به گزارش خبرنگار ایمنا، قهرمان کتاب «زلیخا چشمهایش را باز میکند» زنی به نام زلیخاست، زن جوان تاتاری که در طول ۱۵ سال زندگی مشترک جز گذران عمر در عین تسلیم و بردباری و خدمت مظلومانه تصور دیگری به ذهن راه نداده اما دنیایش به یکباره زیروزبر میشود و حالاست که باید انتخاب کند، ماندن در وادی هولناک تسلیم و نابودی یا تغییر و سفر درونی و مبارزه برای آغوشکشیدن ذرهذره زندگی
در بخشی از متن کتاب آمده است «و میشنوی پسرم؟ ما آنها را نخوردیم، خاکشان کردیم. شبانه، بدون ملأ، با دستهای خودمان. تو خیلی کوچک بودی، همهچیز را فراموش کردهای. اینکه میبینی گورشان نامعلوم است، آنقدر گفتهام که زبانم مو درآورد، در آن تابستان همه را بینشان چال میکردند. آدمخوارها گلهای توی گورستانها میچرخیدند و تا گور تازهای میدیدند باز میکردند و مرده را میخوردند … حالا نیمقرن گذشته و من و تو زندهایم. بیحکمت نیست که خدا اینهمه به ما لطف دارد، هان؟»
زلیخای رمان «زلیخا چشمهایش را باز میکند» و گوزل یاخینا، نویسنده و فیلمساز اهل تاتارستان، راه دراز و درخشانی را با هم طی کردهاند، نامزد نهایی جایزه بوکر روسی و جایزه مدیسی فرانسه شدهاند و جایزهی اول کتاب بزرگ روسیه و یاسنایا پولیانا را به خانه بردهاند (ترجمهی فارسی رمان برندهی سومین دورهی جایزهی ابولحسن نجفی شدهاست). مادربزرگ نویسنده هم که از تبعیدگاههای سیبری جان به در برده بوده در سفر پرپیچوخم زلیخا و گوزل یاخینا همراه آنهاست و زندگی و سرنوشتش در آفرینش این روایت تکاندهنده نقش پررنگی دارد. زلیخا قهرمان اولین رمان این نویسندهی جوان تاتار است و با اینکه بیشتر از چهار سال از چشمگشودنش در مقام صدایی از میان هزاران صدای خاموش قربانیان یکی از مهیبترین تراژدیهای قرن بیستم نگذشته، گویشوران بیش از ۳۰ زبان در دنیا او را میشناسند و صدایش را شنیدهاند، زن جوان تاتاری که در طول ۱۵ سال زندگی مشترک جز گذران عمر در عین تسلیم و بردباری و خدمت مظلومانه تصور دیگری به ذهن راه نداده اما دنیایش به یکباره زیروزبر میشود و حالاست که باید انتخاب کند، ماندن در وادی هولناک تسلیم و نابودی یا تغییر و سفر درونی و مبارزه برای آغوشکشیدن ذرهذره زندگی، سفر از تاریکی به نور.
دربارهی آنچه در دوران پیش و پس از انقلاب ۱۹۱۷ در روسیه گذشت، زیاد نوشتهاند و بسیار خواندهایم و شنیدهایم از جنگ داخلی سرخها و سفیدها، خشکسالی و قحطی و آدمخواری و مردهخواریِ سالهای ۱۹۲۱و ۱۹۲۲، سیاستهای امپراتوریِ مبتنی بر ایدئولوژی کمونیستی (بهقول فاضل اسکندر بزرگ ایدئولوژی بر فقر استوار است و فقر بر ایدئولوژی) از جمله کولاکزدایی و اشتراکیسازی و پاکسازی بزرگ، قحطی دستوری اوکراین و آرمانی که فروریخت و خودیهایی که ناخودی شدند و طاعونی که از آن پس به جان مردم طبقههای مختلف افتاد. همین تنوع روایت است که کار زلیخا و گوزل یاخینا را دشوار میکند.
نویسنده خوب میداند که زلیخا تا زمانی میتواند خواننده را میخکوب داستانش نگهدارد که با صدا و نگاه منحصربهفرد خود روایت بدیلی از آن دوران عرضه کند، بیشتر بپرسد و از تجربهی شخصی و تغییروتحول زندگیاش بگوید و کمتر بهدام تحریک احساس مخاطب و قضاوت و تصریح عقیده و صدور بیانیه اجتماعی و سیاسی از هر نوعش بیفتد، و راه را بر کنشگری خواننده نبندد. حاصل چنین تلاشی در بدیلگویی و رستاخیز صداهای مهربرلب، روایتی قوی و پرکشش و سرشار از رنگ و احساس است که در بستر دورانی تاریخی، سیاسی از تراژدی یک نظام بشری خاص فراتر میرود و در چهارچوب گفتمانی زندگیمحور، تبدیل به داستانی برای همهی دورانها و همهی ما انسانها میشود، خواه دوران استالین یا مشابه آن را تجربه کردهباشیم و خواه نکردهباشیم.
ما انسانهایی که شبیه دشمنمان هستیم و دشمنمان شبیه ماست، مایی که تکتک و با هم سیمرغ هستیم و چه در انسانیت و چه در وحشیگری دیوار و سقف نمیشناسیم، و از ازل تا امروز آنچه را که زلیخا دربارهی دوست و دشمن و عشق و وفاداری و فرزند و زندگی و مرگ از خود میپرسد، از خود پرسیدهایم و خواهیم پرسید.
