به گزارش خبرنگار ایمنا، انقلاب که شد ۱۳ سال بیشتر نداشت. جنگ که شروع شد، تازه ۱۶ ساله شده بود. با همان سن کم، مسئول عملیات پایگاه بسیج مسجد محله بود و بعد هم مسئول پایگاه شد. سال ۱۳۴۵ در یکی از خانههای مذهبی منطقه ۳ اصفهان به دنیا آمد. جبهه رفت، زخمی شد، حتی گمان کردند شهید شده است، اسارت را چشید و در اسارت در دسته مفقودین قرار گرفت. او سیدعباس شیرانی است. غروب روز اسارت، در دلش قیامت به پا میکند و او را تا کربلا میبرد. روزی که پیکر مطهر رفقایش را دید و دست به دامان حضرت زینب (س) شد. با اسم رفقای شهیدش مکث میکند و بغض کار دستش میدهد، به خصوص وقتی از شهید جلال متقی سخن میگوید.
تونل وحشت و سیلیهایی که پرده گوش را پاره میکرد
اتاقی که در آن سکونت داشتیم، اتاقی در ابعاد سه در دو بود که حدود ۳۷ نفر در آن کنار هم بودیم. در روزهایی که من جراحت داشتم، یکی از برادرها به نام ملکی که بیسیمچی من در آخرین عملیات بود، شبها نمیخوابید که من راحتتر بخوابم. بعد از مدتی ما را از استخبارات به اردوگاه ۱۲ تکریت انتقال دادند. نزدیک غروب بود که دیدیم از همه جای اردوگاه عراقیها به سمت ما میدوند، میآمدند که تونل وحشت را تشکیل دهند و بچهها را بزنند. فرمانده اردوگاه فردی بود به نام نقیب جمال که مست لایعقل بود. ما را که سوار اتوبوس کردند، نقیب داخل اتوبوس آمد و یکی یکی به گوش بچهها سیلی میزد که پرده گوش خیلیها همانجا پاره شد. به آسایشگاه که رسیدیم آنجا هم با کتک از ما استقبال کردند، طوری که بیشتر بچهها با دست و پای شکسته وارد آسایشگاه شدند. آن شب، بعد از دو سه ماه، غذا کمی به ما چسبید و اسارت از آن شب طور دیگری شروع شد.
رسیدن به آسایشگاه اسرا و تلاش برای زندگی
از صبح با یک برنامه تعریف شده، چند نوبت کتک میخوردیم. تصمیم گرفتیم شورایی تشکیل دهیم و کارهای فرهنگی انجام دهیم. به هر حال باید زندگی میکردیم. بین ما تعداد زیادی دانشجو بود. از آنجاکه تجمع بیش از سه نفر در اردوگاه ممنوع بود و امکانات هم نداشتیم، اگر مطلبی بود که باید مینوشتیم از کاغذی که از داخل قوطی پودر رختشویی درمیآوردیم، برای نوشتن استفاده میکردیم. یا گاهی روی خاک کف اردوگاه فرازهایی از دعاهایی که بچهها حفظ بودند را مینوشتیم و با تکرار سعی میکردیم که بقیه بچهها هم حفظ کنند.
یک نفر از اسرا از شهرستان نجفآباد، دانشجوی رشته پزشکی بود. یکبار برای بچههایی که پزشکی میخواندند، قورباغه را تشریح کرد. خلاصه اینکه از حداقل امکانات، بهترین استفادهها را میبردیم.
از سال ۱۳۶۷ تا ۱۳۶۹ در تکریت بودیم. بعد از آن طی چند مرحله عدهای از بچهها را به اردوگاه ۱۸ و ۱۱ تکریت انتقال دادند. درواقع اسرای فاو، شلمچه، جزیره مجنون و زبیدات در اردوگاه ما بودند، یعنی اردوگاه سه قسمت شده بود، بخشی بچههای بسیج و سپاه و در بخشی هم اسرای ارتشی حضور داشتند.
