۷ شهریور ۱۴۰۱ - ۰۸:۴۸
بعضی از آن‌ها مسخ شده بودند! 

«دو جعبه شیرینی جلوی پاسدارهایی که کنار تانک‌ها، جلوی بانک پست می‌دادند، گرفت. با خنده به آنها آزادسازی شهر را تبریک گفت و جعبه شیرینی اول را باز کرد. بچه‌ها برداشتند و خوردند، بعد جعبه دوم را باز کردند و ناگهان جعبه منفجر شد. توی جعبه شیرینی دوم پر از مواد منفجره بود...»

به گزارش خبرنگار ایمنا، جنگ با تمام نازیبایی‌ها و وجه غیرانسانی خود، الهام‌بخش آثاری انسان‌باور و زیبا در حوزه ادبیات و فرهنگ پایداری شده است. یکی از این آثار کتاب «یحیی» است که به روایت مستند زندگی سیدیحیی صفوی از فرماندهان دفاع مقدس می‌پردازد.

در بخشی از این کتاب که به روایت او از دوران فعالیتش در سنندج پرداخته است، می‌خوانیم: «مهرشاد داشت لباس خونی‌ام را می‌شست و با محبت نگاهم می‌کرد. گفتم: ضدانقلاب بود. با لباس کردی آمد، دو جعبه شیرینی جلوی پاسدارهایی که کنار تانک‌ها، جلوی بانک پست می‌دادند، گرفت. با خنده به آنها آزادسازی شهر را تبریک گفت و جعبه شیرینی اول را باز کرد. بچه‌ها برداشتند و خوردند، بعد جعبه دوم را باز کردند و ناگهان جعبه منفجر شد. توی جعبه شیرینی دوم پر از مواد منفجره بود، همه شش پاسدار و بسیجی شهید شدند. رفتیم جنازه بچه‌ها را جمع کنیم که لباس‌هایم خونی شد. باید شهر را کامل پاک‌سازی کنیم. این‌جوری نمی‌شود!.

مهرشاد همین طور که لباس‌هایم را توی لگن چنگ می‌زد، اخم کرد و گفت: خدا ازشان نگذرد! نمی‌دانی توی زندان پادگان با چه آدم‌هایی سروکله می‌زنیم. بعضی‌هایشان مسخ شده‌اند. هفته پیش خانمی را آوردند، رفتم بهش سر بزنم، دیدم علائم حیاتی ندارد. سوزن به تنش فرو کردم، تکان نخورد. پزشک توی پادگان نبود، رفته بود مجروح‌ها را پانسمان کند. آمد و معاینه‌اش کرد، گفت: ببریدش بیمارستان شوک بزنند، برانکارد نداشتیم، دست‌وپایش را گرفتیم و گذاشتیم توی آمبولانس. من همراهش نرفتم. بعد از چند ساعت خبر دادند آن خانم با سرنیزه راننده و کمک راننده را شهید و فرار کرده است. زن‌های عجیبی هستند رحیم جان!

سری تکان دادم و گفتم: «نگفتی چه‌جوری آمدی؟ دختر حسابی نمی‌گویی اگر اتفاقی برای تو می‌افتاد چه‌کار می‌کردم؟» خندید، دوباره شد، همان دختر شاد و شجاعی که می‌شناختم. گفت: رفتم از آموزش‌وپرورش مرخصی گرفتم و بعد رفتم سپاه اصفهان، کلی چک‌وچانه زدم راضیشان کردم برای سپاه تهران نامه بزنند، توی ستاد مرکزی سپاه تهران می‌خواستند دکم کنند، نشد! گفتم باید بروم، مأموریت دارم. دو روز طول کشید تا نیروی هوایی ارتش به من امریه بدهد.

وقتی سوار شدم و رسیدیم فرودگاه سنندج، هواپیما هنوز کامل ننشسته بود، به ما شلیک کردند، پیاده شدم و دویدم توی آشیانه. از آنجا یک آقای ارتشی مرا به پادگان سپاه برد، چند روز توی واحد شنود بودم. آنجا صدای تو را توی بی‌سیم می‌شنیدم. نمی‌دانی چقدر دلم می‌خواست ببینمت؛ ولی می‌دانستم حسابی درگیری، شهر را که گرفتید، رفتیم پادگان مسئول زندانی‌های خانم شدیم. چند تا دانشجو و خانم دیگر هم آمدند و جمع‌مان جمع شد.»

کد خبر 600537

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.