به گزارش خبرنگار ایمنا، فکر میکنم اولینبار رضا عبدی را کجا دیدهام؟ میدانم هماکنون دریکی از محلههای کوچک پاریس است. در خانهای زندگی میکند که سقفش شیروانی است. در همان محلهای که روزگاری صادق هدایت زندگی میکرد. خانههای با سقف شیروانی را دوست دارم. به این دلیل ساده: آنجا بارانی است.
چند ماه است کتاب «تذکرهی بادها» ی رضا را در کتابخانهام گذاشته بودم. ورق زده بودم و از نحوهی صفحهآرایی کتاب زیاد خوشم نیامده بود.
برای همین به او پیام دادم که فایل word کتاب را برایم بفرستد تامطالعه کنم. نفرستاد و چه خوب که نفرستاد.
چند روز پیش بالاخره شروع کردم به مطالعه کتاب. میانهی کتاب بودم که خبر درگذشت ابتهاج را خواندم. مرگ و بازهم مرگ.
در تذکرهی بادها هم در همان ابتدا میخوانیم معلم جزیره، آقای مرادی، خودکشی کرده. پسرکی به نام هرمز که به قول حافظ «آن» دارد میتواند «کاسهبینی» کند.
«کاسهبینی یا ائیدرومانسی آئینی کهن و سنتی در مشرق زمین است که از آن به جهت خبردادن از رویدادی درگذشته استفاده میشده. یک کودک کمتر از ده سال را جلوی یککاسه آب مینشاندند و فردی مجرب بهواسطهی ذهن پاک کودک از او سوال میپرسد و کودک بر اساس تصاویری که بر سطح آب مشاهده میکند، پاسخ میدهد. هنوز در برخی سواحل جنوبی ایران مردم از کاسهبینی برای پیدا کردن اشیا گمشدهشان استفاده میکنند. رسم آئینهبینی همچنین کاربردی داشته.»
داستان کتاب در جزیرهای در جنوب ایران اتفاق میافتد. بابای هرمز، یوسف، به دریا رفته و گمشده است و هرمز در کاسه، تصویر پدرش را در دریا میبیند و مادرش چه شادیهایی که نمیکند. هرچند تا پایان داستان خبری از یوسف گمگشته نمیشود.
کتاب را نیمهشبها کنار پنجرهی اتاق میخواندم. گاهی به ستارگان نگاه میکردم. گاهی به تصویر ابتهاج در دل شب نگاه میکردم. گاهی به صحنهی دستوپا زدن آقای مرادی نگاه میکردم که چگونه جان میدهد. گاهی سوار قطار مشهد، تهران میشدم و آقای مرادی را میدیدم که چگونه مدام سیگار میکشد و گاهی زن ِ آقای مرادی، رؤیا، را میبینم که چگونه با دختر کوچکش، آهو، درِ خانهاش را باز میکند و همسرش را میبیند که چگونه آویزان بر طناب دار است و میتواند نجاتش بدهد و نمیدهد. سکوت میکند و دست دخترش را میگیرد و دیدن ساحل دریا را به دیدن مرگ شوهرش ترجیح میدهد.
هرمز در کاسه دیده است که زن ِ آقای مرادی، عاشق مرد دیگری شده است و خود هرمز هم عاشق ِ رؤیا شده است.
حالا هرمز که میتواند «حقیقت» را ببیند با این سوال فلسفی مواجه میشود:
هر مشاهدهای قابلگفتن است؟
هرمز، اهل هواست. قرار است «با بازار» بشود. نظرکرده است. بابا ابراهیم به هرمز گفته است: تو با بازار خواهی شد و میتوانی «مراسم زار» را برای بیماران بهخوبی اجرا کنی.
هیچوقت این تکهی داستان از ذهنم فراموش نمیشود که هرمز تمایل به گمگشتگی دارد. میرود تا خودش را گم کند. کسی که کاسهبینی میکند تا مردم اشیا و آدمهای خودشان را پیدا کنند، حالا دلش میخواهد در دستهی «گمشدهها» جا بگیرد.