مفقودیها، گمنامترین و مظلومترین اسرا بودند
ما جزو اسرای مفقودی بودیم. اسرای مفقودی، افرادی بودند که اسامی آنها جایی ثبت نبود و صلیب سرخ هم از حضورشان بیاطلاع بود. در اردوگاه اسرا قانونی مبنی بر اینکه بعثیها اجازه حمل اسلحه ندارند، وجود داشت، اما نقیب جمال اسلحه میآورد. در اردوگاه کفتربازی میکرد. پسربچه هفت سالهای داشت که او را به اردوگاه میآورد و کابل به دستش میداد که اسرا را بزند. قانون بود که صبح به صبح هر آسایشگاهی پنج نفر را معرفی کند که عراقیها او را کتک بزنند. ما هم شبها هماهنگ میکردیم و هرکسی که در مقابل کتکها مقاومتر بود، او را معرفی میکردیم. تا اینکه به مرور کمی به وضعیت خودمان در آنجا نظم دادیم و منسجمتر شدیم. گاهگاهی اعتراض میکردیم، خواهان برداشتن شعارهای توهینآمیز شدیم. با کمک شورایی که تشکیل داده بودیم برنامههای ما منظمتر و بیشتر شد.
کمکم کنترل اردوگاه از دست عراقیها خارج شد. تصمیم گرفته بودند که اردوگاه را منحل کنند. هر روز تعدادی را میزدند و بعد از آن به اردوگاه دیگری انتقال میدادند.
پذیرش قطعنامه و ناامیدی برای تبادل مفقودین
تلویزیونی در اردوگاه داشتیم که هر هفته یک بار نوبت یک آسایشگاه میشد که از آن استفاده کند. به وسیله همین تلویزیون متوجه شدیم که قطعنامه پذیرفته شده و قرار است تبادل اسرا صورت پذیرد. سال ۱۳۶۹ که تبادل شروع شد، ما فکرش را هم نمیکردیم که جز اسرای تبادل قرار بگیریم، چراکه اسم ما هیچجا نبود. عراقیها میگفتند با یک سیانور یا آتشزدن آسایشگاه میتوانند همه ما را از بین ببرند و کسی هم سراغی از ما نگیرد. فشارهایی که روی اسرای مفقود بود، بسیار زیاد بود.خبری از صلیب سرخ بود که حداقل هر سه ماه یک بار سری به ما بزند، نبود. امکان نامهنگاری هم که نداشتیم و این موضوع شرایط را هر روز سختتر میکرد.
تا اینکه روزی خانمی از صلیب سرخ به سراغ ما آمد و بعد از ابراز ناراحتی از اینکه تا به حال به ما سر نزده بود، خبر داد که تبادل اسرای آسایشگاه ما هم به زودی انجام خواهد شد.
و اسارت تمام شد...
آن زمان اینطور بود که در اخبار ساعت دو هر روز اسامی اسرایی که قرار بود، مبادله شوند را میخواندند. روزی که اسم من را خوانده بودند برق خانه ما قطع بود و خانواده من با یک رادیویی که با باطری کار میکرد، اسم من را شنیده بودند.
هشتم شهریورماه سال ۱۳۶۹ بود که نوبت ما شد. دو روز در قرنطینه ماندیم و یازدهم شهریورماه از باختران به اصفهان آمدیم. آن روز برادرم به فرودگاه نیامده بود. باورش نمیشد که من زنده باشم. روزهای بازگشت از اسارت، روزهای عجیبی بود. ساعت دو نصف شب وارد کشور شدیم و آن موقع شب جمعیت زیادی آمده بودند برای استقبال و خیلیها با قاب عکسی به دست دنبال گمشده خود میگشتند.
به خانه که رسیدم، غربت غریبی داشتم. اینکه چند نوبت زخمی شدم، اسیر شدم و هر بار امیدوار بودم به شهادت که محقق نشد، حس عجیبی برایم داشت.
تلاش برای حفظ انسجام آزادگان
بعد از بازگشت از اسارت با کمک مرحوم حجتالاسلام علیاکبر ابوترابیفرد که توصیه داشتند کاری کنیم که انسجام اسرا حفظ شود، شرکت احرار را تأسیس کردیم. آن زمان من مسئول ستاد آزادگان شهرستان بودم و با حاجآقا فعالیتهای خوبی انجام میدادیم و کارهای استان را به من میسپردند. در واقع اول ستاد آزادگان راهاندازی شد و بعد شرکت احرار را تأسیس کردیم که این شرکت یکی از موفقترین شرکتهای اقتصادی در کشور است که من حدود ۱۸ سال رئیس آن بودم. شرکت احرار شرکتی است با چندین معدن، کارخانه سنگبری، دامداری که آزادگان سهامدار این شرکت هستند و سالانه سود سهام خود را دریافت میکنند.
