، دستی تکان میدادید، مادر در جوابم گفت من نیامدم که چشمم به چشمهایت نیفتد که مانع رفتنت شوم. این جمله گوشهای از معرفتهای مادرانه آن روزها بود.
در جواب سوالمان از آقای سجاد که چرا کوچه موتوری اسم این کوچه شده است، چنین پاسخ میدهد: آن سالها واحدی به نام نقلیه و ترابری نداشتیم و آنچه بود واحد موتوری بود. بچهها اسم این کوچه که انتهای آن پارکینگ خودروهای سپاه بود را کوچه موتوری گذاشته بودند، مثلاً میگفتند ساعت دو کوچه موتوری باشید. اعزامها معمولاً دوشنبهها و چهارشنبهها انجام میشد. نزدیک عملیات، تعداد روزهای اعزام و سرویسها هم بیشتر میشد. تعداد سرویسها هم در شرایط عادی بین یک تا سه اتوبوس و در زمان اعزام به عملیات به بیش از ۱۰ اتوبوس میرسید.
حال کوچه موتوری شبیه حال شبهای عملیات بود
حال و هوای کوچه موتوری حال و هوای شبهای عملیات را داشت. تفاوتش با آن زمان در این بود که در عملیات بچهها با هم وداع میکردند و در کوچه موتوری خانوادهها با بچههای خود. التماس دعا فراوان بود و حرفهای نزده بسیار.
در ادامه با اکبر نصر همراه میشوم؛ از نیروهای لشکر امام حسین (ع) در زمان جنگ و مدرس دانشگاه است و در حال دفاع از رساله دکترا. از آبانماه سال ۱۳۵۹، پنج روز از آغاز جنگ میگذشت که به کردستان میرفت. از اوایل سال ۱۳۶۰ تا پایان جنگ هم در جنوب بوده است، آن هم در لشکر امام حسین (ع) و تیپ قمر بنیهاشم (ع).
دانشآموز رشته برق الکترونیک در هنرستان بود که درس را به عشق وطن نیمهکاره رها کرد و خودش را به قلب کردستان رساند. میگوید قبل از انقلاب حسابی فعال بوده و در تظاهرات هم شرکت میکرده است. با آغاز جنگ احساس وظیفهای او را راهی جبهه میکند. در بیشتر عملیات حضور داشته است، طریقالقدس، بیتالمقدس، رمضان، محرم، والفجر، خیبر و کربلای ۵ چهار مرتبه مجروح شده است. رد جراحات تنش از ترکش است و رد جراحات مانده در ریه از شیمیایی.
ما را به کوچه موتوری معروف بین رزمندههای اصفهانی میبرد و میگوید: چهار تیپ آدم در این کوچه رفتوآمد داشتند. رزمندهای که اعزام میشد، پدر و مادر رزمندهها، رزمندههایی که مجروح شده بودند و امکان حضور در جبهه نداشتند و برای دیدن رفقای خود میآمدند و آنهایی که میخواستند ببینند در کوچه موتوری چه خبر است و همین دنبال چه خبرها آمدن، خیلیها را به سمت جبهه کشاند و جذب جبهه کرد.
ای لشکر صاحب زمان آماده باش، آماده باش
کوچه غرق صدای آهنگران بود. اتوبوسها منتظر رزمندهها و رزمندهها بیتاب رفتن بودند. صدای مداحی عجیب دل رزمندهها را نوازش میکرد، وقتی شنیده میشد ای لشکر صاحبزمان آماده باش آماده باش...
اکبر نصر از نحوه اعزام رزمندهها میگوید: رزمندههایی برای اعزام به این کوچه میآمدند که قبلاً ثبتنام کرده بودند. اوایل، هفتهای دو روز اعزام بود، روزی که من اعزام شدم یک مینیبوس با ۱۸ نفر رزمنده بود، تعداد که بیشتر میشد، مینیبوس هم اتوبوس میشد و گاهی هم چند دستگاه اتوبوس. اعزامها معمولاً از قبل مشخص بود و گهگاه هم میشد که رزمندهای برگه اعزام را همان جا پر میکرد یا برگه اعزام مجدد داشت و میپذیرفت که مثلاً روی بوفه بنشیند و راهی جبهه شود.
لحظههای آخر نگاهها حرف میزدند، نگاهها برق میزدند و نگاهها میباریدند. نگاههای رضایتمندانه پدران و مادران برای اعزام دردانههای خود، بیشک یک حرکت دینی- ملی بود.
نصر اشارهای میکند به این موضوع که تنها اعزامها از کوچه موتوری انجام میشد و برگشتها معمولاً انفرادی انجام میگرفت و صحبتش را چنین تکمیل میکند: یکی دلش میخواست یک ماه، یکی دو ماه و یکی بیشتر در جبهه بماند. یکی مجروح میشد و او را به عقب برمیگرداندند.
دلتنگی آقای نصر برای کوچه موتوری وقتی بیشتر میشود که یاد رفقایش میافتد و میگوید: آخرین اعزام شهید ردانیپور از این کوچه انجام شد. من و شهید حمید سلیمانی و شهید ردانیپور باهم رفتیم منطقه و این رفتن آخرین رفتن شهید ردانیپور بود و بعد از آن شهید شد. فرمانده و رزمنده تفاوتی نداشت و معمولاً همه بچهها از کوچه موتوری اعزام میشدند.
کوچه موتوری، کوچهای پر از نغمههای دلتنگی است، چه رزمندهها که رفتند و نیامدند، چه مردانی که رفتند و با پایی جا مانده برگشتند و چه اشکهایی که ریخته شد روی سنگفرشهای این خیابان...
این روزها چقدر دلتنگ آدمهای کوچه موتوری هستیم…
نظر شما