داستان زلیخا در چهار فصل و بیشتر بهصورت همزمان با رویداد روایت میشود (مرغ خیس، به کجا، زندگی و بازگشت). در اولین قسمت فصل اول یک روز از زندگی زلیخای سیساله را همراه او میگذرانیم و با شوهرش مرتضا که بهگفتهی زلیخا مرد زحمتکش است و شوهر خوبی هم هست و مادر شوهر صدسالهی ترسناک و غریبش زلیخا او را پیش خود عفریتهی جادوگر صدا میزند، یا به زبان تاتاری، اوپیریخا آشنا میشویم. البته مادرشوهرِ کر و کور هم در بازی نامگذاری کم نیاورده و زلیخا را مرغ خیس صدا میزند. زلیخا نیمی از زندگیاش را چون آونگ در رفتوآمد بوده و حساب سالهای زندگی مشترک از دستش دررفته، اینها را شوهر بهتر میداند، شوهر خوب و زورمندی که با وجودش گلهکردن ناشکری است.
زلیخا اما فقط زن خانه است، وظیفههای ریزودرشتی بر عهده دارد و نباید خواب بماند، وگرنه حسابش با کرامالکاتبین است.
در فصل اول علاوه بر آدمهای خانه با جنگل و طبیعت پرشور و خروش روستای محل زندگی زلیخا و ارواح منطقه هم آشنا میشویم. توصیفها کیفیت تصویری بالایی دارند و خواننده انگار با زلیخا و مرتضا در دل برف و بوران اسیر و با هزار دردسر رها میشود. زلیخا حتی حواسش هست که به روح دروازه روستا باج بدهد تا سفارش دختران ازدسترفتهی او را به روح گورستان بکند، چهار دختری که عمرشان به دنیا نبوده و پسری هم که در کار نیست. فصل اول چنان تصویر جذاب و چندوجهیای از باورها و افسانههای مردمی و روستا و زندگی در آن به خواننده هدیه میدهد که شاید در پایان رمان برای بسیاری همچنان ارزندهترین هدیه نویسنده همین فصل اول رمان باشد. مادرشوهر زلیخا که زندگی و مرگ را در دستان خود گرفته و خود را قادر به پیشبینی هر دو میانگارد، و گفتوگوهای شبانه او با پسرش را هم بعید است بهراحتی از یادها برود. مادرشوهر پیشبینی میکند که زلیخای ریزدندان چون نمیتواند به شوهر فرزند پسر بدهد زودتر از اوخواهد مرد اما ورق برمیگردد و مرتضا بهدست ایگناتوف فرماندهی مأموران کولاکزدایی که مجذوب زلیخا شده کشته میشود و زلیخا تنها روانهی تبعید و فصل بعد رمان، به کجا، میشود.
در فصل دوم با ایگناتوف بیشتر آشنا میشویم و از نگاه زلیخا تبعیدیهای دیگر را میبینیم که باور دارند حزب آنها را به دهان مرگ میفرستد. شخصیت دیگری بهنام دکتر وولف لیبه هم که قرار است نقش پررنگی در زندگی و سفر درونی و بیرونی زلیخا داشتهباشد در فصل دوم وارد رمان میشود و بهمیانجی او سویهی دیگری از جامعه و زندگی در آن دوره آشکار میگردد.
در مسیر تبعید قیدوبند و شرم معنای خود را از دست میدهد و زلیخا بهتدریج خود و ما را با انجام کارهایی که زمانی به فکرش هم نمیرسید متعجب میکند، به عنوان مثال بهکاربردن واژهی من. در فرهنگ تاتاری که فروتنی و بیصدایی را زینت زن میداند، زن آبرودار به هر بهانهای من، من نمیکند، حتی زبان تاتاری هم طوری ساخته شده که میتوان در طول زندگی یکبار هم از من استفاده نکرد!
در ادامه تصویرهای درخشانی از تبعیدیها و قطار جهنمی و مرگبارِ راهی اردوگاه را از نگاه زلیخا میبینیم تا به فصل سوم و زندگی میرسیم و یوسفِ زلیخا و مرتضا در تبعیدگاه به دنیا میآید (مادرشوهر کر و کور و پیشبینیاش را از یاد نبردهایم!). زلیخای فصل سوم و چهارم آنقدر از زلیخای اول داستان دور است که تصویر زن ریزنقش و ریزدندانی که زندگی بهتر یا بدتری برای خود متصور نبود و در تاریکی چشم باز میکرد کمکم پیش چشم خواننده رنگ میبازد. آنچه هر آن بیشتر رنگ میگیرد تصویر مبارزی است که حتی در غیاب آزادی بیرونی برای زندگی و عشق و آزادی درونی شمشیر میزند و به دنبال قوانین جدید و برساختهی خود است و نمیخواهد لحظههای گرانبهای زندگی را تلف کند.
با زلیخای آخر داستان که همراه میشویم جهنم تبعید و فاجعههای مرگبار انسانی همچنان با مایند، اما همه پیش شور تابناک زندگی و آزادی که در وجود زلیخا شعله میکشد سر خم کردهاند.
از یادداشت نویسنده برای خوانندهی ایرانی هم بگوییم که در ابتدای کتاب آمده و از رسالت گوزل یاخینا برای پرداختن به مسائل انسانی فارغ از ملیت در عین وفاداری به جزئیات تاریخی میگوید. یاخینا در مصاحبهای اشاره میکند که ایران جایگاه ویژهای در میان مخاطبانش دارد، چون خواننده ایرانی بهسبب نزدیکی فرهنگی و افسانهها و باورهای قدیمی مشترک و آشنابودن نامها و آدمها و اسطورهها، انگار که زلیخا و گوزل را خوب و از نزدیک میشناسد و میفهمد.
یادداشت از رضا مهدوی هزاوه
نظر شما