در کنار فعالیتهای اقتصادی در سال ۱۳۷۰، هیئت آزادگان متوسلین به حضرت امام موسیبنجعفر (ع) را تأسیس کردیم. بعد هم کانون فرهنگی گنبدهای فیروزهای آزادگان اصفهان شکل گرفت. اوایل هفت، هشت نفر بیشتر نبودیم، اما هر سال بر تعداد بچهها اضافه شد. به لطف خدا برای آزادگان باشگاه ورزشی با مجوز وزارت ورزش و جوانان هم تأسیس کردیم.
عهدهدار رسالتی سنگین برای حفظ خاطرات اسرا
به مرور به این نتیجه رسیدیم که رسالت سنگینتری نیز بر عهده داریم و آن حفظ خاطرات اسرا است، از این رو گرفتن مجوز کانون را به صورت جدی پیگیری کردیم و در ادامه تخلیه خاطرات و تدوین آنها در اولویت اهداف کانون قرار گرفت.
پیادهسازی خاطرات اسرا به این صورت بود که در ابتدا فراخوانی برای فرزندان آزادگان زدیم و دوربین و سیستم صوتی در اختیار آنها گذاشتیم تا با مراجعه به اسرا صحبتهای آنها را ضبط کنند. در آن زمان، ۴۵ نفر از آزادهها در دورههای آموزشی شرکت کردند و ۱۵ نفر از آنها در چهار گروه به طور مداوم تلاش کردند و در همین راستا بیش از هزار ساعت از خاطرات اسرا را ضبط و پیادهسازی کردیم.
اصفهان پیشگام در فعالیتهای فرهنگی، آموزشی برای اسرا
برگزاری مراسم افطاری در باغ ابریشم به مدت سه شب پی در پی برای ۱۵۰۰ نفر در اردوگاه شهید بهشتی، به مدت چند سال آن هم بدون دریافت یک ریال بودجه دولتی از برنامههای مهم هیئت بود، به جرأت میتوانم بگویم که تاکنون در کل کشور هیچجا فعالیتهایی شبیه فعالیتهای بچههای اصفهان انجام نشده است. مرحوم ابوترابی مدام بر این نکته تاکید داشت.
در کنار فعالیتهای فرهنگی، از فعالیتهای آموزشی و کارآفرینی نیز غافل نشدهایم برای نمونه قبل از دوران شیوع کرونا اقدام به تشکیل کارگاه آموزشی کار با سنگهای قیمتی برای آزادگان و فرزندان آنها کردیم و به وسیله این دوره تعدادی از آنها مشغول به کار شدند.
جمعههای آخر هر ماه اگر هوا خوب باشد در کوه صفه یا باغ گلها یا جایی دیگر با حضور اسرا دورهمی برگزار میکنیم و اگر هوا سرد باشد برنامههای خود را در حسینیه اجرا میکنیم. چند گروه در فضای مجازی داریم که اگر خدای ناکرده اتفاقی برای هر کدام از اسرا رخ دهد در کمتر از چند ثانیه اخبار در کل کشور مخابره میشود.
برنامه دلجویی از اسرا را نیز داریم. به عنوان مثال یک جانباز اعصاب و روان در کاشان بود، یکی از دوستان میگفت اگر به این جانباز که کسی را هم چندان نمیشناسد، گفته شود که چند نفر از مسئولان فلان سازمان برای ملاقات او آمدهاند برای مدتی حالش خوب میشود.
کنار مردم و دولت در روزهای شیوع کرونا با تولید گان و ماسک
در زمان شیوع کرونا، حسینیه به پایگاهی برای تولید گان تبدیل شد، تقریباً کل کشور را از اینجا با تولید گان حمایت میکردیم. در حسینیه بنیفاطمه (س) هم ماسک تولید میشد و تولید به روزی ۶۰ هزار ماسک رسیده بود.
در کنار حسینیه و کانون، خیریهای به همت تعدادی از آزادگان اصفهان شکل گرفته است و کارهای خوبی نیز مانند تهیه جهیزیه برای نوعروسان محروم و بستههای معیشتی در این خیریه انجام میشود.
نظر شما