دلش بوی عطر ناب دختران تهرانی را میخواهد. زن را میخواهد کشف کند. فردی که میداند آقای مرادی خودش هم دل در گروی دختری دیگر بهغیراز زنش دارد. پایان ِ عشق، تکان خوردن پاهایت است در اتاقی با هوای شرجی. پایان ِ بدنی معلق در بین اتاقی پر از خاطراتِ با دخترش آهو و زنش رؤیا. پایانی پر از طناب ِ حلقهزده بر گردن.
هرمزی که بابایش گمشده و درجایی از داستان به دریا میرود:
«یکلحظه زیر پایم خالی شد و بعد همهجا را آب گرفت. الآنهم زیر پایم خالیشده، اما آب نیست. میرفتم زیرآب و میآمدم بالا. تا میآمدم داد بزنم، آبشور میرفت توی دهنم و همهجا را تاریک میکرد. تنهایی آمده بودم لبِ آب و هیچکس توی ساحل نبود. یادم رفته بود گریه کنم. یادم رفته بود دستوپا بزنم. میترسیدم و یادم رفته بود مادرم را صدا بزنم. بعد یکتکه ابر نمیدانم از کجا پیدایش شد. انگاری نه ها! واقعی! یکتکه ابر واقعی آنهم زیرآب! همینطور آمد نزدیک و مرا برد توی خودش. هوا آمد بالاخره. توانستم نفس بکشم. توانستم داد بزنم. منتظر بودم امامی، پیغمبری، بیاید نجاتم بدهد از بس خدا را صدا زده بودم، اما هیچکس نیامد. حتی مادرم هم نیامد. حتی نادر هم که میدانست من توی کدام ساحل قدم میزنم، نیامد.
فقط همان یکتکه ابر بود که مرا بغل کرد و آرام آورد. آورد انداخت روی شنهای رنگی ساحل. خوابم گرفته بود…»
هرمز با کاسهبینی، خدای مردمان تیرهبخت است. همهچیز را میداند و میبیند و این فهم عمیق چه رنجی عظیم دارد. بادها را میخواند.
کتاب، روایت ِ مردمانی است که به «گاروم زنگی»، همان درختی که گلهایش عطر دلنشینی دارد، دخیل میبندند و دریانوردانی که فریبِ «مِلمداس» را میخورند. ملمداس، زنی زیبا و اغواگر شبیه پری دریایی است که بالاتنهاش بسیار جذاب است، اما پاهایش اره مانند یا داس مانند است. شبهایی که ماه کامل است، ماهیگیران ملمداس را میبینند و فریب زیبایی او را میخورند. خود را به آب میزنند تا غرق در زیبایی ملمداس بشوند. غافل هستند که فقط بالاتنهاش شبیه زنی زیباست. ملمداس بهمحض رسیدن ماهیگیر بیخبر از پاهای اره مانند، دور او حلقهزده و تکهتکهاش میکند.
پایانِ رؤیت زیبایی، تکهتکه شدن است.
حالا میفهمم صفحهآرایی متفاوت تذکرهی بادها به چه اندازه برای ایجاد هارمونی و موسیقیِ کتاب مؤثر است. وقتی کتاب را میخوانیم انگاری به سالنِ کنسرتِ موسیقی دعوتشدهایم.
مردم جنوب، وقتی دریا آرام و مهربان است میگویند: «دریا خواهر است.»
این کتاب هم از بس لطیف است و مهربان و شاعرانه است؛ خواهر است.
حالا احساس میکنم رضا عبدی نه در پاریس که همزمان در دریای رازآمیز جنوب و کوچهی پر از برف لواسان و خانهی خیابان تهرانسر و میدان بهارستان تهران و در مجاورت بوی عطر ناب است. شاید همان هرمز است. همانکه دلش میخواهد گم شود و تکه ابری بغلش کند. یاد همینگوی افتادم که دلش میخواست همچون پیرمردی در دل دریاها گم بشود.
همه میخواهند «آشکار» شوند. اقلیتی دل در گروی گمشدگی دارند.
«تذکرهی بادها» را هیچگاه از یاد نخواهم برد.
یادداشت از: رضا مهدوی هزاوه
نظر شما